این روزها که کمبود رفاقت داریم،
تو رفیق خوبی ماندی و
گذاشتی رفیق خوبی برایت بمانم...
خودمانی بگویم
رفاقت یعنی چترِ بالای سرش شوی وقتی بلا میبارد بر سرش، یعنی وقتی بلند بلند از ته دل میخندد بایستی در کناری و کیف کنی از دیدن خنده هایش،
یعنی با دست به تو اشاره کند که بیا کنارم یعنی تو رفیقی تو شریک غم و شادی بودی، یعنی درد که دارد بفهمی، از نگاهش حرفهایش را بخوانی...
رفاقت یعنی فارغ از جنسیت رفیقَت هرچه هستو هر آنچه باید باشد تو هوایش را داشته باشی مراقبش باشی شده از دور یا از نزدیک...
این روزها رفیق کم است و دوست بسیار؛
اما
تو عوض نشو
تو رفیق بمان...❤
#شهرزاد_پاییزی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
یک داستان عاشقانه و پند آموز واقعی1⃣
امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید …
– امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. .
۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … !
علیرضا با شنیدن این حرف ،لبخندی زد و گفت: پسر، تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد. چرا این قدر عجله داری ؟
صبر کن برایت کار و باری دست و پا کنم بعد هم خودم زیر پر و بالت را می گیرم تا بتوانی روی پای خودتابایستی و با هم دختر مورد علاقه ات نیز ازدواج خواهی کرد.
او بااین حرف ها مرا آرام کرد و چون همسرش نیز از علاقه من نسبت به خواهرش اطلاع داشت رابطه صمیمانه تری با هم برقرار کردیم .
مرد جوان آهی کشید و افزود:من بیشتر اوقات به خانه علیرضا می رفتم و با هماهنگی که منیره با خواهرش داشت او نیز به آن جا می آمد و ما با هم به راحتی گفتگو می کردیم.
برادرم اطلاع داشت که به خانه اش می روم اما از موضوع حضور خواهر زنش در آن جا بی اطلاع بود تا این که یک روز به طور سرزده به خانه آمد و اتفاقا همسر برادرم نیز برای خرید بیرون رفت بود و من با خواهر همسرش تنها بودم......
ادامه اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت185 در تمام طول راه اشک می ریخت ،در دلش
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت186
مادر او را از آغوشش جدا کرد وگفت:
-عزیزم حالاکه از حال پدرت مطمئن شدی ،دیگه برو خونه ات ،ممکنه شوهرت نگرانت شده باشه ،تمام روزرو که اینجا نشستی و اشک ریختی ،حتی یه زنگ هم بهش نزدی ؛منم که اینقدر نگران بودم یادم رفت به مهری خبر بدم
-باشه مامان همین حالا بهش زنگ می زنم ،ولی خونه نمی رم چون می خوام امشب پیش بابا بمونم
نه دخترم ،تو خسته ای بروخونه استراحت کن -
-تو که از من خسته تری ،دیشب تا حالا یه لحظه هم استراحت نکردی
-تو نگران من نباش عزیزم ، من به این بی خوابی ها عادت دارم ،تازه بابات به من احتیاج داره و باید کنارش باشم ،نیما خیلی وقته منتظرته ، برو تا بیشتر از این علاف نشه
نگاهی به اطرافش انداخت وپرسید
-پس ساغر کو؟
-اون بیچاره از دیشب پلک رو هم نذاشته بود عصر دیدم دیگه نا ایستادن نداره و داره ازحال میره از مامان نیما خواستم همراه خودش اونو ببره
-مامان اون توی اون خونه درندشت تنهاست ،بهترنیست شما برید تا که تنها نباشه
-نازنین امشب کنارش می مونه
-می خوای منم شب رو برم پیششون تنها نباشن
-نه عزیزم ،تو برو خونه خودت، شوهرت تنهاست ،زن باید شب کنار شوهرش باشه
-پوزخندی ازحرف ناهید رو لبش نشست ودر دل نالید :
((-چه دل خجسته ای داری مامان جون ،شوهر کیلو چند ))
-بسیار خوب مامان ،ولی منو در جریان حال بابا بذار، من تا صبح نگران باباهستم
مادر صورتش را بوسید و گفت:
برو عزیزم حال پدرت خوبه ،نگران اون نباش
از قسمت پذیرش ،کارت تلفن بیمارستان را گرفت و همراه نیما از بیمارستان خارج شد قسمتی از راه هر دو سکوت کرده ودر افکار خودشان غوطه ور بودند .
