امیدوارم در این صبح دل انگیز
عطر عشق خداوند باغ دل تان را معطر کند
و نگاه خداوند بر آسمان قلب تان بتابد
خداوند یار و یاورتان
صبحی شاد داشته باشید🌺🌺
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
----❤️❤️ @gharghate ❤️❤️----
🔴 #لقمهی_محبّت
💠 برخی کارها تنوع خوبی برای ایجاد علاقه و #محبت جدید در قلب همسر است.
💠 گاهی سر سفره #لقمه بگیرید و به همسرتان بگویید: این لقمهی #محبت و عشق است لقمهای مخصوص همسر #گلم.
💠 یا بگویید امروز دلم میخواد بهت #نزدیکتر باشم. پس بیا داخل یک بشقاب #غذا بخوریم.
💠 مهم این است که گاهی از تکراریهای زندگی خارج شوید تا #لذت جدید از همسرتان ببرید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🔴 #تشویق_شغلی
💠 مردها دوست دارند بدانند که شغل و فعالیت روزانهی آنها تاثیر مثبتی بر جای میگذارد و از با رضایتِ کاری است که آنها انرژی و اعتماد به نفس خود را به دست میآورند.
💠 وظیفهی شما این است که هم در داخل و هم خارج از منزل، او را برای کاری که انجام میدهد و برای تلاشی که میکند تشویق کنید.
💠 این کار، مرد را در کار خود با انگیزه کرده و ابهت و اقتدار او را تقویت میکند. مطمئن باشید بازتابِ حفظ ابهت مرد، شیرین و لذتبخش است.
🌷🌷🦋🦋🌷🌷🦋🦋
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت99 آخر ساعت وقتی به همراه نازنین از در
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت100
نازنین که متوجه شده بود نیما آدرس را نمی داند و تنها خیابان گردی میکند با دادن آدرس منزل سایه دوباره سکوت را برقرار کرد .وقتی رسیدند نیما توقف کردو سایه با تعارف به آنها اصرار کرد که بالا بیایند نازنین تحت تاثیر چهره غصه گرفته نیما آرام نجوا کرد :
-مرسی سایه جون ،ما همینجا منتظر تو می مونیم سعی کن زود برگردی
باگفتن پس زود برمی گردم سریع پیاده وبا حالت دو وارد برج شد
نیما که به رفتنش خیره شده بود آرام پرسید :
-شوهرش و می شناسم ؟
نازنین هم رد نگاه نیما را گرفت وآهسته گفت :
-فک نکنم !.....یکی از اساتید دانشگاهمونه
کلافه وعصبی پرسید با ابروهایی گره خورده
-استاد ارجمند؟؟
از تن صدایش ترسید به طرفش برگشت وگفت :
-نه اون نیست ... پسر یکی از دوستان صمیمی حاج علیه
-چطور حاج علی راضی شد ؟...
منتظر پاسخ نازنین نماند بعد از مکثی کوتاه ادامه داد :
- حالا چرا می خواد بیاد خونه پدرش ؟
-شوهرش بیرون شهر کار داره وامشب تنهاست
حس کرد هوای اتاقک ماشین خفه کننده است ونمی تواند به راحتی نفس بکشد ناگزیر پیاده شد ودر حالی که به ماشین تکیه میداد برای آرامش اعصابش چند نفس عمیق کشید
سایه با عجله وارد سالن شد ودر حالی که کفشش را از پا بیرون می آورد روفرشی اش را پوشید وسریع از پله ها بالا رفت از بس عجله کرده بود ریتم قلبش تند شده بود ونفس نفس میزد . کتاب و جزوات کلاسهای فردایش را برداشت وبا شتاب وسراسیمه از اتاق خارج شد اما با دیدن آرمین که در آستانه در اتاق و روبرویش ایستاده بود از ترس به خود لرزید وهمه وسایل در دستش به روی زمین پخش شدند آرمین با زهر خندی به طرفش قدمی برداشت وگفت :
قیافه من خیلی شبیه خون آشامه که هر بار منو میبینی اینهمه وحشت می کنی !
نفس عمیقی کشید وبالحن آرامی پرسید :
-تو اینجا چه کار می کنی ؟
-فراموش کردی اینجا خونمه ،حالا اینهمه عجله برای چیه ؟
با بی تفاوتی سرش را بالا نگه داشت وگفت:
-من عجله ای ندارم ،تو برای رفتن و اینکه ممکنه دیرت بشه خیلی عجله داشتی
-اومدم لباس عوض کنم ،با این لباسها که نمی شه رفت
با حالتی متعجب نگاهی به قیافه شیک ومرتبش انداخت ودرحالیکه برای جمع کردن کتابهایش خم می شد به سردی گفت :
-مگه داری می ری پارتی که می خوای لباس عوض کنی؟
برای کمکش خم شد وآرام جواب داد :
-نه می خوام برم خواستگاری!
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#حدیثعشق
روانشناسی زن و مرد
و درود خدا بر او فرمود: غيرت زن كفرآور، و غيرت مرد نشانه ايمان اوست
#نهج_البلاغه_حکمت_صد_بیست_چهاره
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
نگاه به صورت سمیه کردم انگار دراین عالم نبود وخیره به نقطه ای بود ,رد نگاهش را گرفتم...وای باورم نمیشد...سمیه...مات صورت علیرضا بود....
