حسام صورتش رو به هیوا نزدیک کرد:
_فقط یه سوال دارم.
هیوا هیجان زده شد نمیدونست چکار کنه از روی میز لیوان شربت رو برداشت سر کشید.
حسام لبخندی عاشقانه زد:
_خوبه که خیلی ادا و اصولی نیستی،چون لیوان دهنی منو راحت سر کشیدی.
باتعجب به لیوان توی دستش نگاه کرد با دیدن لیوان خالی، "هین" بلندی کشید.آب دهانش به گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن دستپاچه بلند شد ازاتاق بره بیرون ،که حسام جلوشو گرفت: صبر کن! تا جوابم رو ندی نمیتونی بری بیرون...
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
دختره خجالتی و معصوم،پسره هم عاشق شده ول کن دختره نیست❤️❤️
#رمان_آنلاین
#براساسواقعیت
هیوا دختر یه خونواده ی فقیره که به هر دری میزنه تا پول عمل پدرش رو فراهم کنه😔
مجبوری میره تو یه خونه کارمیکنه
صاحب اون خونه حسام هست پسر یه کارخونه دار بزرگ و ثروتمند که تازه هم از خارج برگشته .
هیوا مجبوره زیر دست حسام کار کنه .حسام عاشقش میشه و....
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#رمان_عاشقانہ_مذهبے 😍
پارتهای داغ آنلاین 🔥❤️
یک داستان عاشقانه و پند آموز واقعی1⃣
امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید …
– امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. .
۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … !
علیرضا با شنیدن این حرف ،لبخندی زد و گفت: پسر، تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد. چرا این قدر عجله داری ؟
صبر کن برایت کار و باری دست و پا کنم بعد هم خودم زیر پر و بالت را می گیرم تا بتوانی روی پای خودتابایستی و با هم دختر مورد علاقه ات نیز ازدواج خواهی کرد.
او بااین حرف ها مرا آرام کرد و چون همسرش نیز از علاقه من نسبت به خواهرش اطلاع داشت رابطه صمیمانه تری با هم برقرار کردیم .
مرد جوان آهی کشید و افزود:من بیشتر اوقات به خانه علیرضا می رفتم و با هماهنگی که منیره با خواهرش داشت او نیز به آن جا می آمد و ما با هم به راحتی گفتگو می کردیم.
برادرم اطلاع داشت که به خانه اش می روم اما از موضوع حضور خواهر زنش در آن جا بی اطلاع بود تا این که یک روز به طور سرزده به خانه آمد و اتفاقا همسر برادرم نیز برای خرید بیرون رفت بود و من با خواهر همسرش تنها بودم......
ادامه اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
دانشجو هستم و از یکی از شهرستان های استان به اینجا آمده ام و در خوابگاه زندگی می کنم و پدرو مادر بیچاره و ساده دل من فکر می کنند دخترشون رو برای تحصیل فرستادن ولی خبر ندارن که چه گندی زده ام ومطمئنم اگر بفهمند سکته خواهند کرد ......
دختر سر به راهی بودم و کاری به کسی نداشتم و سرم توی درس و کتاب بود . چند تا هم اتاقی هم داشتم که سرو گوششون می جنبید
و باعث شدند کاری کنم که .......
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
داستان وقعی بسیار آموزنده👌👌
سه تا زن با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و
دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !
بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن
زن اول گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم
بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .
خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !
روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود
و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .
زن دوم گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .
روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ،
خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .
زن سوم گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !
اما .........👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2271805535Ce18e9aed8b
.
آرمان خیلی عصبی شده بود. رو کرد سمت مهشید.
- درست حرف بزن، آیلار و آیناز چی گفتن؟
مهشید که کمی ترسیده بود، گفت:
- بخدا هیچی نگفتن، من ناخواسته شنیدم آرمان.
بی اراده اشک از چشمهایش می ریخت...
آرمان نمی توانست گریه ی مهشید را ببیند، با هرقطره اشکش انگار قلبش را چنگ می زدند، نگرانی هایش تمامی نداشت، کاش مونا بر نمی گشت، کاش مادرش اصرار نمی کرد که آرمان پذیرای مونا باشد. چگونه با مهشید در مورد گذشته اش می گفت، در حالی ترس از دست دادنش دست از سرش برنمی داشت. حالش بد بود، می ترسید که مونا با قصد و قرضی برگشته باشد. می ترسید که زندگی اش از هم بپاشد.
بی اراده مهشید را در آغوش کشید.
- من معذرت می خوام، اگه ناراحتت کردم، گریه نکن عشقم.
مهشید دلش کمی آرام گرفت. نوازش های آرام آرمان حالش را بهتر کرده بود. از آرمان جدا شد. نگاه خیسش را به چشم های زلال و شیشه ای آرمان دوخت. آرمان آرام گفت:
- دوستت دارم مهشید، باور کن خیلی....
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
این رمانو بخونی میفهمی تاحالا رمان عاشقونه نخوندی🤦♀😂😂....
عاشقانه های قبل از تو سوء تفاهم بود😂😂😂
مهشید و آرمان❤️