حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت182 آرمین خسته و کلافه وارد آپارتمان شد
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت183
آرمین در حالی که روی لبه تختش می نشست یکی از کتابهایش را برداشت وپرسید :
-فردا میان ترم داری؟
-آره اصول زلزله
- این کتاب چه ربطی به زلزله داره ؟
با فاصله کنارش نشست وگفت :
-این برای پایان نامه مونه
-تنها روش کار می کنی
-نه نازنین و امید مرادی هم هستند
آرمین کتاب در دستش را بست و گفت :
-امید مرادی !....اون دیگه چرا؟
-اوهم همین موضوع را ارائه داده بود که استاد شریفی ازش خواسته با هم روش کار کنیم
عصبی از جا برخاست ودر حالی که کتاب را روی تخت پرت می کرد گفت :
-استاد شریفی بگه ،شما نباید قبول می کردید
-خودت می دونی که درست نیست دو نفر یک موضوع پایان نامه رو ارائه بدن
-تو می تونی موضوع دیگه ای رو برای پایان نامه ات انتخاب کنی
-اما من کلی در مورد این موضوع تحقیق کردم
-پس به مرادی بگو که نباید تو تیم شما باشه
-چرا ما به اون احتیاج داریم ،کارای ماکت سازیمون کلی وقت میگیره که می خوایم اون روش کار کنه
-هر کاری که قراره مرادی انجام بده رو من انجام میدم ،اما به شرطی که اون تو تیمتون نباشه
-این خود خواهی تو رو می رسونه ،این یه کار گروهیه
-من همه رو انجام می دم هم تحقیق و هم ماکت سازی و
پوزخندی غلیظی گفت : با
-خیلی مسخره است ،استادی که داره خودش راه تقلب و به شاگردش یاد می ده ،واقعا که نوبره
-من فقط می خوام کمکت کنم
-ولی من به کمک تو احتیاجی ندارم ،این جزء درسهای منه و خودم باید حاضرش کنم
کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت :
-پس حالا که اینجور شد خودم بهش میگم که........
دستپاچه وبی اراده گفت :
-نه نه ممکنه متوجه بشه
بانگاهی شکاک چشمانش را تنگ کرد پرسید
-چی رو متوجه بشه ؟
-اینکه یک رابطه ای بین ماهست
به طرفش چند قدم برداشت و با حالتی مشکوک گفت :
-صبر کن ببینم اصلا"چه رابطه ای بین تو این پسره هست ؟
-بس کن آرمین ،میخوای دوباره شروع کنی
-من می گم رفتار این پسره یکم عجیب می زنه ،بهم بگو اون روز سر کلاس کنار تو چی می خواست ؟
-محکمه راه انداختی
-جوابمو بده
-اون روز یه مشکل درسی داشت که از من خواست براش حلش کنم
یک تای ابرویش را بالا داد وبا لحنی تمسخر آمیز گفت :
-امید مرادی شاگرد اول دانشگاه از تو خواسته براش رفع ایراد کنی ؟! خودت فکر نمی کنی این خیلی مسخره است؟!
-ولی منم شاگرد تنبلی نیستم
به تندی گفت :
-نیستی ،اما در حد مرادی هم نیستی ،حتما" یه دلیل دیگه داشته که از تو خواسته براش رفع ایراد کنی
داد زد
-نصف شبی مجرم گرفتی ،چرا تو به همه مشکوکی
-من به کسی مشکوک نیستم ولی واقعا چرا هر جا میرم همیشه یکی باید باشه که هی دور تو بچرخه
-امید همکلاسی منه ،طبیعیه که ما باهم رفع اشکال میکنیم
-پس چرا می ترسی ، که از رابطه ما بوئی ببره
-چون خودت گفتی نباید کسی بوئی ببره
آرمین نفس عمیقی کشید و دوباره روی لبه تخت نشست و گفت
-توی نگاه این پسره یه چیزی هست که اصلا" از اون خوشم نمیاد
-تو اشتباه می کنی آرمین من واون چهار ساله که باهم همکلاسیم و تقریبا"همه واحدهامون و با هم پاس کردیم طبیعیه که اون با من راحتتر از بقیه باشه
با لحن ملایمی گفت:
-و به همین دلیل نمی خوام که با اون تو یه تیم باشی ،فکرشو بکن،اگه قرار شد یه جلسه بذارید ،کجا باید جلسه بذارید ،مجبوری یا تو بری خونه اون و یا اون بیاد اینجا و این چیزیه که من اصلا" موافقش نیستم
-اما ما تو تیممون نفر سومی هم داریم ،که اونم نازنینه ، می تونیم جلسه هامون و خونه اونا بذاریم
-عذر بدتر از گناه
محکم و عصبی گفت :
-مشکل تو نیما و مرادی نیست ، مشکل تو منم که می خوای زندانی عقاید مسخره ات باشم ،ولی قبلا" هم بهت گفتم من تا حدی بهت اجازه دخالت توی زندگیم و می دم که ضربه ای به درس و دانشگاهم نزنه پس مطمئن باش که دیگه نیستم
از جا برخاست و روبرویش ایستاد و با ملایمت گفت:
-چرا این پسره اینهمه برات مهمه که حاضری بخاطرش بامن بحث کنی؟
تحت تاثیر نگاه پراز محبت آرمین آرام گفت :
-چرا وقتی هیچ حسی بین ما نیست !آدمهای دور وبر من اینهمه برات مهمند!؟
دستهای قدرتمندش را روی شانه اش گذاشت و او رابه طرف خودش کشید ،نگاه خیره اش را به عمق چشمان زیبایش انداخت و آرام نجوا کرد:
-چون تو زیبائی ،خیلی هم زیبا ،اینقدر زیبا که من تحمل وجود گرگهای انسانمائی که به دنبال بره های زیبا و معصومی مثل توهند و ندارم
صورت آرمین مماس با صورتش بود . نگاه ملتهب و آتشینش قلبش را با ریتمی تند به تپش انداخته بود و گرمای نفسش همراه با عطر تنش سایه را بی قرار می کرد، نفسش در سینه حبس شد و بی اختیار چشمهایش را بست ، خودش هم نمی دانست چرا اینکار را کرده است ،شاید نمی خواست نگاه بی قرار آرمین را ببیند یاکه می اندیشید آرمین قصد دارد اورا....