درونش پر ازغصه و درد بود مایوس وناامید آهی عمیق کشید و به خیابان خیره شد، نیما از ناراحتی و سکوتش طاقت نیاورد و گفت:
-امروز وقتی بی قرار و آشفته فقط اشک می ریختی ،قلبم داشت از جا کنده می شد ، می خواستم همه بیمارستان و به هم بریزم تا یه نفر جواب درست و حسابی بهت بده
لبخند تلخی زد و با لحن محزونی گفت:
-نیما !تو برادر خوبی هستی ،همیشه در سخت ترین موقعیت کنار من و خانواده ام بودی ،ازت ممنونم
-من برای تو وخانواده ات خیلی ارزش قائلم ،خودت می دونی همه شما چقدر برام عزیزیید
-می دونم ،تو همیشه اینو ثابت کردی
نیما نیم نگاهی به او انداخت وآرام گفت :
-سایه می دونم حالا وقتش نیست ،ولی راستش خیلی وقته یه چیزی ذهن منو به خودش مشغول کرده!
-چه چیزی ؟
-اینکه چرا تو از من فرار می کنی ؟راستشو بگو اینو اون عوضی ازت خواسته
از لفظی که نیما به کار برده بود دلش گرفت و با خود اندیشید چرا این دو مرد مدام همدیگر را با این لفظ صدا میزنند پس با دلخوری گفت:
نیما ،اون که تو بهش میگی عوضی شوهر منه -
چهره اش گرفته شد وعصبی زمزمه کرد :
-یک شوهر تحمیلی و قلابی
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت187
بی حوصله با نگاهی مغموم و لحنی درد آلود گفت :
-همه ی زندگی ما تحمیلیه !.........چه چیزی توی این سرای دو روزه به خواست خودت بوده ؟.... نه لحظه تولدت نه ساعت مرگت؟.....هر چیزیه همش اجباره ،.هیچ چیزی تو این زندگی به دلخواه خودت نیست ،سرنوشت هر کسی صفحه ای که قبل از تولدش رقم خورده واون مجبور به قبولشه ،ما در این دنیا هیچ راهی جزء پذیرش این سرنوشت تحمیلی نداریم ،کار ما توی این دنیا فقط داشتن آرزوهای محال و غصه خوردن برای نرسیدن به این آرزوهای محاله
نیما مضطرب و نگران به او نگاه میکرد وقتی نطقش در مورد دنیا به اتمام رسید نیما آرام گفت:
-سایه تو چت شده چرا اینقدر ناامید و افسرده ای!
بی اختیار بغضش ترکید و باران گریه پهنای صورتش را گرفت و میان هق هق گریه اش نیما شنید که می گفت:
-دیگه بریدم!...به خدادیگه تحمل اینهمه غصه و درد و ندارم هر وقت فکر میکنم به او نزدیکم در واقعه اینقدر دورم که حس میکنم هیچ جوری بهش نمی رسم ،نیما دارم زیر فشار این احساس لعنتی نابود می شم
نیما ناباورانه به او خیره شد و با چشمانی حیران بی قرار گفت:
-سایه منظورت چیه ؟!
