eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
419 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
💌🍃 🍃 مسابقه #قربان_تا_غدیر (۴) 👩 عه‌عه عه!!!! دخترم؟؟؟ باز تو بددهنی کردی؟؟ نگفتم حرف زشت زدن م
💌🍃 🍃 مسابقه (۵) 🙂 مامان!! من باید کدوم مدرسه برم؟؟ ☺️ توی بهترین مدرسه حاضر میشی. 🙂 چرا می گین بهترین مدرسه؟؟ ☺️ چون چشم همه آدمای خوب رو گرفته . 🙂 واقعا؟؟؟ شاید الکی مشهور شده ☺️ نه الکی نیست. چون به برکت حضور مدیرش خدا کینه رو دفن کرده. 🍃 @Haiyat_majazi 💌🍃
هیئت مجازی 🚩
💌🍃 🍃 مسابقه #قربان_تا_غدیر (۵) 🙂 مامان!! من باید کدوم مدرسه برم؟؟ ☺️ توی بهترین مدرسه حاضر میشی.
💌🍃 🍃 سوال مسابقه (۵) گفت و گوے فوق حاوےچه پیامے از ڪتاب نورانی نهج ابلاغه می باشد؟! ۱) ویژگے معصومین_خطبه ۶۶ ۲) ویژگے اهل بیت _خطبه۵۰ ۳) ویژگے پیامبــر_خطبه ۹۶ ۴) ویژگے ابوذر _نامه ۱۰۰ 🍃 @DokhtarAbani 💌🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[• ☺️ •] . .میگم خدا جون مےدونم با اینی ک همیشہ غافلم از حضورتـــ اما خیلے خیلے هوامو داشتے و دارے با اینے ک نا شڪری هام خیلے زیادن اما همچنان دوستم داری و این دوستــ داشتن منشاش ی چیزه تو خالقی و منم مخلوق پس همیشه رحم کن بر مفلوکیم ک خیلی بزرگی 🙏🌹🙏 . خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• 👜•] . . گفتم : من دنبال ✌️ هستم... 😎..... حقوق زن👱🏻‍♀ و مرد👨🏻. . . ⚠️💥میشہ بیشتر در مورد نظــریات مـارڪوزه توضیح بدین❓ گفت : مــارڪوزه در ادامہ نظراتش میگہ ڪہ اگر غــرایز را نڪنیم، مےتوانیم نظام اجتــماعے مان را سامــاݩ بدهیم. اگر فــرد در آزاد باشد، مےتواند بقیـہ جا ها هم آزادانــہ برخـورد کند و اینڪہ اگر آزادے جنســے بہ فــرد ندهیم ⬅️ وجــود ندارد‼️ گفتم : 🤔 اشڪالش چیہ⁉️ گفت : اشڪالش اینڪہ همــــہ آزادےها در خلاصــہ مےشود و بہ خاطــر آزادے جنســـے هست ڪہ افــراد شڪوفا میشوند . . . گفتم : 😕 گفت : میشل فوڪو نظریہ پـرداز بعدے ست ڪہ در اندیشہ ڪشور🇮🇷 مـا بسیار تأثیـــرگذار هست. در ابتداے انقــــلاب به ڪشـور ما اومده و از انقــــلاب مــا تعریف ڪرده. گفتم : نظرش در مورد مباحث چے هست❓ گفت : میشل فـوڪو در بحث جنسیت مےگوید ڪہ هایــے ڪہ براے جنسـیت قائل شدیم، به لحاظ اجتماعے نیست و بـرگرفتہ از نیست‼️‼️ . . . ✅ . . یہ عالمہ نڪتہ ،جانمونے😍👇 [•👒•] @heiyat_majazi
[• 📿 •] . . ♨️داستان واقعی♨️ شاید خیلیا بدونین .. شاید ندونین... یه روز یه پسر 19ساله 👱🏻‍♂ که خیلیم پاک ☺️ بوده ساعت دوازده شب 🕛باموتور🏍 توی تهران پارس بوده داشته راه خودشو 🏍 میرفته... که یهو میبینه یه 🚘ماشین با چندتا 👥 پسر... دارن دوتا 👩🏻👩🏻 دخترو به زور 😨 سوار ماشین میکنن ،تو ذهنش فقط یه ☝️چیز اومد 👈ناموس... 👈ناموس 👌 کشورم ایــ🇮🇷ـران میاد پایین😡 تنهاس... درگیر میشه.. 🗣 لامصبا چند نفر به یه نفر... 👊✋💪 توی درگیری دخترا 👩🏻👩🏻سریع فرار میکنن و دور میشن... میمونه علی وهرزه های شهر😰 تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..😢 میوفته زمین... پسرا درمیرن... 🏃 کوچه خلوت...شاهرگ...تنها...دوازده شب😭علی تا پنج صبح اونجا میمونه ... پیرهن سفیدش😖 سرخه سرخه... مگه انسان چقد خون داره😔 ریش قشنگش هم سرخه سرخ و خیس☹️ اما خدا رحیمه... یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستــ🏨ـان. اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه...😳 تا اینکه بالاخره ... یکی قبول میکنه و ... عمل میشه😐 زنده میمونه😊 اما فقط دوسال بعد از اون قضیه دوسال با زجر...بیمارستان🏥...خونه...