با حسی شیرین منتظر
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت183 آرمین در حالی که روی لبه تختش می نشس
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت184
با حسی شیرین منتظر عکس العمل آرمین بود که دستهای آرمین از روی شانه اش کنار رفت و چند قدم به عقب برداشت از این حرکت آرمین جا خورد و با سرخوردگی چشمانش را گشود و به خیره شد
آرمین آرام نجوا کرد
-به هر حال سرنوشت ما از هم جداست ،پس می تونی هر کاری که دوست داشتی و انجام بدی
وسریع اتاقش را ترک کرد
نمیتوانست دو گانگی رفتار آرمین را درک کند ،چرا وقتی فکر می کرد دوستش دارد کاری می کرد که همه کاخ آرزوهایش درهم خرد و نابود شوند ،همانجا روی لبه تخت نشست و به مرگ آرزو هایش گریست چقدر احمق بود که لحظه ای اندیشیده بود آرمین به او علاقه دارد چرا اینهمه زود باور و ساده بود.........
فصل هفدهم
افسرده و غمگین وارد دانشگاه شد ،سرش به اندازه یک کوه بر گردن ش سنگینی میکرد ،تمام شب را به مرگ آرزوهایش گریسته وصبح با سردرد شدیدی بیدار شده بود . می خواست وارد کلاس شود که نازنین صدایش زد برگشت و به چهره غم گرفته نازنین خیره شد پس از لحظه ای با لحن محزونی گفت:
-نازنین اتفاقی افتاده ؟
نازنین با غصه نگاهش کرد وگفت:
-نگران نشو ولی پدرت ،....پدرت دیشب حالش بهم خورد و مامانت همراه نیما بردنش بیمارستان
وحشت زده بازوی نازنین را چنگ زد و گفت:
-چی میگی... نازی ...بابام !.... ....
گریه امانش را برید و میان هق هق گریه اش گفت:
-نازی تو روخدا بگوحالا حالش چطوره ؟
نازنین برای آرام کردنش دستش را در دست گرفت وگفت:
-فعلاتوی بیمارستان بستریه ،نیما منتظره که ما رو ببره بیمارستان
سراسیمه به طرف درب دانشگاه دوید ونیما درون ماشینش انتظارشان را میکشید ،هراسان در را گشود و در حالی که سوار می شد ملتمسانه گفت:
-آقا نیما ....خواهش می کنم ،خواهش میکنم سریع برید......،باید بابام و ببینم
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت184 با حسی شیرین منتظر عکس العمل آرمین ب
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت185
در تمام طول راه اشک می ریخت ،در دلش هزار بار به خدا رو زد ،
-((خدایا پدرم و از تو می خوام ،خدایا بهم کمک کن اونو مثل همیشه ببینم ... خدا یا !! ....))
برای چندمین بار از نیما پرسید
-نیما دکتر در مورد وضعیت بابام چی گفت :
نازنین عصبی داد زد
-سایه خواهش می کنم یه لحظه آروم باش ،نیما صد بار بهت گفت ،دکتر چی گفته دیگه!
ساغر و مادرش در راهروی بخش مراقبتهای ویژه ایستاده بودند خودش را در آغوش مادرش انداخت و مثل یک بچه بی پناه گریه سر داد . مادرش در حالی که سرش را نوازش می کرد با محبت گفت:
-آروم باش دخترم ،آروم با ش
از آغوشش بیرون آمد وپرسید
-بابام چطوره مامان ،اون چطوره!؟
-حالش تعریفی نداره ، فعلاکه زیر اکسیژنه
-دکتر چی گفت؟
ناهید با دستمال در دستش اشکهاش روی صورتش را پاک کرد وگفت :
-چی میخواد بگه عزیزم ، همه ما می دونیم اون فقط داره زجر میکشه
-تو رو خدا اینجوری نگومامان ، من حتی یک روز هم بدون بابا نمی تونم تحمل کنم
-عزیزباید امیدمون فقط به خدا باشه!
دوباره خود را در آغوش مادرش انداخت وهر دو گریستند
***
خسته به دیوار بخش مراقبتهای ویژه تکیه داده بود. نگاهش را به ساعت دیواری انداخت. ساعت ازهفت شب گذشته بود ،در طول روز آنقدر گریه کرده بود که چشمانش متورم شده وتار میدید
ناهید کنارش ایستاد و لیوان قهوه را به دستش داد و گفت:
-اینو بخور ،از بس گریه کردی گلوت خشک شده!
لیوان را از دست مادرش گرفت و جرعه ای نوشید مادر آهی کشید و گفت:
-به آرمین خبر دادی اینجاهستیم؟
-نه ،موبایلمو خونه جا گذاشتم
-بیا با گوشی من زنگ بزن ،ممکنه نگرانت بشه
مردد نگاهی به گوشی مادرش انداخت ،دستش را دراز کرد گوشی را از ناهید بگیرد که درشیشه ای ای سی یو باز شد وپرستاری از دربیرون آمد ،دست ناهید را پس زد و سراسیمه به طرف پرستار دوید وگفت:
-خانم پرستار ،حال پدرم چطوره؟
پرستاربا لبخندی مهربانانه گفت
-خدا رو شکر ،ایشون بهوش اومدن و وضعشون هم ثابت شده
ناهید آرام زمزمه کرد:
-خدا رو شکر!