ولی جوابی به جزء هق هق گریه نشنید
کنار یک سوپری نگه داشت و سریع پیاده شد و به همراه بسته ای پر از خوراکی برگشت و کنار سایه نشست یکی از آبمیوه ها را برداشت ودر حالی که نی رادرونش فشار میداد به دست سایه داد و گفت:
-بیا بخور از صبح هیچی نخوردی ،فکر کنم فشار ت افتاده باشه
سایه آبمیوه را از دستش گرفت و جرعه ای از آن را نوشید و در حالی که نگاهی به ساعتش می انداخت گفت:
-نیما خواهش می کنم منو سریعتر به خونه برسون ،اینقدر نگران با با بودم که یادم رفت به آرمین خبر بدم ،گوشیم وهم تو خونه جا گذاشتم و ممکنه نگران بشه
نیما با خشم گوشی اش رابه طرفش گرفت و گفت:
-بیا اگه اینهمه نگرانشی می تونی با گوشی من بهش خبر بدی
-نه نه اینقدر مهم نیست ،فکر نکنم تا حالا برگشته باشه خونه
با گفتن هر جور راحتی حرکت کرد .لحظه ای بعد مقابل برج ماشین را نگه داشت سایه قبل از پیاده شدن به طرفش برگشت وگفت:
برای همه چیز ممنونم ،تو امروز حسابی منو شرمنده خودت کردی -
لبخندی زد وگفت:
-هر کاری کردم همه اش وظیفه ام بوده ،خانواده تو جزئی از خانواده خودم هستن
پیاده میشد زمزمه کرد درحالی که
-تو همیشه به من وخانواده ام لطف داشتی
نیما هم پیاده شد و و کنارش ایستاد وگفت:
-اگه حالت خوب نیست ،می خوای تا بالا همراهیت کنم
نه خوبم! -
- فردا صبح بیام دنبالت بریم بیمارستان؟
-نه خودم میرم ،دیگه بیشتر ازاین مزاحمت نمی شم
نیما با لحنی محزون و گرفته ای گفت:
-سایه در مورد حرفهای امشب...... فردا باهم حرف می زنیم !،باشه؟
به طرفش برگشت و گفت:
-نگران اون حرفها نباش ،من فقط به خاطر وضعیت بابا یکم آشفته و عصبی هستم
-سایه من خوب می فهمم که بریدن تو از زندگی ربطی به حال پدرت نداره ،ولی حالا که دوست نداری در موردش حرفی بزنی منم اصرار نمی کنم ،فردا میبینمت ،با اجازه
همانجا ایستاد و به رفتن نیما خیره شد دلش نمی خواست به خانه برود اما با ناپدید شدن اتومبیل نیما ناگزیر به طرف برج گام برداشت
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت187 بی حوصله با نگاهی مغموم و لحنی درد
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت188
هنوز کلید را در قفل نچرخانده بود که در روی پاشنه چرخید وقامت بلند وکشیده آرمین روبه رویش ظاهر شد با چهره ای درهم و عصبی از مقابل در کناررفت تا او وارد شود در را پشت سرش بست وبا لحنی عتاب آمیزی پرسید:
-تا حالا کجا بودی ؟
با آرامش وسایل در دستش را روی اوپن آشپزخانه قرار داد و وارد آشپز خانه شد .آنقدر خسته و کلافه بود که حتی نای حرف زدن نداشت در حالی که لیوانی پر از آب می کرد آرام نجوا کرد
-این طریقه جدید سلام کردنه!
پر ازخشم گفت :
-تازگیها معلم ادب شدی!
بدون اینکه جوابش را بدهد جرعه ای از آب نوشید رفتار سرد و آرامش آرمین را به سرحد جنون رسانده بود دهان باز کرد چیزی بگوید که با فریاد آرمین ساکت شد
-گفتم تا این وقت شب چه گورستونی بودی ؟
لحن زننده کلامش آنقدر توهین آمیز بود که ترجیح داد به جای هر حرفی فقط سکوت کند پس لیوان را روی میز گذاشت و بی هیچ حرفی از آشپزخانه خارج شد
آرمین که از خونسردی او به حالت انفجار رسیده بود به دنبالش از آشپزخانه خارج شد وروی اولین پله با خشونت دستش را محکم گرفت و پایین کشید و فریاد زد
-زبون منو نمی فهمی یا مشکل شنوائی پیدا کردی !پرسیدم.......
