[• #نھج_علے(ع)☀️ •]
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨بہ نامــ خـــــداے علے✨
😜 این توصیف در مورد کیاست؟؟
🙂 تعریف کن تا بگم!
😜 اگه جمع بشن بر کاری پیروز
میشن و اگه پراکنده بشن شناخته
نمیشن.
🙂 ارازل و اوباش☺️☺️
📚|• #نهج_البلاغه. حکمت ۱۹۹
مطابق با ترجمه #محمّد_دشتی
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه
پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇
[•✍•] @heiyat_majazi
[• #ترکش_خنده 😂 •]
وجدانا هرجور حساب میڪنم دزد
سر گردنه هم چنـد دیقه قبل ازحملـه یه اطلاعے میداد
بعد حمله مےڪرد!😐
بابا مگه مےخواستے شبیخون
به مـردم بزنے ڪه یهـو ساعت ۱۲شب
بنــزین رو سه برابر ڪردے آقاے روحانے؟
منــو نگاه ڪن لعنتیییییییییے😬
سیاست طنز رو اینجا بخون😂👇
[•🎈•] @heiyat_majazi
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیستم
یهو چشمم به علی افتاد...
یه گوشه روی زمین..
تمام پیراهن و شلوارش غرق خون
بود...با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش؛ تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد...
عمامه سیاهش اصال نشون نمیداد...
اما فقط خون بود...
چشم های بی رمقش رو باز کرد تا نگاهش بهم افتاد... دستم رو پس زد... زبانش به سختی کار میکرد...
-برو بگو یکی دیگه بیاد...
بی توجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم دوباره پسش زد قدرت حرف زدن
نداشت سرش داد زدم...
-میزاری کارم رو بکنم یا نه؟...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت...
-خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم...
-برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش
رو ببینم...
علی رو بردن اتاق عمل ...
و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از
اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و
فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود...
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بلاخره تونستم برگردم.. دل توی دلم نبود... توی این مدت،
تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه...
برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو
نمی شد کنترل کرد... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود...
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیستویکم
فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام
حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جمالت ... همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم...
-تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ...ناله های بابا، باباش
رو تحمل کردم باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه و علی باز هم خندید اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخالق با محبت و آرامش
علی شده بودم ...
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست
بدون کمک دیگران راه بره اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه منم
برای اینکه مجبورش کنم
استراحت کنه نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره...
باالخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ...
همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از
رفقای جبهه اش پیدا شد...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا
مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و
یکی محکم زدم پشت دست مریم...
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
[• #حرفاے_خودمـونے☺️ •]
👌یادت باشه.
اگر خداوند را مےخواهید پیدا ڪنید😇
در زمین و آسمان نگردید
ڪھ پیدا نمےشود!✋
چون خودِ مهربانش فرمود: 😌
✨زمین و آسمان وسعت مرا ندارد
"دلِ مؤمن"جایگاه من است!✨
#کیانایرانی
خــدا رو احساس ڪن👇
[•🕊•] @Heiyat_Majazi
tavassol.mp3
3.78M
🎧🍃
🍃
[• #نوحه_خونے🎤•]
.
.
اَللّٰهُمَ اِنِّی أَسئَلُک....
#دعایتوسل
#التماسدعــا
#استادفرهمند
.
.
متفاوت بشنویــد🙂👇
@Heiyat_Majazi
🍃
🎧🍃
[• #فتوا_جاتے👳🏻•]
.
.
#شبهه❌:
"اسلام زن را ناقص العقل می داند!!
...ای گروه مردم همانا زنان از لحاظ ایمان و بهره و عقل نقصان و کمی دارند ....
خطبهی 80 نهج البلاغه"
#پاسخ ✅ شبهه:
1⃣ نه تمام مردان در عقل بر تمامی زنان برتری دارند ؛ و نه نقص عقل در انحصار زن و کمال عقل در انحصار مرد است.
2⃣ وجه غالب در کنش های مردان، رفتارهای حسابگرانه و وجه غالب در کنشهای زنان رفتارهای مهرانگیز و عاطفی و احساسی است.
3⃣ هر یک از این دو نیروی عاطفه و عقل حسابگرانه در جای خویش نیکو، پسندیده و ضروری است.
4⃣ در واقع قوت و ضعف دو جنس مرد و زن، نوعی تقسیم وظایف و مسئولیتهای تکوین و طبیعی است. به هیچ وجه مرد نمیتواند از عهدهی وظایف مهرانگیز و عاطفی زن برآید و برعکس، زن نمیتواند از عهدهی وظایف حسابگرایانهی مرد برآید.
5⃣ عقل مورد بحث، عقل ارزشی نیست؛ بلکه عقل سنجش است.
* عقل سنجش یا نظری عقلیست که مایهی تکلیف است و هر انسان مکلفی میبایست بهرهای از آن داشته باشد، تا مشمول تکلیف گردد.
این در دختران زودتر از پسران شکوفا میشود، بدین جهت دختران سن تکلیفشان چند سال قبل از پسران است.
* عقل عملی یا ارزشی ، آدمی را به عبادت خدا وامیدارد و مایهی تحصیل بهشت است و به منزلهی زانوبند شتر، هواهای نفسانی را کنترل میکند.
* در چنین عقلی مردان بر زنان برتری ندارند، بلکه از پارهای روایات برتری زنان فهمیده میشود.
6⃣ بعضی از این جمله و خطبه برداشت مذمت کردهاند، و برداشت افراد غیر معصوم ، حجت نیست. اشتباه از هر کسی ممکن است، مگر آنکه خدا در کنف حمایت خود گرفته باشد.
منبع :
http://farsnews.com/newstext.php?nn=13921105001066
.