-خانم پرستار می تونم پدرم و ببینم
-نه هنوز حالش خوب نیست و ممکنه شما رو که ببینه هیجانی بشه و دوباره حالش بد بشه
-خواهش می کنم فقط بهم بگید خطر رفع شده یانه
-عزیزم من که دکتر نیستم ،اینو دکتر باید تشخیص بده ،حالا هم اگه اجازه بدی می رم وضعیت بیمارو بهشون گزارش بدم
پرستارکه از او دورشد ؛برگشت و دوباره به پنجره تمام شیشه ای ،ای سی یو خیره شد پس از لحظه ای پرستار به همراه دکتر برگشت و او بی هیج سوالی اجازه داد هر دو وارد شوند ،وقتی دکتر خارج شد به طرفش رفت و گفت:
-دکتر خواهش میکنم ،بهم بگید خطر رفع شده
-خدا رو شکر خطرموقتا رفع شده
-یعنی فعلا جای هیچ نگرانی نیست
- امیدتون به خدا باشه ! اما تنفس و فشار شون نرماله
نفس آسوده ای کشید ورو به دکتر گفت:
-دکتر می تونم بابام و ببینم
-فعلانه بذارید بیمار استراحت کنه
احساس می کرد دوباره خون در رگهایش به جریان افتاده و می تواند راحت نفس بکشد
با خوشحالی خودش را در آغوش مادرش انداخت و زیر لب زمزمه کرد
-خدا رو شکر ،تو چقدر خوب و مهربونی خدا ،به خاطر همه این محبتها ازت ممنونم
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت185 در تمام طول راه اشک می ریخت ،در دلش
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت186
مادر او را از آغوشش جدا کرد وگفت:
-عزیزم حالاکه از حال پدرت مطمئن شدی ،دیگه برو خونه ات ،ممکنه شوهرت نگرانت شده باشه ،تمام روزرو که اینجا نشستی و اشک ریختی ،حتی یه زنگ هم بهش نزدی ؛منم که اینقدر نگران بودم یادم رفت به مهری خبر بدم
-باشه مامان همین حالا بهش زنگ می زنم ،ولی خونه نمی رم چون می خوام امشب پیش بابا بمونم
نه دخترم ،تو خسته ای بروخونه استراحت کن -
-تو که از من خسته تری ،دیشب تا حالا یه لحظه هم استراحت نکردی
-تو نگران من نباش عزیزم ، من به این بی خوابی ها عادت دارم ،تازه بابات به من احتیاج داره و باید کنارش باشم ،نیما خیلی وقته منتظرته ، برو تا بیشتر از این علاف نشه
نگاهی به اطرافش انداخت وپرسید
-پس ساغر کو؟
-اون بیچاره از دیشب پلک رو هم نذاشته بود عصر دیدم دیگه نا ایستادن نداره و داره ازحال میره از مامان نیما خواستم همراه خودش اونو ببره
-مامان اون توی اون خونه درندشت تنهاست ،بهترنیست شما برید تا که تنها نباشه
-نازنین امشب کنارش می مونه
-می خوای منم شب رو برم پیششون تنها نباشن
-نه عزیزم ،تو برو خونه خودت، شوهرت تنهاست ،زن باید شب کنار شوهرش باشه
-پوزخندی ازحرف ناهید رو لبش نشست ودر دل نالید :
((-چه دل خجسته ای داری مامان جون ،شوهر کیلو چند ))
-بسیار خوب مامان ،ولی منو در جریان حال بابا بذار، من تا صبح نگران باباهستم
مادر صورتش را بوسید و گفت:
برو عزیزم حال پدرت خوبه ،نگران اون نباش
از قسمت پذیرش ،کارت تلفن بیمارستان را گرفت و همراه نیما از بیمارستان خارج شد قسمتی از راه هر دو سکوت کرده ودر افکار خودشان غوطه ور بودند .
درونش پر ازغصه و درد بود مایوس وناامید آهی عمیق کشید و به خیابان خیره شد، نیما از ناراحتی و سکوتش طاقت نیاورد و گفت:
-امروز وقتی بی قرار و آشفته فقط اشک می ریختی ،قلبم داشت از جا کنده می شد ، می خواستم همه بیمارستان و به هم بریزم تا یه نفر جواب درست و حسابی بهت بده
لبخند تلخی زد و با لحن محزونی گفت:
-نیما !تو برادر خوبی هستی ،همیشه در سخت ترین موقعیت کنار من و خانواده ام بودی ،ازت ممنونم
-من برای تو وخانواده ات خیلی ارزش قائلم ،خودت می دونی همه شما چقدر برام عزیزیید
-می دونم ،تو همیشه اینو ثابت کردی
نیما نیم نگاهی به او انداخت وآرام گفت :
-سایه می دونم حالا وقتش نیست ،ولی راستش خیلی وقته یه چیزی ذهن منو به خودش مشغول کرده!
-چه چیزی ؟
-اینکه چرا تو از من فرار می کنی ؟راستشو بگو اینو اون عوضی ازت خواسته
از لفظی که نیما به کار برده بود دلش گرفت و با خود اندیشید چرا این دو مرد مدام همدیگر را با این لفظ صدا میزنند پس با دلخوری گفت:
نیما ،اون که تو بهش میگی عوضی شوهر منه -
چهره اش گرفته شد وعصبی زمزمه کرد :
-یک شوهر تحمیلی و قلابی
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت187
بی حوصله با نگاهی مغموم و لحنی درد آلود گفت :
-همه ی زندگی ما تحمیلیه !.........چه چیزی توی این سرای دو روزه به خواست خودت بوده ؟.... نه لحظه تولدت نه ساعت مرگت؟.....هر چیزیه همش اجباره ،.هیچ چیزی تو این زندگی به دلخواه خودت نیست ،سرنوشت هر کسی صفحه ای که قبل از تولدش رقم خورده واون مجبور به قبولشه ،ما در این دنیا هیچ راهی جزء پذیرش این سرنوشت تحمیلی نداریم ،کار ما توی این دنیا فقط داشتن آرزوهای محال و غصه خوردن برای نرسیدن به این آرزوهای محاله
نیما مضطرب و نگران به او نگاه میکرد وقتی نطقش در مورد دنیا به اتمام رسید نیما آرام گفت:
-سایه تو چت شده چرا اینقدر ناامید و افسرده ای!
بی اختیار بغضش ترکید و باران گریه پهنای صورتش را گرفت و میان هق هق گریه اش نیما شنید که می گفت:
-دیگه بریدم!...به خدادیگه تحمل اینهمه غصه و درد و ندارم هر وقت فکر میکنم به او نزدیکم در واقعه اینقدر دورم که حس میکنم هیچ جوری بهش نمی رسم ،نیما دارم زیر فشار این احساس لعنتی نابود می شم
نیما ناباورانه به او خیره شد و با چشمانی حیران بی قرار گفت:
-سایه منظورت چیه ؟!
