eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت190 نفس در سینه اش حبس شد و سوئی شرت در
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ لحظه ای با چشمانی متحیروحیران به او نگریست و سپس با صدای خفه ای پرسید: -چرا ؟ آهی کشید و با بغض گفت: -بابام........ بابام بازم حالش به هم خورده دستهای آرمین از دور کمرش شل شدند و با لحن ضعیفی نجوا کرد : -پس چرا حالا اینو می گی سریع خودش را از آغوشش بیرون کشید وقدمی به عقب برداشت و گفت: چون خسته و عصبی بودم و تو به جای اینکه به حال روزم توجه کنی فقط بهم توهین کردی _وقتی این ساعت شب ،به همراه این پسره آسمون جل بر می گردی خونه توقع داری چه فکری کنم؟ روی لبه تخت نشست و گفت: توقع داشتم به جای هر برخورد توهین آمیزی فقط می پرسیدی تا این وقت شب کجا بودم - پرسیدم اما چه جوابی شنیدم؟...... فقط سردی و بی اعتنایی - وقتی به جای سلام با نگاه تحقیر آمیز فریاد می زنی چه گورستونی بودی بایدم توقع داشته باشی که خیلی با آرامش جوابتو بدم -من نمی تونم مثل مردهای بی غیرت و بی خاصیت باشم. رفتار تو منو عصبی کرد ،خصوصا"که با این پسره بودی. پس مشکل تو من نیستم !....فقط افکار بیمار گونته حرص الود گفت : دیگه از این جمله تکراریت حالم بهم می خوره با نهایت خودخواهی گفت: قبلا هم گفته بودم نمی خوام تا زمانی که اینجا در خانه منی با هیچ مردی رفت و آمد داشته باشی دیگر کشش بحث را نداشت بازویش از درد زق زق می کرد . خسته وبی حوصله گفت: خواهش می کنم راحتم بذار چون دیگه اعصاب بحث کردن و ندارم- بر خالف خواسته اش کنارش روی لبه تخت نشست و با ملایمت گفت: چرا بهم خبر ندادی پدرت بستری شده؟ - با لحن غمگینی گفت: _اینقدربهم ریخته و عصبی بودم که همه چیز یادم رفت توی اون لحظات فقط یک چیز برام مهم بود ،اونم به هوش اومدن بابام بود -حالا حالش چطوره ؟ با لبخند تلخی گفتم: خدا رو شکر خطر رفع شده ،وظعیتش ثابته و فشار و تنفسش نرمال- آرمین نفس راحتی کشید و گفت: چرا گوشیت و همراهت نبرده بودی؟ فراموش کردم برش دارم ،صبح چون دیرم شده بود با عجله از خونه زدم بیرون -لااقل باید وقتی حال بابات روبه راه میشد بهم خبر می دادی آرام نجوا کردم: فکر نمی کردم برات مهم باشه یعنی برای نیما مهمتر از من بود. - نیما رومن خبر نکردم ؛اون خودش پدرمو رسونده بود بیمارستان نفس عمیقی کشید وگفت : عصر تماس گرفتم بگم حاضرشی بریم مطب دکتر، اما وقتی جواب ندادی نگران شدم دیر اومدنت به همراه اون پسره با این رفتار سرد هم مزید بر علت شد. حتی لحظه ای هم تصور نمی کرد آرمین نگرانش شده باشد پس با ناباوری گفت: بله حق باتوهه ! من اینقدر نگران و ناراحت بودم که نتونستم عصبانیت تورو درك کنم آرمین با دست صورتش را به طرف خودش برگرداند و در حالی که سمتی را که کبودشده بود لمس می کرد باناراحتی گفت: -برای لحظه ای کنترلم و از دست دادم با لحن نیش داری گفت: -من هرگزاز تو توقع عذرخواهی ندارم بی تفاوت به کنایه اش سرش رابه عقب چرخاند و در حالی که گوشش را وارسی می کرد با لحن مهربانی پرسید : گوشت صدمه ندیده ؟ تحمل محبت هایش را نداشت پس از جا برخاست و سوئی شرتش را از روی زمین برداشت و در حالی که می پوشید گفت: -حال من خوبه ،خواهش می کنم از اتاقم برو بیرون بذار استراحت کنم. 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