منتظر شدیم تا اونا تنها شدنو بعد به سمتشون رفتیم.سمیه با حالتی که پراز شیطنت بود گفت:
سلام علیکم حاج اقا,قبول باشه ان شاالله...این امانتی دوست مارا میشه لطف کنید,,فک کنم درطول دعا همش دلش,اونور بود...اخه پارچه چادری خودشه...
یکدفعه بااین حرف سمیه انگار برق سه فاز,بهم وصل کردند ,با لکنت گفتم:م م ممنون حاج اقا شما به زحمت افتادین ,این دوست ما یه کم کم داره شما به بزرگواری خودتون ببخشید...
بااین حرفم یه لبخند کمرنگ رولبای حاجی نشست وچادر را دادطرفم,علیرضا هم یه خنده ی نمکین کرد وارام گفت:کاملا معلومه....
سمیه که انگار انتظار این حرف را از من نداشت همچی دندان قروچه ای رفت وروبه علیرضا گفت:بله...شما چی افاضات فرمودید؟؟
علیرضا با حالتی که سرخ وسفید میشد,انگار که انتظار این همه رک بودن سمیه را واینقدر پررویی رانداشت گفت:من؟!افاضات؟؟؟ خدانکنه...
دستپاچه تشکری کردم وبه سرعت به طرف در حرکت کردم وصدای دویدن سمیه را پشت سرم میشنیدم اما اصلا براش واینستادم,اخه امروز کلی دسته گل اب داده بود....
در حالیکه کادو را به سینه ام میفشردم ورایحه ای را که ازش به مشام میرسید وبی شک عطری بود که یوزارسیف استفاده کرده بود را به عمق جانم میکشیدم ,زنگ در خانه را زدم......
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
نگاه به صورت سمیه کردم انگار دراین عالم نبود وخیره به نقطه ای بود ,رد نگاهش را گرفتم...وای باورم نمی
دوستان عضو بشین
اعضا زیاد بشه رمانی فوق العاده خاص شروع میشه
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
فعلا چند تا رمان کامل شده دارن بخونید تا رمان جدید بیاد😁😁
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
نگاه به صورت سمیه کردم انگار دراین عالم نبود وخیره به نقطه ای بود ,رد نگاهش را گرفتم...وای باورم نمی
دوستان عضو بشین
اعضا زیاد بشه رمانی فوق العاده خاص شروع میشه
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc
فعلا چند تا رمان کامل شده دارن بخونید تا رمان جدید بیاد😁😁
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت100 نازنین که متوجه شده بود نیما آدرس ر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت101
لرزشی خفیف همه وجودش را لرزاند. بی اختیار نگاهش در چشمان سیاهش که از شیطنت برق میزد گره خورد و با تن صدایی لرزان و آهسته گفت:
-بهشون گفتی زن داری؟
کتابهایش را به دستش داد واز جا برخاست وبا لبخندی مرموز گفت:
-مگه من زن دارم ؟
او هم بلند شد ودر حالی که به صورت گستاخش خیره شدبود و گفت:
-پس من اینجا توی خونه تو چکاره ام !
دستانش را زیر بغل زد و به دیوار تکیه داد وبا سرخوشی ولبخندی شیرین چشمانش را تنگ کرد وپرسید :
چه جوری می خوای ثابت کنی زن منی ؟
لبخند شیرین آرمین دوباره هم متزلزلش کرده بود با هیجان آب دهانش را قورت داد وگفت :-
-ثابت نمی خواد ،همین که اینجام خودش دلیل !
با پوزخندی گفت :
-تو که داری می ری خوش بگذرونی!
در دلش زمزمه کرد :(تف به ذات نامردت ،داری تلافی حرف توی دفتر درمیاری ،نه! )
نگاهی از سر حرص به او انداخت ،با لبخند شیطنت آمیزی به او زل بودومنتظر واکنشش بود ،به خودش نهیب زد :
(سایه خودتو جمع کن ،حالا که وقت باختن نیست )
لبخندی ظاهری گوشه لبش نشاند ودر حالی که به طرف پله ها می رفت با غرورگفت:
-پس تو هم تا عروس خانم حسابی قاط نزده زودتر برو!
آرمین که از رفتارش جا خورده بود ،به خودش تکانی داد وآرام نجوا کرد :
- بمون می رسونمت !
به طرف درب رفت و شادمان لبخندی زد وگفت:
-نمی خواد زحمت بکشی ،خودم می تونم برم ! نمی خوام دیر برسی خانواده طرف جواب رد بهت بدن فردا دقه دلیت وسر من خالی کنی.
با بی خیالی ظاهری کفشهایش را پوشید وادامه داد.
-راستی اون تی شرت سفید چسبونه با کت اسپرت مشکیه خیلی بهت میاد اونو بپوش تا خوشگل به نظر برسی
اخمی غلیظ صورت آرمین را پوشاند .نفس عمیقی کشید و گفت:
-فردا جواب این گستاخیت ومی دم.
یک قدم از در بیرون رفته بود که صدای تهدید آرمین را شنید .سرش را داخل آورد وگفت:
-خوشحال میشم فردا با شرینی ببینمت !
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