ولی جوابی به جزء هق هق گریه نشنید
کنار یک سوپری نگه داشت و سریع پیاده شد و به همراه بسته ای پر از خوراکی برگشت و کنار سایه نشست یکی از آبمیوه ها را برداشت ودر حالی که نی رادرونش فشار میداد به دست سایه داد و گفت:
-بیا بخور از صبح هیچی نخوردی ،فکر کنم فشار ت افتاده باشه
سایه آبمیوه را از دستش گرفت و جرعه ای از آن را نوشید و در حالی که نگاهی به ساعتش می انداخت گفت:
-نیما خواهش می کنم منو سریعتر به خونه برسون ،اینقدر نگران با با بودم که یادم رفت به آرمین خبر بدم ،گوشیم وهم تو خونه جا گذاشتم و ممکنه نگران بشه
نیما با خشم گوشی اش رابه طرفش گرفت و گفت:
-بیا اگه اینهمه نگرانشی می تونی با گوشی من بهش خبر بدی
-نه نه اینقدر مهم نیست ،فکر نکنم تا حالا برگشته باشه خونه
با گفتن هر جور راحتی حرکت کرد .لحظه ای بعد مقابل برج ماشین را نگه داشت سایه قبل از پیاده شدن به طرفش برگشت وگفت:
برای همه چیز ممنونم ،تو امروز حسابی منو شرمنده خودت کردی -
لبخندی زد وگفت:
-هر کاری کردم همه اش وظیفه ام بوده ،خانواده تو جزئی از خانواده خودم هستن
پیاده میشد زمزمه کرد درحالی که
-تو همیشه به من وخانواده ام لطف داشتی
نیما هم پیاده شد و و کنارش ایستاد وگفت:
-اگه حالت خوب نیست ،می خوای تا بالا همراهیت کنم
نه خوبم! -
- فردا صبح بیام دنبالت بریم بیمارستان؟
-نه خودم میرم ،دیگه بیشتر ازاین مزاحمت نمی شم
نیما با لحنی محزون و گرفته ای گفت:
-سایه در مورد حرفهای امشب...... فردا باهم حرف می زنیم !،باشه؟
به طرفش برگشت و گفت:
-نگران اون حرفها نباش ،من فقط به خاطر وضعیت بابا یکم آشفته و عصبی هستم
-سایه من خوب می فهمم که بریدن تو از زندگی ربطی به حال پدرت نداره ،ولی حالا که دوست نداری در موردش حرفی بزنی منم اصرار نمی کنم ،فردا میبینمت ،با اجازه
همانجا ایستاد و به رفتن نیما خیره شد دلش نمی خواست به خانه برود اما با ناپدید شدن اتومبیل نیما ناگزیر به طرف برج گام برداشت
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت187 بی حوصله با نگاهی مغموم و لحنی درد
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت188
هنوز کلید را در قفل نچرخانده بود که در روی پاشنه چرخید وقامت بلند وکشیده آرمین روبه رویش ظاهر شد با چهره ای درهم و عصبی از مقابل در کناررفت تا او وارد شود در را پشت سرش بست وبا لحنی عتاب آمیزی پرسید:
-تا حالا کجا بودی ؟
با آرامش وسایل در دستش را روی اوپن آشپزخانه قرار داد و وارد آشپز خانه شد .آنقدر خسته و کلافه بود که حتی نای حرف زدن نداشت در حالی که لیوانی پر از آب می کرد آرام نجوا کرد
-این طریقه جدید سلام کردنه!
پر ازخشم گفت :
-تازگیها معلم ادب شدی!
بدون اینکه جوابش را بدهد جرعه ای از آب نوشید رفتار سرد و آرامش آرمین را به سرحد جنون رسانده بود دهان باز کرد چیزی بگوید که با فریاد آرمین ساکت شد
-گفتم تا این وقت شب چه گورستونی بودی ؟
لحن زننده کلامش آنقدر توهین آمیز بود که ترجیح داد به جای هر حرفی فقط سکوت کند پس لیوان را روی میز گذاشت و بی هیچ حرفی از آشپزخانه خارج شد
آرمین که از خونسردی او به حالت انفجار رسیده بود به دنبالش از آشپزخانه خارج شد وروی اولین پله با خشونت دستش را محکم گرفت و پایین کشید و فریاد زد
-زبون منو نمی فهمی یا مشکل شنوائی پیدا کردی !پرسیدم.......
به طرفش برگشت و داد زد
- چیه ! باز رگ غیرتت باده کرده و احساس مردی می کنی.....!
ازاین جمله مثل آتشفشان منفجر شد ؛دستش بی اختیار بالا رفت و روی صورت ظریف سایه پایین آمد ،برق از چشمانش پرید . کنترلش را از دست داد ومثل یک توپ بادی با شدت روی صندلی میز غذا خوری پرت شد، پایه فلزی صندلی به پهلویش اصابت کرد وبی اراده جیغی از درد کشید ،آرمین بی توجه به زخمی شدنش با عصبانیتی غیرقابل کنترل دستش را گرفت و با یک حرکت سریع و خشونت آمیز بلندش کرد و وحشیانه موهای پریشانش را به چنگ گرفت و غرید
-رگ غیرت من !.....،رگ غیرت من ؟........ دختره خیره سر؟
چهره اش از خشم برافروخته بود و از عصبانیت می لرزید دوباره با صدایی دلهره آمیز فریاد کشید
-بگو تا این وقت شب با این تن لش چه خراب شده ای بودی؟
از رفتار بی رحمانه آرمین هم عصبانی بود و هم متعجب ،نیمی از صورتش می سوخت و طعم شور خون را روی لبش حس می کرد .با لحنی نفرت انگیز گفت :
-بهت نمی گم تاکه تو خماری بمیری ،مگه خودت نگفتی هر کاری دلم خواست می تونم انجام بدم ،.....هان .....پس دیگه چرا ناراحتی!