🏠 بیمارستان...خونه...میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..😐 میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کناربش میگه علی...اخه به تو چه؟ 😠چرا جلو رفتی؟ 😟 میدونی چی گفت؟ 🤔 👌گفت حاجی فک کردم 😊 دختر شماست...ازناموس 😌شما دفاع کردم... 👈جوون پر پر شده مملکتمون علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت... 👉 رفت که تو خواهرم 👩🏻 اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت... گفت خداااااا من از این گله دارم😡 داری جوابشو بدی...؟؟ . . پاتوق نخبگـــان😌👇 [•⏳•] @Heiyat_Majazi
{ 😂 } روزنامه🗞 روزنامـه روزنامهههه آخـــررررین خبـــــــرر نفتڪش ایرانے ڱـریس آزاد شد😎 باافتخــار نفتڪشمون برگشتـــ بعلـــه اینطوریاس ... ببین موشڪ چه میڪنه ڪه روباه پیروبه غلط ڪردن میندازه 😂 موشڪ نداشته باشے وضع ڪشورت میشــه مثل افغانستان وعراق سیاست طنز رو اینجا بخون😂👇 •|🎈|• @heiyat_majazi
[• ☺️ •] . . شاگرد: استاد چہ ڪار ڪنم ڪہ خواب امام زمان (عج)رو ببینم؟😍 استاد: شب یڪ غذاے شور بخور،آب نخور و بخواب.🍝 شاگرد دستور استاد رو اجرا ڪرد و برگشت. شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب💧میدیدم. خواب میدیدم بر لب چاهے آب مینوشم.🍶 ڪنار نہر آبے در حال خوردن هستم! در ساحل رودخانہ‌اے مشغول...🌊 استاد فرمود: تشنہ آب بودے خواب آب دیدے. تشنہ امام زمان(عج)بشو تا خواب و ببینی... 💥 🙂 . . خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• (ع)☀️ •] ✨بہ نام خـــــــداے علے✨ 😒 از کجا میآیی تو؟؟ هی؟؟ 😁 رفته بودم در نزد وِی!!! 😒 نزد وی؟؟ آنجا چکار؟؟ 😁 تا بگوید پندهای نای و نی!!! 😒 حال چه گفت؟؟ 😁 گفت تو را رحمت کناد 😒 برای چه؟؟ 😁 چون سخن بشنوم و خوب فرا گیرم و چون شدم آن را بپذیرم. 😒 دیگر چه می گفت؟ بگو زود! 😁 گفت باید خویش می بود! 😒 از چه؟؟ 😁 در برابر پروردگار ودود! 😁 گفت باید بترسید از خویش و خالصانه قدم بربدارید پیش. 😁 حال اعمال تو انجام ده نیز ذخیره برا را فراهم بنه 😁 فی المثل ‌اغراض دنیایی ز سر بیرون بریز تا که دَرجات بدست آری عزیز . 😁 با خواهش های دل باش در نبرد آرزوهای دروغین کن تو 😒 بس است دیگر برای من شاعر شد است 😒 راستی!!!! این سخن دارای منبع است؟؟ 📚|• . خطبه۷۶ مطابق با ترجمه ⛔️ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇 [•✍•] @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_هفتم نور گوشیم و کم کرده بودم تا خام
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] عاصف گفت: _آخه ظاهرا یکی از سوالاشون از اون شخصی که آمارش رسیده بهمون این بود که چیکاره ای، آقایی هم که مدعی کارمند سازمان اتمی بودن هست، برای اینکه بهش حالی بدن گفته کارمند فلان جا هستم تا با این حرکت برای خودش اعتبار بخره. بچه های انتظامی هم بخاطر حساسیت شغلی اون شخص موضوع رو به اداره ما ارجاع دادن، بچه های اداره هم به واحد ما. +خب. _اما موضوع از جایی پر اهمیت میشه که ظاهرا یک خانوم هم همراش بوده. تا اینجا هم به قول شما به ما ربطی نداره. اما از اینجا به بعدش بچه های انتظامی رو حساس کرده و اوناهم بلافاصله به ستاد ارجاع دادند. +حالا چی هست؟ _این آقا با اون خانوم هیچ نسبتی ندارن و اون خانوم هم ظاهرا ...... !! حساسیت موضوع به همین دلیل بوده. +جالبه.. پس این و زودتر بگو. حالا گفتی بررسی کنن یا نه؟ _نه هنوز. راستش خواستم اول شمارو در جریان بگذارم تا ببینم نظرتون چیه. + پس بلند شو بریم اداره. اگر موضوع شخصی هست که هیچچی، اما اگر واقعا با این چیزی که تو گفتی مشکوکه پیگیر بشیم. _چشم. من میرم پایین تا شما بیاید. بلند شدم رفتم سمت در تا عاصف و بدرقه کنم، همزمان خانومم در زد چای بیاره. درو باز کردم سینی چای و از دستش گرفتم بعد من و عاصف همونطور که ایستاده بودیم چای رو خوردیم و آماده شدیم برای رفتن. عاصف رفت، منم از فاطمه عذر خواهی کردم که این وقت شب تنهاش میزارم. لباسام و پوشیدم رفتم پایین سوار ماشین شدم و با عاصف رفتیم سمت اداره. در مسیر اداره بودیم که بهش گفتم: +عاصف وقتی رسیدیم ستاد، چون اسم و مشخصات این آدم و بچه های انتظامی به ستاد دادن، فورا تموم ریز و درشت این آدم و میریزی روی میزم. _چشم. +حس ششمم میگه این قضیه فراتر از یک دعوا هست. وگرنه نیروی انتظامی همینطور الکی خبرش و به ما نمیداد. حتما از توانش خارج بود. _یعنی چی؟ +یعنی اینکه باید بریم اداره و علیرغم اینکه مشکوکم اما فعلا نمیتونم چیزی بگم. چون این موضوع تا دقیق برامون روشن نشه، تجزیه و تحلیل کردنش کمی سخته! اما عاصف میدونی چی من و متعحب میکنه؟ _چی آقا عاکف؟ +من در عجبم از این که یه همچین آدم مهمی چه گافی داده که خبرش به ما رسیده. من احساس میکنم این قصه سر درازا دارد. عاصف همینطور که داشت رانندگی میکرد نگاهی بهم کرد اما چیزی نگفت. معلوم بود جوابی نداره! بیسیمم و روشن کردم ارتباط گرفتم با یکی از بچه ها که در اون تایم در واحد ما شیفت شب بود. یه پرس و جویی کردم درمورد یه موضوعی تا خیالم جمع بشه. وقتی حدود 40 دقیقه بعد رسیدیم اداره فوری با عاصف رفتیم بالا سمت دفتر من. بلافاصله اثر انگشت زدم و رفتم داخل اتاقم. عاصف هم پشت سرم اومد داخل. رفتم سراغ میز کارم و مانیتورو روشن کردم. بعد از اینکه سیستم اومد بالا فورا کددادم وارد صفحه شدم، بلافاصله کارتابلم و باز کردم تا ببینم چه خبره.. دیدم خبر اومده روی سیستمم. خبر و از روی مانیتور خوندم، چند لحظه ای فکر کردم. نگاهی به عاصف کردم دیدم منتظر یه چیزی بگم. همینطور که کنارم ایستاده بود بهش گفتم: +عاصف جان فوری میری به سمت اون کلانتری که اینارو بازداشت کردن، یه سر و گوشی آب بده ببین چه خبره. _نیاز هست بگم از کجا اومدم؟ +بعید می دونم نیاز باشه، اما اگر خیلی گیر دادند، درصورت لزوم بدون اینکه افراد مورد نظر بفهمن، فقط به بچه های انتظامی بگو از حراست سازمان اتمی میای. ولی نظرم اینه که اول بری اونجا ، یه سر و گوشی آب بدی، بلکه شاید قائله ختم بخیر شده باشه و نیازی هم به معرفی و پیچوندن نباشه. فقط قبل از اینکه بری به پناهی که شیفت شب هست، بگو که ریز و درشت این آدم و برام در بیاره و بفرسته روی سیستم من. _چشم. +اونجا رفتی یه آمار بگیر و همه چیزایی که دیدی رو بهم گزارش کن. فقط لطفا طولش نده. منتظرم. برو خدا به همرات. _چشم آقاعاکف. یاعلی عاصف رفت و منم انقدر خسته بودم رفتم قسمت استراحتگاه دفترم. همونجا پاهام و انداختم روی میز و یه چرت بیست دقیقه ای زدم که با صدای در بیدار شدم. چشام و مالیدم بلند شدم رفتم سمت میز کار، از روی مانیتور دوربین بالای در ورودی اتاقم و چک کردم تا ببینم کیه! نگاه کردم دیدم پناهی هست. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد. پناهی وارد دفتر شد سلام علیکی کردیم، گفتم: +چه برایمان آورده ای مارکو ! خندید گفت: _ آقا ببخشید مزاحم شدم! راستش امشب برای دقایقی سرعت سرور کند شده بود، منم دیدم چون که شما عجله دارید به همین خاطر پرینت گرفتم و دستی آوردم خدمتتون. +ممنونم آقای پناهی. عیبی نداره.. فقط بررسی کن مشکل سرور زودحل شه میتونی تشریف ببری. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا