eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 قتلگاه شهید آرمان علی‌وردی در شهرک اکباتان تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○°❣️ 🏝بـه‌ نظرت‌ (عج) از ڪه‌ گذاشتی‌ راضیـه!!؟⁉️🏝 •• اللّٰهُــღــــمَّ_عجَّــل_لِوَلیـــک_ الفَــღــــرَج •• ۱۴۴ السلامـُ ؏َـلےٰ قلبِ زینبِ الصبور|♥️🦋 ||هدیه به روح شهداو شهدای مدافع حرم آل الله صلوات||♥️🦋 [اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم]♥️🦋 ||اللهم عجل لولیک الفرج  وفرجنابه|| | |♥️🦋 ³¹³
. إلهی‌اَعِنّی بِالْبُڪاءِ‌عَلى‌نَفْسی خدایا..! کمکم‌ڪُن‌تابرخودم‌بگریم..💔 🪴C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
🧡🍂•••」 .⭑ عِشق‌یَعنےرو؎زَمین‌خاڪۍخونسَردباشے.. .⭑
‌‌‌‌‹💙🦋› - - ‌‌‌‌خدآیـٰآمرآچ‌ـشم‌بہ‌هم‌زدنۍ‌بہ‌ح‌ـٰآلم‌خودم‌ رهـٰآنڪن..ジ! - -
مولای غریبم این روزها نبودنت درد مشترک اهالی خزان زده‌ی زمین است! اگر خورشید طلوع و غروب می‌کند و زمین هنوزم زنده‌ است تنها به عشق توست ... وگرنه دنیایی که ما ساخته‌ایم این همه آمدن و رفتن ندارد ... ▪️دلم به اندازه تمام برگ های افتاده در زمین،بودنت را میخواهد...
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥صحبت های کوبنده رفیق شهید آرمان در مراسم وداع...شهید آرمان علی وردی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت دوازدهم ... ضعف کرده از روی دیوار سر خوردم و پخش زمین شدم . این نفس لعنتی چرا رفته و برنمی گرده . مریم جیغ کوتاهی کشید و صدام زد : کیانا .... کیانا صداش رو از می شنیدم اما نفسم کم بود ......... انگار زمانی که محکم به دیوار خوردم نفسم قطع شده بود. چشمم رو بسته بودم و سعی می کردم نفس رفته ام رو برگردونم اما نمیشد هوا کم بود . صدای دیگری هم به صدای مریم که حالا در حال گریه بود اضافه شد : خانوم فرهمند .....خانوم فرهمند نفس بکش سعی کن نفستو بدی بیرون. صدای استاد کیایی بود . همهمه بیشتر شد ........ فقط شنیدم استاد داد زد : دورشو خلوت کنید نفس بکشه . باز هم میون گریه های مریم صدای استاد بگوشم خورد : نفستو بده بیرون فرهمند ....... لعنتی چرا نفس نمیکشی ؟ برای یک لحظه از کمبود از هوا احساس کردم قلبم نمی زنه اما سیلی محکمی که توسط استاد کیایی به صورتم خورد احساسم رو بهم زد و راه نفسم رو یکدفعه باز کرد . شروع کردم به کشیدن نفس عمیق . اما ضعف از برخورد محکم با دیوار هنوز توی تنم بود . دست مریم رو محکم گرفتم و چشمام رو باز کردم مریم دست چپ مثل خودم روی زمین نشسته بود و تعدادی دانشجو هم رو به روم بودن و زل زده بودن به من و سمت راست استاد کیایی یک دستش رو به دیوار بالا سرم گرفته بود و روی زمین نشسته بود. باز هم صدای استاد رو شنیدم که گفت : انگار نفسش برگشت یکم عقب برید بذارید راحت نفس بکشه . مریم که حالا صورتش خیس اشک بود گفت : خوبی کیانا جونم ؟ نصف عمرم کردی عزیزم. من انگار که تازه به خودم اومده بودم اما کتفم به شدت درد میکرد. یکدفعه زدم زیر گریه ....... ترسیده بودم . انچنان گریه میکردم و هق میزدم که نگو . استاد کیایی کیف و ساکم رو از زمین برداشت و بلند شد و رو به بقیه گفت : برید داخل اتاقتون حالش خوب شده ...... ترسیده یکم . بعد از اینکه دانشجو ها رفتن دوباره جلو پاهام نشست و گفت : بهترید خانوم فرهمند ؟ با بغض گفتم : بله و سر تکون دادم . مریم گفت : خدا لعنتشون کنه اصلن صبر نکردن ببینن چی شد ، چی کار کردن با دختر مردم . استاد گفت : اونم مشخص میکنم ....... نگران نباشید . انگار حالم جا اومده بود . سرم رو که بلند کردم دیدم استادو مریم دارن با هم بهم نگاه می کنند اما استاد دقیقتر . خیلی خجالت کشیدم ....... مرد نا محرم و اون طور جلوش غش کرده روی زمین افتاده بودم. موقعی که نفسم بالا اومده بود چون استاد خیلی نزدیکم بود کاملا بوی ادکلن تلخش توی بینیم رفته بود . از یاد اوری اون لحظه خیلی خیلی خجالت کشیدم . خواستم بلند شم و خودم رو جمع و جور کنم که استاد گفت : بشین . راحت باش .اگر الان بلند شی مطمئنا سرت گیج میره و میخوری زمین . باز هم خجالت کشیدم ...... رو به مریم گفت : خانم رادمنش لطفا برید اتاقتون مطمئنا قند و لیوان هست یه اب قند بیارید . مریم بدون معطلی بلند شد و کلید به دست به سمت اتاقمون که دو نفره بود رفت . حالا من و استاد تنها بودیم . این خجالتم رو ده برابر میکرد. انگار قصد نداشت از جلوم بلند شه . استاد همونطور که نگاهم می کردگفت : از اینکه مجبور شدم بهتون سیلی بزنم عذر میخوام . از فکر اینکه دستش حتی برای سیلی به صورتم خورده باشه از خجالت احساس کردم سرخ سرخ شدم ........ جای حاج بابا خالی که ببینه چه گلی کاشتم. همونطور که سرم پایین بود چشمم خورد به دستانش که بر روی دو پا به انها تکیه کرده بود ....... انگشتان کشیده و مردانه ........ حلقه ای در دستش نمی دیدم . فقط در دست چپش یک ساعت مردانه خیلی شیک بود ....... فکر کنم انقدر که خجالت کشیده بودم عین لبو شده بودم . مریم با یک لیوان اب قند رسید و داد دست من .یک قلپ خوردم شیرینی اش زیاد بود .همیشه از چیزهای خیلی شیرین بدم می امد . لیوان رو اوردم پایین که استادکیایی گفت : تا تهش بخورید لطفا . 🌿 ادامه دارد ........ @kashaneh_mehrr 🌿 مژده به مخاطبین عزیز این رمان جذاب منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