در حالی که به موهای در دستش فشار بیشتری وارد می کرد گفت:
-یعنی تو اینقدر بی جنبه و کم ظرفیتی که به خاطریه حرف ،تا این وقت شب با این الدنگ عوضی بیرون موندی
در حالی که تقلا می کرد خودش را از دستش رها کند فریاد کشید
-اون الدنگ عوضی از تو خیلی مردتره، لااقل یه جو غیرت توی وجودش هست که دست روی یه زن بلند نکنه
این حرف سایه به همه وجودش آتش کشید با حالتی آشفته ودیوانه وار او را به روی مبل پرت کرد ،او که تعادلش را از دست داده بود به روی گل میز پرت شد و گلدان روی میز در یک لحظه زیر بازویش خورد وخاکشیر شد بی اختیار ازدرد فریادی از عمق وجود کشید ، آرمین بی رحمانه یقه مانتو اش را گرفت و از جا بلندش کرد و در حالی که به دیوار می چسباندش دستهای قدرتمندش را زیر گلو یش گذاشت و با خشم غرید
- جرات داری یه بار دیگه بگو چی گفتی
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت188 هنوز کلید را در قفل نچرخانده بود که
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت189
عضلات صورتش سخت ومنقبض شده بود و قفسه سینه اش نا منظم بالا و پائین می رفت .چشمان سیاه و درشتش به خون نشسته بود وجرقه های خشم ونفرت از آن متصاعد میشد . سایه تا بحال هرگز او را اینچنین وحشی ندیده بود.
با خشم سرش را به صورت سایه نزدیک کرد و در حالی که نفس نفس میزد زمزمه کرد
-بگو تا نکشتمت
از ترس بی اختیار به خود میلرزید فشار دستهای آرمین برروی گلویش هر لحظه بیشتر می شد ،احساس خفگی ومرگ می کرد مستاصل و ناامید به اطرافش نظر انداخت هیچ چیزی نبود که بتواند به کمکش از دست آرمین رهائی یابد؛ آرمین با لبخند وقیحانه ای آرام گفت:
-تو برخلاف چهره معصومت اینقدر هم پاک نیستی که ادعا میکنی
و همزمان فشار بیشتری بر گلویش وارد کرد ،حس کرد دیگر قادر به نفس کشیدن نیست ،هرقدر تقلا میکرد آرمین رهایش کند او عصبانی تر میشد وحلقه دستش را بر گلویش محکتر میکرد . چشمانش را بر هم نهاد و با همه وجود دست به دامن خدا شد
-(خدایا !فقط خودت میدونی که من چقد بیگناهم پس به فریادم برس )
با اعتماد به نفس چشمانش را گشود و با همه قدرت و یک حرکت سریع با نوک پا ،محکم به ساق پای آرمین کوبید این ضربه را چنان محکم و ماهرانه زد که دستهای آرمین بی اختیار از روی گلویش کنار رفت و او را آزاد کرد .هواس آرمین لحظه ای به روی ساق پایش پرت شد ،از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را کرد وبا ضعف او را به عقب هل داد و با سرعت از پله ها بالا رفت .آرمین درد ساق پایش را فراموش کرد و به دنبالش دوید اما قبل از اینکه به او برسد وارد اتاقش شد ودر را قفل کرد
آرمین خشمگین وعصبی با مشت به در اتاق کوبید و فریاد زد
-سایه !درو باز کن ....
با ترس و هیجان به در تکیه زد و لرزان گفت :
-نه ،باز نمی کنم تو امشب دیونه شدی
فریاد زد
-نه ،دیونه نشدم بلکه تو دیونه ام کردی
-خودت از اولم دیونه بودی پس الاکی نندازش رو من
-میگم این در لعنتی و باز کن ،به مقدسات سوگند اگه بازش نکنی خودم خوردش میکنم
بی توجه به تهدیدات آرمین همچنان پشت درایستاده بود و می لرزید
با صدای زنگ دروساکت شدن آرمین وسپس صدای قدمهایش که از پله ها پایین می رفت نفس راحتی کشید وروی لبه تخت نشست درد بازو وپهلویش امانش را بریده بود. به بازوی زخمی اش نگاهی انداخت یک بند انگشت شکاف برداشته بود وآستین مانتو اش هم پاره و خونی بود آنرا از تن بیرون آورد و بادستمالی جای زخم بازویش را پاک کرد . با تاپ آستین حلقه ای که پوشیده بود احساس سرما میکرد. ازکمد لباسیش سوئی شرتی برداشت اماباصدای نعره آرمین در یک لحظه رعشه بر اندامش افتاد و همانجا وسط اتاق وحشت زده میخکوب شد
در با صدای مهیبی با شدت به دیوار اصابت کرد وآرمین خشمگین روبرویش ایستاد .
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت189 عضلات صورتش سخت ومنقبض شده بود و قف
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت190
نفس در سینه اش حبس شد و سوئی شرت در دستش بی اختیار به روی زمین افتاد . قبل از اینکه او کوچکترین حرکتی کند آرمین دستش را بالا برد و سیلی دیگری بود که پرده گوشش رانوازش کرد سرش به دوران افتاد وصدای عجیبی در گوشش پیچید وباشدت به روی تخت پرت شد
یک طرف صورتش شعله میکشید و دوباره طعم شور خون زیر زبانش مزه کرد . احساس ضعف و بیچارگی می کرد اما نمی خواست در مقابل آرمین ببازد؛ با همه قدرتش سعی میکرد بازنده این میدان جنون آمیز و غیر منطقی نباشد با خودش اندیشید آرمین چطور به خودش اجازه میدهد با او مثل یک حیوان رفتار کند .