.
#مهدیار
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
هیچ شبهـهاےبے پاسخ نمونده😉👇
[•📖•] @Heiyat_Majazi
[• #نھج_علے(ع)☀️ •]
🍃🌸🍃🌺🌸🍃🌸🍃
✨بہ نامـ خـــــداے علے✨
✋ بر شما باد یاد کردن از زندگی
لیموشیرینی!
🤔 اون وقت چرا زندگی پرتقالی
نباشه و لیموشیرینی باشه؟؟
😜 چون لذتای شیرینش میره و
تلخیشون می مونه.
📚|• #نهج_البلاغه. حکمت ۴۳۳
مطابق با ترجمه #محمّد_دشتی
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه
پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇
[•✍•] @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #بدون_تو_هرگز #قسمت_بیستویکم فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمر
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_دوم
نازدونه هاي علي، بار اولشون بود دعوا مي شدن... قهر کردن و رفتن توي اتاق و ديگه نيومدن بيرون...توي همين حال و هوا و عذابوجدان بودم... هنوز نيم ساعت نگذشته بود که علي اومد... قولش قول بود... راس ساعت زنگ خونه رو زد... بچه ها با هم دويدن دم در و هنوز سلام نکرده... -بابا، بابا... مامان، مريم رو زد... علي به ندرت حرفي رو با حالت جدي مي زد؛ اما يه بار خيلي جدي ازم خواسته بود، دست روي بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم هميشه کارش رو با صبر و زيرکي پيش مي برد، تنها اشکال اين بود که بچه ها هم اين رو فهميده بودن... اون هم جلوي مهمونها و از همه بدتر، پدرم... علي با شنيدن حرف بچه ها، زيرچشمي نگاهي بهم انداخت! نيم خيز جلوي بچه ها نشست و با حالت جدي و کودکانه اي گفت...-جدي؟ واقعا مامان، مريم رو زد؟بچه ها با ذوق، بالا و پايين مي پريدن و با هيجان، داستان مظلوميت خودشون رو تعريف مي کردن...و علي بدون توجه به مهمون ها و حتي اينکه کوچک ترين نگاهي بهاونها بکنه... غرق داستان جنايي بچه ها شده بود...داستان شون که تموم شد... با همون حالت ذوق و هيجان خود بچه ها گفت...-خوب بگيد ببينم... مامان دقيقا با کدوم دستش مريم رو زد...و اونها هم مثل اينکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن با دست چپ...علي بي درنگ از حالت نيم خيز، بلند شد و اومد طرف من... خم شد جلوي همه دست چپم رو بوسيد و لبخند مليحي زد.-خسته نباشي خانم، من از طرف بچهها از شما معذرت مي خوام...و بدون مکث، با همون خنده براي سلام و خوشامدگويي رفت سمت مهمونها... هم من، هم مهمونها خشکمون زده بود. بچه ها دويدن توي اتاق و تا آخر مهموني
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #بدون_تو_هرگز #قسمت_بیست_دوم نازدونه هاي علي، بار اولشون بود دعوا مي شدن... ق
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_سوم
بیرون نيومدن. منم دلم مي خواست آب بشم برم توي زمين... از همه ديدني تر، قيافه پدرم بود، چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي زد!اون روز علي با اون کارش همه رو با هم تنبيه کرد. اين، اولين و آخرين بار وروجک ها شد و اولين و آخرين بار من.اين بار که علي رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پيش علي بود اما بايد مراقب امانتيهاي توي راهي علي مي شدم... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوي احدي پايين مي رفت؟اون روز زينب مدرسه بود و مريم طبق معمول از ديوار راست بالا مي رفت. عروسک هاش رو چيده بود توي حال و يه بساط خاله بازي اساسي راه انداخته بود... توي همين حال و هوا بودم که صداي زنگ در بلند شد و خواهر کوچيک ترم بي خبر اومد خونهمون... پدرم ديگه اون روزها مثل قبل سختگيري الکي نمي کرد... دوره ما، حق نداشتيم بدون اينکهيه مرد مواظبمون باشه جايي بريم. علي، روي اون هم اثر خودش رو گذاشته بود. بعد از کلي اين پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصليش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود.-هانيه... چند شب پيش توي مهموني تون، مادر علي آقا گفت اين بار که آقا اسماعيل از جبهه برگرده مي خواد دامادش کنه... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم... به زحمت خودم رو کنترل کردم...-به کسي هم گفتي؟يهو از جا پريد!-نه به خدا! پيش خودمم خيلي بالا و پايين کردم. دوباره نشست... نفس عميق و سنگيني کشيد.-تا همين جاش رو هم جون دادم تا گفتم... با خوشحالي پيشونيش رو بوسيدم-اتفاقا به نظر من خيلي هم به همديگه ميايد، هر کاري بتونم مي کنم... گل از گلش شکفت... لبخند محجوبانهاي زد و دوباره سرخ شد! توي اولين فرصت که مادر علي خونهمون بود، موضوع رو غير مستقيم وسط کشيدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعريف کردن؛ البته انصافا بين ما چند تا خواهر از همه آرامتر، لطيفتر و با محبتتر بود! حرکاتش مثل حرکت پر توي نسيم بود. خيلي صبور و با ملاحظه بود، حقيقتا تک بود!
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
[• #وقت_بندگے💕 •]
.
.
#و_چه_شیرین_است_نماز_شب....
آیت الله بهجت(ره):
گوی سبقت را #نمــازشب خوانها
ربوده اند مخفیانه!
#شهیدانهزندگےکنیـم☺️✋
#اجرکمعندالله🌹🍃
.
.
یڪ ـجُرعـہ آرامش😌👇
[•🍃⏰•] @heiyat_majazi