#عکسنوشتهمهدوی
یارب فرج امام ما را برسان 🤲
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت182 آرمین خسته و کلافه وارد آپارتمان شد
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت183
آرمین در حالی که روی لبه تختش می نشست یکی از کتابهایش را برداشت وپرسید :
-فردا میان ترم داری؟
-آره اصول زلزله
- این کتاب چه ربطی به زلزله داره ؟
با فاصله کنارش نشست وگفت :
-این برای پایان نامه مونه
-تنها روش کار می کنی
-نه نازنین و امید مرادی هم هستند
آرمین کتاب در دستش را بست و گفت :
-امید مرادی !....اون دیگه چرا؟
-اوهم همین موضوع را ارائه داده بود که استاد شریفی ازش خواسته با هم روش کار کنیم
عصبی از جا برخاست ودر حالی که کتاب را روی تخت پرت می کرد گفت :
-استاد شریفی بگه ،شما نباید قبول می کردید
-خودت می دونی که درست نیست دو نفر یک موضوع پایان نامه رو ارائه بدن
-تو می تونی موضوع دیگه ای رو برای پایان نامه ات انتخاب کنی
-اما من کلی در مورد این موضوع تحقیق کردم
-پس به مرادی بگو که نباید تو تیم شما باشه
-چرا ما به اون احتیاج داریم ،کارای ماکت سازیمون کلی وقت میگیره که می خوایم اون روش کار کنه
-هر کاری که قراره مرادی انجام بده رو من انجام میدم ،اما به شرطی که اون تو تیمتون نباشه
-این خود خواهی تو رو می رسونه ،این یه کار گروهیه
-من همه رو انجام می دم هم تحقیق و هم ماکت سازی و
پوزخندی غلیظی گفت : با
-خیلی مسخره است ،استادی که داره خودش راه تقلب و به شاگردش یاد می ده ،واقعا که نوبره
-من فقط می خوام کمکت کنم
-ولی من به کمک تو احتیاجی ندارم ،این جزء درسهای منه و خودم باید حاضرش کنم
کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت :
-پس حالا که اینجور شد خودم بهش میگم که........
دستپاچه وبی اراده گفت :
-نه نه ممکنه متوجه بشه
بانگاهی شکاک چشمانش را تنگ کرد پرسید
-چی رو متوجه بشه ؟
-اینکه یک رابطه ای بین ماهست
به طرفش چند قدم برداشت و با حالتی مشکوک گفت :
-صبر کن ببینم اصلا"چه رابطه ای بین تو این پسره هست ؟
-بس کن آرمین ،میخوای دوباره شروع کنی
-من می گم رفتار این پسره یکم عجیب می زنه ،بهم بگو اون روز سر کلاس کنار تو چی می خواست ؟
-محکمه راه انداختی
-جوابمو بده
-اون روز یه مشکل درسی داشت که از من خواست براش حلش کنم
یک تای ابرویش را بالا داد وبا لحنی تمسخر آمیز گفت :
-امید مرادی شاگرد اول دانشگاه از تو خواسته براش رفع ایراد کنی ؟! خودت فکر نمی کنی این خیلی مسخره است؟!
-ولی منم شاگرد تنبلی نیستم
به تندی گفت :
-نیستی ،اما در حد مرادی هم نیستی ،حتما" یه دلیل دیگه داشته که از تو خواسته براش رفع ایراد کنی
داد زد
-نصف شبی مجرم گرفتی ،چرا تو به همه مشکوکی
-من به کسی مشکوک نیستم ولی واقعا چرا هر جا میرم همیشه یکی باید باشه که هی دور تو بچرخه
-امید همکلاسی منه ،طبیعیه که ما باهم رفع اشکال میکنیم
-پس چرا می ترسی ، که از رابطه ما بوئی ببره
-چون خودت گفتی نباید کسی بوئی ببره
آرمین نفس عمیقی کشید و دوباره روی لبه تخت نشست و گفت
-توی نگاه این پسره یه چیزی هست که اصلا" از اون خوشم نمیاد
-تو اشتباه می کنی آرمین من واون چهار ساله که باهم همکلاسیم و تقریبا"همه واحدهامون و با هم پاس کردیم طبیعیه که اون با من راحتتر از بقیه باشه
با لحن ملایمی گفت:
-و به همین دلیل نمی خوام که با اون تو یه تیم باشی ،فکرشو بکن،اگه قرار شد یه جلسه بذارید ،کجا باید جلسه بذارید ،مجبوری یا تو بری خونه اون و یا اون بیاد اینجا و این چیزیه که من اصلا" موافقش نیستم
-اما ما تو تیممون نفر سومی هم داریم ،که اونم نازنینه ، می تونیم جلسه هامون و خونه اونا بذاریم
-عذر بدتر از گناه
محکم و عصبی گفت :
-مشکل تو نیما و مرادی نیست ، مشکل تو منم که می خوای زندانی عقاید مسخره ات باشم ،ولی قبلا" هم بهت گفتم من تا حدی بهت اجازه دخالت توی زندگیم و می دم که ضربه ای به درس و دانشگاهم نزنه پس مطمئن باش که دیگه نیستم
از جا برخاست و روبرویش ایستاد و با ملایمت گفت:
-چرا این پسره اینهمه برات مهمه که حاضری بخاطرش بامن بحث کنی؟
تحت تاثیر نگاه پراز محبت آرمین آرام گفت :
-چرا وقتی هیچ حسی بین ما نیست !آدمهای دور وبر من اینهمه برات مهمند!؟
دستهای قدرتمندش را روی شانه اش گذاشت و او رابه طرف خودش کشید ،نگاه خیره اش را به عمق چشمان زیبایش انداخت و آرام نجوا کرد:
-چون تو زیبائی ،خیلی هم زیبا ،اینقدر زیبا که من تحمل وجود گرگهای انسانمائی که به دنبال بره های زیبا و معصومی مثل توهند و ندارم
صورت آرمین مماس با صورتش بود . نگاه ملتهب و آتشینش قلبش را با ریتمی تند به تپش انداخته بود و گرمای نفسش همراه با عطر تنش سایه را بی قرار می کرد، نفسش در سینه حبس شد و بی اختیار چشمهایش را بست ، خودش هم نمی دانست چرا اینکار را کرده است ،شاید نمی خواست نگاه بی قرار آرمین را ببیند یاکه می اندیشید آرمین قصد دارد اورا....
با حسی شیرین منتظر
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
زندگیت را خودت می نوازی!
مهم نیست چند نفر مهمان موسیقی زندگیت می شوند،
فقط خودت تا آخر شنونده خودت خواهی ماند!
مهم اینست طوری بنوازی
که تا آخر از این موسیقی
لذت ببری.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#سیزده_بدر
از خـدا ميخوام ...
🌾غماتون گره خورده باشه
به هرچي شاديه
🌾درداتون گره خورده باشه
به هرچي سلامتيه
🌾لحظاتتون گره خورده باشه
به هرچي موفقيته
🌾دلاتون گره خورده باشه
به هرچي عشقه
🌾جيباتون گره خورده باشه
به هرچي پوله
🌾گره بخوره
يه گره كـــور ...
٠•●♥·♥ ╣
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت183 آرمین در حالی که روی لبه تختش می نشس
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت184
با حسی شیرین منتظر عکس العمل آرمین بود که دستهای آرمین از روی شانه اش کنار رفت و چند قدم به عقب برداشت از این حرکت آرمین جا خورد و با سرخوردگی چشمانش را گشود و به خیره شد
آرمین آرام نجوا کرد
-به هر حال سرنوشت ما از هم جداست ،پس می تونی هر کاری که دوست داشتی و انجام بدی
وسریع اتاقش را ترک کرد
نمیتوانست دو گانگی رفتار آرمین را درک کند ،چرا وقتی فکر می کرد دوستش دارد کاری می کرد که همه کاخ آرزوهایش درهم خرد و نابود شوند ،همانجا روی لبه تخت نشست و به مرگ آرزو هایش گریست چقدر احمق بود که لحظه ای اندیشیده بود آرمین به او علاقه دارد چرا اینهمه زود باور و ساده بود.........