سرش را بلند کرد ودر عمق چشمان پرخشم وگستاخش خیره شد و با همه نفرت و انزجار فریاد کشید
-ازت متنفرم !.... حالم ازت بهم می خوره ،می دونی مثل چی شدی !...... مثل یه گرگ وحشی که داره زورشو به رخ یه خرگوش میکشه ، زورتو دیدم پس حالا گمشو از اتاقم بیرون
با خنده ای وحشیانه گفت:
-اتاق تو ؟،........نه خرگوش کوچولوخوشگل من ،اشتباه نکن ،اینجا اتاق ماست!..... یعنی من وتو ،و من میخوام امشب بهت ثابت کنم که تنها یه مترسک توزندگیت نیستم که فقط بیاستم وببینم و می تونم مثل همه لیاقت عشق توروداشته باشم
با خوداندیشید ،چطور می تواند اینهمه وقیح باشد .نفسش را با خشم بیرون داد و با لحنی لجوجانه گفت:
-هرچقدرم که بخوای می تونی با وقاحت ونامردی تحقیرم کنی اما مطمئن باش که بهت نمی گم کجا بودم
آرمین به طرفش خیز برداشت وبا یک دست بازویش را گرفت ومثل پر کاهی اورا از روی تخت بلند کرد
-می دونم این حرفا روفقط داری می زنی که منو دیونه و عصبی کنی
در حالی که با مشت روی سینه ستبرش میکوبید به تندی گفت:
-تو داری بهم توهین میکنی
در گوشش نجوا کرد:
-چرا........ ؟ مگه تو همسرم نیستی!
وجودش لرزید با درماندگی و بغض نالید
--تو.......تو نمی تونی با من این کارو کنی ,تو اینقدر سنگدل و بی رحم نیستی
پوزخندی زد و گفت:
چرا هستم ،از این بدترم میتونم باشم........ -
اعتماد به نفسش متزلزل شده بود، قلبش تند تند می زد واز سر بیچارگی گریه اش گرفته بود.آرمین به عمق چشمان مضطرب ونگرانش خیره شد و آرام گفت:
-چرا اینهمه می لرزی !.......من فقط دارم برات ثابت می کنم که توی زندگی تو چکاره ام
نگاهشان در زیر نورکم اتاق با هم تلاقی کرد آرمین آن گرگ خشمگین چند لحظه پیش نبود اصلا"آن آرمین همیشگی نبود ،در نگاهش شوق خواستن موج می زد ،چشمان سرد همیشگی اش برق عجیبی گرفته بود، نگاه آتشینش خیره به چشمان عسلی به اشک نشسته سایه بود و سایه به خود می لرزید در نظر او این رفتار از مردی با شخصیت سرد و سخت آرمین بعید بود
-داری اذیتم میکنی آرمین!
خسته و محزون با لحنی درد آلود نالید:
-تو....تو منو اذیت نمیکنی ؟....... من خیلی وقته که دارم زیر این نگات اذیت میشم سایه !
لحن کلامش پر از درد بود و نگاهش پراز عذاب ،عذاب از دردی که دلش می خواهد رهایش کند اما نمی تواند .
دل سایه سوخت هم برای خودش ،هم برای او، او آرمین را دوست داشت ،آنقدر عاشقش بود و می پرستید ش که تحمل یک لحظه رنج کشیدنش را نداشت ،دلش می خواست ساعتها گریه کند این وضعیت داشت بی قرارش می کرد . او بی قرار عشقی بود که سرانجامی نداشت و اینک داشت می لرزید ،با خود اندیشید ،( خدایا !... ما داریم تاوان چه چیزی را پس می دهیم ما به خاطر چه چیزی اینهمه عذاب می کشیم ،لعنت به این زندگی ،لعنت به هرچه زندگی اجباریست )،دلش می خواست خودش را تسلیم آرمین کند او عشقش بود..... ؛اما نمی توانست ،او عاشق آرمین بود ولی هرگز نمی خواست به او تحمیل شود؛او عشق مرد زندگیش ر ا می خواست نه تنفر و عذابش را ،خودش رابه خاطر آزار دادن آرمین سرزنش و ملامت کرد پس غمگین و درمانده گفت:
-آرمین.......من......من تا این ساعت شب بیمارستان بودم
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت190 نفس در سینه اش حبس شد و سوئی شرت در
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت191
لحظه ای با چشمانی متحیروحیران به او نگریست و سپس با صدای خفه ای پرسید:
-چرا ؟
آهی کشید و با بغض گفت:
-بابام........ بابام بازم حالش به هم خورده
دستهای آرمین از دور کمرش شل شدند و با لحن ضعیفی نجوا کرد :
-پس چرا حالا اینو می گی
سریع خودش را از آغوشش بیرون کشید وقدمی به عقب برداشت و گفت:
چون خسته و عصبی بودم و تو به جای اینکه به حال روزم توجه کنی فقط بهم توهین کردی
_وقتی این ساعت شب ،به همراه این پسره آسمون جل بر می گردی خونه توقع داری چه فکری کنم؟
روی لبه تخت نشست و گفت:
توقع داشتم به جای هر برخورد توهین آمیزی فقط می پرسیدی تا این وقت شب کجا بودم
- پرسیدم اما چه جوابی شنیدم؟...... فقط سردی و بی اعتنایی
- وقتی به جای سلام با نگاه تحقیر آمیز فریاد می زنی چه گورستونی بودی بایدم توقع داشته باشی که خیلی با آرامش جوابتو بدم
-من نمی تونم مثل مردهای بی غیرت و بی خاصیت باشم.
رفتار تو منو عصبی کرد ،خصوصا"که با این پسره بودی.
پس مشکل تو من نیستم !....فقط افکار بیمار گونته
حرص الود گفت :
دیگه از این جمله تکراریت حالم بهم می خوره
با نهایت خودخواهی گفت:
قبلا هم گفته بودم نمی خوام تا زمانی که اینجا در خانه منی با هیچ مردی رفت و آمد داشته باشی
دیگر کشش بحث را نداشت بازویش از درد زق زق می کرد . خسته وبی حوصله گفت:
خواهش می کنم راحتم بذار چون دیگه اعصاب بحث کردن و ندارم-
بر خالف خواسته اش کنارش روی لبه تخت نشست و با ملایمت گفت:
چرا بهم خبر ندادی پدرت بستری شده؟ -
با لحن غمگینی گفت:
_اینقدربهم ریخته و عصبی بودم که همه چیز یادم رفت توی اون لحظات فقط یک چیز برام مهم بود ،اونم به هوش اومدن بابام بود
-حالا حالش چطوره ؟
با لبخند تلخی گفتم:
خدا رو شکر خطر رفع شده ،وظعیتش ثابته و فشار و تنفسش نرمال-
آرمین نفس راحتی کشید و گفت:
چرا گوشیت و همراهت نبرده بودی؟
فراموش کردم برش دارم ،صبح چون دیرم شده بود با عجله از خونه زدم بیرون
-لااقل باید وقتی حال بابات روبه راه میشد بهم خبر می دادی
آرام نجوا کردم:
فکر نمی کردم برات مهم باشه
یعنی برای نیما مهمتر از من بود.
