هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_شصتم پنجشنبه بعد از ظهر بود. یکی دو ساعت بعد، محسن پروا
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_شصت_و_یکم
محسن سفر زیاد رفته بود.
قبل از این هم حج رفته بود.
اما این برای مامان با همه سفر های دیگرش فرق داشت.
در جلسه هفتگی خانه شان آخرین تلاوتش را اجرا کرد.
داشت سوره یوسف می خواند. صدای بلندگو می پیچید توی خانه و مامان در طبقه پایین می شنید.
با اصرار، هیاهوی طبقه پایین را ساکت کرد .
گوشه خلوتی پیدا کرد و نشست به شنیدن تلاوت محسن.
اشک توی چشمانش جمع شد. کمی که گذشت افتاد به هق هق.
رفتند فرودگاه. آنجا محسن بعد از خداحافظی چند بار و هر بار به بهانه ای بر می گشت و صحبتی می کرد.
آخرش مامان گفت :
محسن برو دیگه! چرا همش بر می گردی؟! می خوای دل منو تکون بدی؟!
محسن خندید.
برای آخرین بار دست تکان داد و گفت :
خداحافظ! و رفت ..
مامان همیشه لحظه خداحافظی با محسن اشک می ریخت.
اما اینبار نمی دانست چرا دلش این طور محکم شده.
همانطور که محسن دور و دورتر می شد، دل او هم انگار داشت از محسن برداشته می شد. شاهدش هم این بود که گریه اش نگرفت ...
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_شصت_و_یکم محسن سفر زیاد رفته بود. قبل از این هم حج رفته
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_شصت_و_دوم
شب عرفه بود. سه شنبه شب. مصطفی ترتیبی داد تا مامان با محسن ارتباط تصویری داشته باشد.
کمی قبل، جرثقیل در خانه خدا سقوط کرده بود و چندین نفر به شهادت رسیده بودند.
محسن گفت:
کاش منم همراه اونا شهید شده بودم!
مامان بهش توپید :
زبونت رو گاز بگیر! من طاقت این حرفا رو ندارم!
محسن خندید باز گفت :
_ نه مامان! شما نمی دونید چقدر شهادت توی خونه خدا لذت داره!
مامان که دید دست بردار نیست دیگر منعش نکرد.
انگار نه انگار که قرار بود بعد از برگشتن از حج، در شبکه قرآن بهش کار بدهند.
تا آن روز هیچ کار رسمی نداشت.
این همه که اینور و آن ور تلاوت می کرد، گاهی بهش حق الزحمه می دادند و گاهی نمی دادند.
اگر استخدام می شد دیگر می توانست به فکر ازدواج هم باشد.
محسن گفت :
فردا می ریم عرفات.
سه روز آینده نمی تونم به شما زنگ بزنم. اونجا هم تلاوت دارم هم باید اعمال خودم رو انجام بدم.
چهارشنبه صبح روز عرفه مامان دید حالش یک طور دیگر است.
یک جا تاب نمی آورد.
مثل مرغ پر کنده هی می رفت توی حیاط دور می زد و باز بر می گشت خانه.
دلشوره اش ساعت به ساعت بیشتر می شد. نمی دانست چرا.
همین دیشب با محسن حرف زده بود!
نفهمید صبح را چطور شب کرد و شب را چطور صبح ....
✍ ادامه دارد..
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
🏴🕊
•|بسماللهالرحمنالرحیم
السلام علیڪ یا جعفر بن محمد
السلام علیڪ یا حسن ابن علۍ
السلام علیڪ یا علی ابن الحسین
السلام علیڪ یا محمد ابن علۍ
🏴🕊
🏴🕊
حرف هاے زیادے هست ڪه باید بگم!
اما تمام این حرفا رو نمیشه به زبون آورد...
این خاصیت زبونه!
از غم نمیتونه خیلی چیزا رو بگھ و بنویسھ...
🏴🕊
🏴🕊
از همون بچگی هروقت دلتنگ شدیم...
هروقت دلمون هوایی شد...
رفتیم زیارت
از زیارت امام زاده ها گرفته تا حرم آقامون؛امام رضا [؏]!
🏴🕊
🏴🕊
اما دلمون همیشه یه جا گیر بوده!
گوشه و کنار چندتا مزار خاکے!
دیدین وقتی یکی فوت میکنه خانواده و اطرافیانش هر چندوقت یکبار میرن قبرشو تمیز میکنن؟!
🏴🕊
🏴🕊
حالا فکر کن چندتا مزار هست،
که همیشه خاکی بوده!
همیشه حسرت دست کشیدن به ضریح طلاییش موند رو دلمون...
🏴🕊
🏴🕊
صبح و ظهر و عصر این صحن و سرا هم دیدنیست
روی گنبد پرچم یا مجتبی هم دیدنیست
چشم دل هم بسته باشد چشم سر باشد بس است
در مدینه چارتا نور خدا هم دیدنیست!:)
🏴🕊
🏴🕊
رفیق!
وضو گرفتی؟!
خودتو آماده کردی؟!
نیت کردی؟!
امشب از خود آقا بگیری حاجتتو؟
🏴🕊
🏴🕊
مگه میشه آقا دست رد به سینه ی کسی بزنه؟!
ولی یه چیزی!
امشب فقط اومدی واسه حاجت؟
فقط واسه خودت؟
🏴🕊