فصل هفدهم
افسرده و غمگین وارد دانشگاه شد ،سرش به اندازه یک کوه بر گردن ش سنگینی میکرد ،تمام شب را به مرگ آرزوهایش گریسته وصبح با سردرد شدیدی بیدار شده بود . می خواست وارد کلاس شود که نازنین صدایش زد برگشت و به چهره غم گرفته نازنین خیره شد پس از لحظه ای با لحن محزونی گفت:
-نازنین اتفاقی افتاده ؟
نازنین با غصه نگاهش کرد وگفت:
-نگران نشو ولی پدرت ،....پدرت دیشب حالش بهم خورد و مامانت همراه نیما بردنش بیمارستان
وحشت زده بازوی نازنین را چنگ زد و گفت:
-چی میگی... نازی ...بابام !.... ....
گریه امانش را برید و میان هق هق گریه اش گفت:
-نازی تو روخدا بگوحالا حالش چطوره ؟
نازنین برای آرام کردنش دستش را در دست گرفت وگفت:
-فعلاتوی بیمارستان بستریه ،نیما منتظره که ما رو ببره بیمارستان
سراسیمه به طرف درب دانشگاه دوید ونیما درون ماشینش انتظارشان را میکشید ،هراسان در را گشود و در حالی که سوار می شد ملتمسانه گفت:
-آقا نیما ....خواهش می کنم ،خواهش میکنم سریع برید......،باید بابام و ببینم
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
دستی برآر و مثل اناری مرا بچین
ترسم که انتظار کند دانه دانه ام
#سعید_بیابانکی
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ﺩﺧﺘﺮک ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : پدر !
ﺍگه ﯾک ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ یک ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ کنه، ﻣﻦ ﭼﯽﮐﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ؟
ﭘﺪﺭ با خنده ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ . این کار رو ترک کن !
دخترک باز ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﮔﻪ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﻪ چیکار کنم ؟
پدر با مهربانی ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﺐ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ تا بخونه!
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ پدر ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﻣﺎﺩﻩ می شد، ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﮐﺘﺶ ﮐﺎﻏﺬﯼ کوچک ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭی آن ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ :
ادامه اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2271805535Ce18e9aed8b
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت184 با حسی شیرین منتظر عکس العمل آرمین ب
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت185
در تمام طول راه اشک می ریخت ،در دلش هزار بار به خدا رو زد ،
-((خدایا پدرم و از تو می خوام ،خدایا بهم کمک کن اونو مثل همیشه ببینم ... خدا یا !! ....))
برای چندمین بار از نیما پرسید
-نیما دکتر در مورد وضعیت بابام چی گفت :
نازنین عصبی داد زد
-سایه خواهش می کنم یه لحظه آروم باش ،نیما صد بار بهت گفت ،دکتر چی گفته دیگه!
ساغر و مادرش در راهروی بخش مراقبتهای ویژه ایستاده بودند خودش را در آغوش مادرش انداخت و مثل یک بچه بی پناه گریه سر داد . مادرش در حالی که سرش را نوازش می کرد با محبت گفت:
-آروم باش دخترم ،آروم با ش
از آغوشش بیرون آمد وپرسید
-بابام چطوره مامان ،اون چطوره!؟
-حالش تعریفی نداره ، فعلاکه زیر اکسیژنه
-دکتر چی گفت؟
ناهید با دستمال در دستش اشکهاش روی صورتش را پاک کرد وگفت :
-چی میخواد بگه عزیزم ، همه ما می دونیم اون فقط داره زجر میکشه
-تو رو خدا اینجوری نگومامان ، من حتی یک روز هم بدون بابا نمی تونم تحمل کنم
-عزیزباید امیدمون فقط به خدا باشه!
دوباره خود را در آغوش مادرش انداخت وهر دو گریستند
***
خسته به دیوار بخش مراقبتهای ویژه تکیه داده بود. نگاهش را به ساعت دیواری انداخت. ساعت ازهفت شب گذشته بود ،در طول روز آنقدر گریه کرده بود که چشمانش متورم شده وتار میدید
ناهید کنارش ایستاد و لیوان قهوه را به دستش داد و گفت:
-اینو بخور ،از بس گریه کردی گلوت خشک شده!