به طرفش برگشت و داد زد
- چیه ! باز رگ غیرتت باده کرده و احساس مردی می کنی.....!
ازاین جمله مثل آتشفشان منفجر شد ؛دستش بی اختیار بالا رفت و روی صورت ظریف سایه پایین آمد ،برق از چشمانش پرید . کنترلش را از دست داد ومثل یک توپ بادی با شدت روی صندلی میز غذا خوری پرت شد، پایه فلزی صندلی به پهلویش اصابت کرد وبی اراده جیغی از درد کشید ،آرمین بی توجه به زخمی شدنش با عصبانیتی غیرقابل کنترل دستش را گرفت و با یک حرکت سریع و خشونت آمیز بلندش کرد و وحشیانه موهای پریشانش را به چنگ گرفت و غرید
-رگ غیرت من !.....،رگ غیرت من ؟........ دختره خیره سر؟
چهره اش از خشم برافروخته بود و از عصبانیت می لرزید دوباره با صدایی دلهره آمیز فریاد کشید
-بگو تا این وقت شب با این تن لش چه خراب شده ای بودی؟
از رفتار بی رحمانه آرمین هم عصبانی بود و هم متعجب ،نیمی از صورتش می سوخت و طعم شور خون را روی لبش حس می کرد .با لحنی نفرت انگیز گفت :
-بهت نمی گم تاکه تو خماری بمیری ،مگه خودت نگفتی هر کاری دلم خواست می تونم انجام بدم ،.....هان .....پس دیگه چرا ناراحتی!
در حالی که به موهای در دستش فشار بیشتری وارد می کرد گفت:
-یعنی تو اینقدر بی جنبه و کم ظرفیتی که به خاطریه حرف ،تا این وقت شب با این الدنگ عوضی بیرون موندی
در حالی که تقلا می کرد خودش را از دستش رها کند فریاد کشید
-اون الدنگ عوضی از تو خیلی مردتره، لااقل یه جو غیرت توی وجودش هست که دست روی یه زن بلند نکنه
این حرف سایه به همه وجودش آتش کشید با حالتی آشفته ودیوانه وار او را به روی مبل پرت کرد ،او که تعادلش را از دست داده بود به روی گل میز پرت شد و گلدان روی میز در یک لحظه زیر بازویش خورد وخاکشیر شد بی اختیار ازدرد فریادی از عمق وجود کشید ، آرمین بی رحمانه یقه مانتو اش را گرفت و از جا بلندش کرد و در حالی که به دیوار می چسباندش دستهای قدرتمندش را زیر گلو یش گذاشت و با خشم غرید
- جرات داری یه بار دیگه بگو چی گفتی
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
15.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 #کلیپ_تصویری
🔶 اهمیت فرزندآوری
🔹 قسمت دوم
#فرزند
#مهارتهای_زندگی
#خانواده
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت188 هنوز کلید را در قفل نچرخانده بود که
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت189
عضلات صورتش سخت ومنقبض شده بود و قفسه سینه اش نا منظم بالا و پائین می رفت .چشمان سیاه و درشتش به خون نشسته بود وجرقه های خشم ونفرت از آن متصاعد میشد . سایه تا بحال هرگز او را اینچنین وحشی ندیده بود.