- نیما رومن خبر نکردم ؛اون خودش پدرمو رسونده بود بیمارستان
نفس عمیقی کشید وگفت :
عصر تماس گرفتم بگم حاضرشی بریم مطب دکتر، اما وقتی جواب ندادی نگران شدم دیر اومدنت به همراه اون پسره با این رفتار سرد هم مزید بر علت شد.
حتی لحظه ای هم تصور نمی کرد آرمین نگرانش شده باشد پس با ناباوری گفت:
بله حق باتوهه ! من اینقدر نگران و ناراحت بودم که نتونستم عصبانیت تورو درك کنم
آرمین با دست صورتش را به طرف خودش برگرداند و در حالی که سمتی را که کبودشده بود لمس می کرد باناراحتی گفت:
-برای لحظه ای کنترلم و از دست دادم
با لحن نیش داری گفت:
-من هرگزاز تو توقع عذرخواهی ندارم
بی تفاوت به کنایه اش سرش رابه عقب چرخاند و در حالی که گوشش را وارسی می کرد با لحن مهربانی پرسید :
گوشت صدمه ندیده ؟
تحمل محبت هایش را نداشت پس از جا برخاست و سوئی شرتش را از روی زمین برداشت و در حالی که می پوشید گفت:
-حال من خوبه ،خواهش می کنم از اتاقم برو بیرون بذار استراحت کنم.
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت191 لحظه ای با چشمانی متحیروحیران به او
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت192
بی توجه به خواهشش بلند شد و به طرفش رفت و گفت:
صبر کن ببینم،بازوت زخمی شده باید ضد عفونیش کنم دستش را گرفت و در حالی که او را به دنبال خود می کشید با گامهایی بلند از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت ووارد آشپز خانه شد ؛او را روی صندلی نشاند و در حالی که جعبه کمکهای اولیه را روی میز قرار میداد
خودش روی صندلی کنارش نشست و با دقت و حوصله با گاز استریل لب خونی اش را پاك کرد،ماده ضد عفونی باعث سوزش زخمش شد که بی اختیار از درد جیغی کشید آرمین با ناراحتی گفت:
-یک پارگی کوچیکه که اگه بخوای بخیه اش بزنی ممکنه جای بخیه روی لبت بمونه ،پس نیازی به بخیه نیست
سرش را به نشانه تصدیق بالا آورد آرمین دوباره بازوی زخمیش را در دست گرفت و با نگاهی موشکافانه گفت :
-چند سانت شکافته ،بهتره بریم بیمارستان بخیه اش بزنیم
خسته و بی حوصله گفت :
من اینقدر نازك نارنجی نیستم که بایه زخم چند سانتی عزا بگیرم
با تماس گاز استریل روی زخم بازویش از درد فریادی از ته گلو کشید وبی اختیار بازوی آرمین را به چنگ گرفت وفشرد ،آرمین که متوجه دردش شده بود آرام سرش را در آغوش گرفت ودر حالی که موههایش را نوازش میکرد
با لحنی آرامش بخش گفت :
-میدونم درد دره ،ولی اگه یکم تحمل کنی سریع کارمو انجام میدم دستش را از روی بازوی آرمین برداشت و گفت :
- کارتو انجام بده ونگران منم نباش ،من خیلی قوی ومحکمم
با لبخند شیرینی زمزمه کرد:
_میدونم.
همین یک لبخند برایش کافی بود تا که دردناکترین دردها را تحمل کند ،نمی دانست در این لبخند چه رازی نهفته است که اینچنین او را اسیر ودربند خودش میکند.
آرمین ماده ضد عفونی را سر جایش گذاشت و با برداشتن یک بسته باند گفت :
_اگه باند پیچی بشه چند روزه زخمش خوب می شه با حساسیت خاصی شروع به بستن زخمش کرد حرکاتش آرام و یکنواخت بود ،هرم نفس های گرمش به صورت سایه می پاشید وسایه باز هم از دوگانگی شخصیتش کلافه و عصبی بود ،بازهم قلبش داشت ازقفسه سینه اش بیرون می زدواو قادر به کنترلش نبود بی اختیار نگاهش را به سمت سالن به هم ریخته انداخت رفتار چند لحظه پیش استاد مغرور و دیر جوشش اصلا برایش قابل درك نبود .باورش نمیشد این رفتار وحشیانه و چندش آور از شخصیتی سر زده باشد که اینهمه قابل احترام برای همه است خودش هم نمی دانست که در نگاه و رفتار آرمین
چه سری نهفته است که بعد از اینهمه توهین وتحقیربه این راحتی او را بخشیده ودر کنارش با این آرامش نشسته تا که زخمهائی که خود مسببش بوده را ببندد
آرمین دست زیر چانه اش برد و سرش را به طرف خودش چرخاند و گفت:
-قول بده دیگه هرگز پاروی غیرتم نمی ذاری
تحت تاثیر نگاه گیرای آرمین با لکنت گفت:
من .....من ......هرگز چنین قصدی نداشتم
نفس عمیقی کشید و آهسته زمزمه کرد
هر قدر هم مقصر باشی دست آخر این توئی که برنده ای و منم همیشه بازنده
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت246
بر خلاف انتظارش که می اندیشید دکتر باید جوان بی تجربه ای باشد دکتر یک پیرمرد هشتادواندی سال با چهره ای بشاس و خوشرو بود، او در حالی که با مهربانی آرمین را به آغوش می کشید از دیدارش اظهار خوشحالی کرد و سپس نگاهش را به سایه دوخت و با لبخند گفت :
-پسرم این خانم زیبا رو معرفی نمی کنی !