لیوان را از دست مادرش گرفت و جرعه ای نوشید مادر آهی کشید و گفت:
-به آرمین خبر دادی اینجاهستیم؟
-نه ،موبایلمو خونه جا گذاشتم
-بیا با گوشی من زنگ بزن ،ممکنه نگرانت بشه
مردد نگاهی به گوشی مادرش انداخت ،دستش را دراز کرد گوشی را از ناهید بگیرد که درشیشه ای ای سی یو باز شد وپرستاری از دربیرون آمد ،دست ناهید را پس زد و سراسیمه به طرف پرستار دوید وگفت:
-خانم پرستار ،حال پدرم چطوره؟
پرستاربا لبخندی مهربانانه گفت
-خدا رو شکر ،ایشون بهوش اومدن و وضعشون هم ثابت شده
ناهید آرام زمزمه کرد:
-خدا رو شکر!
-خانم پرستار می تونم پدرم و ببینم
-نه هنوز حالش خوب نیست و ممکنه شما رو که ببینه هیجانی بشه و دوباره حالش بد بشه
-خواهش می کنم فقط بهم بگید خطر رفع شده یانه
-عزیزم من که دکتر نیستم ،اینو دکتر باید تشخیص بده ،حالا هم اگه اجازه بدی می رم وضعیت بیمارو بهشون گزارش بدم
پرستارکه از او دورشد ؛برگشت و دوباره به پنجره تمام شیشه ای ،ای سی یو خیره شد پس از لحظه ای پرستار به همراه دکتر برگشت و او بی هیج سوالی اجازه داد هر دو وارد شوند ،وقتی دکتر خارج شد به طرفش رفت و گفت:
-دکتر خواهش میکنم ،بهم بگید خطر رفع شده
-خدا رو شکر خطرموقتا رفع شده
-یعنی فعلا جای هیچ نگرانی نیست
- امیدتون به خدا باشه ! اما تنفس و فشار شون نرماله
نفس آسوده ای کشید ورو به دکتر گفت:
-دکتر می تونم بابام و ببینم
-فعلانه بذارید بیمار استراحت کنه
احساس می کرد دوباره خون در رگهایش به جریان افتاده و می تواند راحت نفس بکشد
با خوشحالی خودش را در آغوش مادرش انداخت و زیر لب زمزمه کرد
-خدا رو شکر ،تو چقدر خوب و مهربونی خدا ،به خاطر همه این محبتها ازت ممنونم
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#شب_بخیر
"شب بخير ها"
ترس دارد..!
مبادا بگويد و
بد عادت شوم و
نباشد و از فردا
شبهايم بهانه اش را بگيرند..!
🔴 #کنترل_درونی
💠 در اختلافات زن و شوهری، اول ببینیم که «من چه اشکالی در همسرداری دارم؟» آن را #شناسایی و در رفع آن تلاش کنم. این نگاه اولاً ایجاد #تشنج در خانه نمیکند؛ ثانیاً خود را نسبت به همسرم #طلبکار نمیدانم.
💠 این افراد دارای «کنترل #درونی»اند و همواره رشد میکنند، بخلاف افرادی که دارای «کنترل #بیرونی» هستند، و همواره به دنبال تغییر دیگرانند نه خود.
💠 نگاه ابتدایی به عیوب خود، در واقع یک نوع درک کردن همسر است که تصمیمات تند و غیر منطقی ما را تعدیل میکند و یقیناً مانعی برای ایجاد فتنههای بزرگ در آینده میشود.
🌺🌹🌺🌹🌼🌼❤️❤️🌷🌺🌹
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#همسرداری
وقتی یه دل سیر با شوهرت حرف زدی
میتونی بعدش ازش تشکر کنی..
مثلا :
ممنونم كه گوش دادي
حـــــالم خيلي بهتر شد
ممنونم كه كمكم كردی و گذاشتی حرفم را بزنم