با خشم سرش را به صورت سایه نزدیک کرد و در حالی که نفس نفس میزد زمزمه کرد
-بگو تا نکشتمت
از ترس بی اختیار به خود میلرزید فشار دستهای آرمین برروی گلویش هر لحظه بیشتر می شد ،احساس خفگی ومرگ می کرد مستاصل و ناامید به اطرافش نظر انداخت هیچ چیزی نبود که بتواند به کمکش از دست آرمین رهائی یابد؛ آرمین با لبخند وقیحانه ای آرام گفت:
-تو برخلاف چهره معصومت اینقدر هم پاک نیستی که ادعا میکنی
و همزمان فشار بیشتری بر گلویش وارد کرد ،حس کرد دیگر قادر به نفس کشیدن نیست ،هرقدر تقلا میکرد آرمین رهایش کند او عصبانی تر میشد وحلقه دستش را بر گلویش محکتر میکرد . چشمانش را بر هم نهاد و با همه وجود دست به دامن خدا شد
-(خدایا !فقط خودت میدونی که من چقد بیگناهم پس به فریادم برس )
با اعتماد به نفس چشمانش را گشود و با همه قدرت و یک حرکت سریع با نوک پا ،محکم به ساق پای آرمین کوبید این ضربه را چنان محکم و ماهرانه زد که دستهای آرمین بی اختیار از روی گلویش کنار رفت و او را آزاد کرد .هواس آرمین لحظه ای به روی ساق پایش پرت شد ،از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را کرد وبا ضعف او را به عقب هل داد و با سرعت از پله ها بالا رفت .آرمین درد ساق پایش را فراموش کرد و به دنبالش دوید اما قبل از اینکه به او برسد وارد اتاقش شد ودر را قفل کرد
آرمین خشمگین وعصبی با مشت به در اتاق کوبید و فریاد زد
-سایه !درو باز کن ....
با ترس و هیجان به در تکیه زد و لرزان گفت :
-نه ،باز نمی کنم تو امشب دیونه شدی
فریاد زد
-نه ،دیونه نشدم بلکه تو دیونه ام کردی
-خودت از اولم دیونه بودی پس الاکی نندازش رو من
-میگم این در لعنتی و باز کن ،به مقدسات سوگند اگه بازش نکنی خودم خوردش میکنم
بی توجه به تهدیدات آرمین همچنان پشت درایستاده بود و می لرزید
با صدای زنگ دروساکت شدن آرمین وسپس صدای قدمهایش که از پله ها پایین می رفت نفس راحتی کشید وروی لبه تخت نشست درد بازو وپهلویش امانش را بریده بود. به بازوی زخمی اش نگاهی انداخت یک بند انگشت شکاف برداشته بود وآستین مانتو اش هم پاره و خونی بود آنرا از تن بیرون آورد و بادستمالی جای زخم بازویش را پاک کرد . با تاپ آستین حلقه ای که پوشیده بود احساس سرما میکرد. ازکمد لباسیش سوئی شرتی برداشت اماباصدای نعره آرمین در یک لحظه رعشه بر اندامش افتاد و همانجا وسط اتاق وحشت زده میخکوب شد
در با صدای مهیبی با شدت به دیوار اصابت کرد وآرمین خشمگین روبرویش ایستاد .
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
🔴 #هر_دو_بخوانیم
💠 زمان برای مردها به سرعت میرود ولی برای زنها خیلی کند جلو میرود. دقیقاً مثل این است که مردی برای یک کاری میرود بیرون پنج شش ساعت بعد برمیگردد،برای خانمش این چند ساعت خیلی طول کشیده ولی برای مرد انگار فقط چند دقیقه طول کشیده است!!!
💠 کلمهی (تازه) برای آقایان از چند دقیقه تا چند سال قبل، مورد استفاده قرار میگیرد:
🔸مثال:
مگه تازه فرش نخریدیم؟ (۵سال قبل)
مگه تازه مامانت اینجا نبود؟ (۳ماه قبل)
مگه تازگیا باهم نرفتیم بیرون؟ (۶هفته قبل)
💠 توصیف کلمهی(زیاد) برای آقایان از یک چیزِ زیاد تا چیزهای خیلی کم متغیر است.
🔸مثال:
چرا گله میکنی من که وقتی بیرون یا سرکارم خیلی بهت زنگ میزنم (حداکثر ۱ بار در روز)
💠 این تفاوت بین زن و مرد ممکن است باعث سوءتفاهم و ناراحتی بین زن و شوهر شود.
پس تفاوتهای یکدیگر را بشناسیم!
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