آرمین به سایه نگریست و با لبخند گفت :
-سایه همسرم هستند ( از این حس خوشایند دلش میخواست پر پرواز میداشت وپرواز میکرد )
به دکتر اشاره کرد و روبه سایه گفت :
-عزیزم ! دکتر صادقیان از دوستهای نزدیک پدر بزرگمند
سایه با لبخند شیرینی اظهار خوشبختی کرد
دکتر نگاهش را از سایه به آرمین دوخت و در حالی که تعارف به نشستن میکرد با خنده گفت :
-تو که به سادگی دم به تله نمی دادی حالا چی شده که اسیر این دختر زیبا شدی
آرمین با نیم نگاهی لبخند شیرینش را بر صورت سایه پاشید وگفت :
-سرنوشته ، نمی شه کاریش کرد
هر دو کنار هم نشستند ودکتربه طرف میزش رفت و گفت :
-مبارکه ،خوب کاری کردی پدر و مادرت خیلی نگرانت بودند ،حالا چرا اینهمه بی خبر ؟
-بی خبر هم نبود دعوت نامه آوردم شما نبودید ،حیدر گفت رفتید آمریکا
روی صندلی پشت میزش قرار گرفت وگفت :
- چند هفته ای میشه برگشتم
-بهار خوب بود
با لبخند گفت :
-چرا خوب نباشه ،جوون که باشی خوب هم هستی
با شنیدن اسم بهار خیره به آرمین نگریست تا به حال هرگز این اسم را نشنیده بود . درسکوت وکنجکاوی به مکالمه آندو گوش سپرده بود. چقدر دلش میخواست هنوز از بهار حرف میزدند ،حسی ناشناخته ومبهم از بهاری که هرگز ندیده بود و نمی شناخت آزارش میداد
دکتر با خنده گفت :
- مطمئنا برا دیدن من پیرمرد نیومدید
آرمین با محبت گفت :
-اختیار دارید خودتون می دونید که چقدر برا من عزیزید
-منم تو رو خیلی دوست دارم ،تو همیشه اندازه بهراد برام عزیز بودی وهستی
نگاهش را به سایه دوخت و ادامه داد
-دخترم قدر این پسر و بدون اون خیلی با محبت و مهربونه
نگاهی به آرمین انداخت و نجوا کرد:
-بله همینطوره
دکتر همراه با آهی عمیق روبه آرمین گفت :
-پسرم مشکلتون چیه ؟
آرمین دست سایه را دردست گرفت وگفت :
-سایه مدتیه بی دلیل خون دماغ میشه
نگاه مهربانش را به سایه دوخت و پرسید :
-دخترم چند وقته ؟
-تقریبا دو سه ماهی میشه
-به طور مداوم وهمیشه ؟
-بستگی داره
-به چه چیزی ؟
-بعضی وقتا تو یه هفته چند بار خون دماغ می شم و بعضی وقتا هم طی دوسه هفته هیچ خبری نیست
-با بینیتون که ور نمرید و دستکاریش نمی کنید ؟
لبخندی زد و گفت :
-نه به هیچ وجه
-باردار نیستید؟
نگاهش در نگاه آرمین قفل شد و در یک لحظه هر دو با لحنی هیجان زده گفتند :
نه نه.......... -
دکتر از برخوردشان لبخندی زد و گفت :
-حالاچرا اینهمه ترسیدید ،بچه که جرم نیست ،آرمین فکر نمی کنی داری کم کم پیر می شی
-خوب ما فقط چند ماهه ازدواج کردیم، تازه سایه هم دانشجوست و وقتی برای بچه داری نداره
-حالا دانشجوست و بعد هم شاغله ،به هر حال من برا ریشه یابی این سوال و پرسیدم و الا قصد دخالت توی زندگی خصوصیتون و نداشتم ،دخترم احساس تب لرز تهوع و یا چیز خاصی نداری ؟
-چرا بعضی وقتا
آرمین به طرفش برگشت ونگران گفت
-چرا هیچ وقت به من چیزی نمی گفتی ؟
-چون هیچ وقت ازم نمی پرسیدی !
به تندی گفت :
-یعنی باید می پرسیدم امروز تب داشتی یا نه
دکتر از حساسیت آرمین باخنده گفت :
-آرمین جان بازخواست و نگرانیها تو بزاربرای تو خونه ،حالا اجازه بده فقط من سوال بپرسم
-بله ! معذرت می خوام
دکتر دوباره از سایه پرسید
-توی خانواده تون کسی سابقه بیماری خونی داشته ؟
-آره پدرم سرطان خون دارن
دکتر از جواب سایه کمی بهم خورد ولی به روی خودش نیاورد و سعی کرد نگرانی از خودش بروز ندهد که باعث اضطراب سایه شود به همین دلیل گفت :
-به غیر از پدرت کس دیگه ای هم این بیماری رو داشته ؟
-نه فکر نکنم
-دکتر از جا برخاست و گفت :
-دخترم بیا اینجا بنشین
از جا برخاست و روی صندلی مخصوص بیماران نشست و دکتر سرگرم چکاب و معاینه اش شد ،در حین معاینه سو الاتی هم از او می پرسید که سایه همه را با آرامش جواب می داد وقتی معاینه اش تمام شد در حالی که به طرف میزش می رفت به سایه اشاره کرد که به جای اولش برگردد و دوباره گفت :
-دخترم این سوالات رو با دقت جواب بده اول ببین این علائم رو طی این چند ماه داشتی یا نه
-چشم دکتر
-تاحالا شده جایی از بدنت زخمی بشه و خونش منعقد نشه
-نه همین چند هفته پیش بازوم زخمی شد و خونش همون موقع بند اومد زخمش هم یکی دو روز خوب شد
برای تائید حرفش از طرف آرمین نگاهش را به او دوخت وآهسته گفت :
-مگه نه آرمین !
آرمین دستش را گرم فشرد وگفت :
- -بله درسته ،زخمش رو خودم بستم خونش لخته شده بود
دکتر دوباره پرسید
-دردهای استخوانی و مفاصل چی تا حالا احساس تورم ودرد نداشتی