🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت چهاردهم . . .
مریم سریع لباس مناسب پوشید و گفت : بله
صدای استادکیایی رو شنیدم : کیایی هستم لطفا چند لحظه درب رو باز کنید .
مریم بلافاصله درب رو باز کرد طوری که داخل اتاق معلوم نباشه .
استاد سلامی کرد : امروز ساعت دو وقت ناهار بوده من نه خانوم فرهمند رو تو رستوران دیدم نه شما رو ........ بعد ادامه داد : به حساب این که نیومدین برا ناهار گفتم شاید دوباره حال خانوم فرهمند بد شده باشه . گفتم بیام و یه سری بزنم.
مریم جواب داد : ممنون از اینکه به فکر هستین . نه حالش خوبه داره استراحت میکنه . منم که دیدم کیانا جون خوابیده دیگه برا ناهار نیومدم .
صدای استاد رو شنیدم که گفت : که اینطور پس خواب هستن .......... خب پس بنده میرم .
از اینکه مریم امار لحظه به لحظه بعد اون اتفاق رو به کیایی داشت می داد حرصم گرفت و اومدم به ضرب از جام بلند شم که کتفم تیر بدی کشید و از درد اخ بلندی گفتم .......
دوباره صدای کیایی رو شنیدم که رو به مریم گفت : مطمئنی حالش خوبه ؟
مریم که حالا داشت به من نگاه می کرد گفت : الان بیدار شدن .
بیشتر حرصم گرفت داشت همه چیز رو می گفت .
من اصلن دوست نداشتم کسی از کارهایی که انجام میدم بویی ببره اونهم یک مرد غریبه جوان .
تا مریم کار دستم نداده بود و کل جز به جز من رو برای کیایی نگفته بود باید جلوش رو می گرفتم .
صداش زدم به ارومی : مریم جان میشه بیای پیشم.
که بالاخره خداحافظی کرد و درب رو بست اومد کنار من و گفت :
سلام علیکم چشم ما به جمالت روشن .
با حرص بهش گفتم : یک دفعه به اونی که پشت درب بود اینم میگفتی که حالش خوب نیست ، نمازش رو هم نخوند .
مریم پقی زد زیر خنده : ناراحت نشو دیگه .......استاد بود دیگه ....... پرسید منم جواب دادم .
با کنایه گفت : خنگه نگرانت شده بودن بعضی ها .
با عصبانیت از جام بلند شدم که برم سرویس بهش گفتم : مریم جان دوس ندارم کسی از کارام سر در بیاره اونم یک مرد غریبه و نامحرم مثل این . متونستی فقط بگی خوبه .
از پشت در سرویس شنیدم که میگه :
وا پسر مردم مگه چشه به این نازنینی .
بعد با خنده گفت : ندیدی ببینی چه جنتلمنی شده بود .
پیراهن مردونه ابی کاربونی پوشیده بود با شلوار کتان مشکی ......دامشب دخترای ورپریده دانشکدمون دوره اش نکنن خیلی حرفه ...... خلاصه بگم تیپی زده بود این بشر .
از سرویس که اومدم بیرون بهش گفتم : مریم هر چی که هست به خودش مربوطه دیگه نمیخوام از این اقا چیزی بشنوم.
بعد گفتم : چرا تونرفتی ناهاربخوری ؟ ضعف کردی ؟
با خنده گفت : در عوض ناهارکلی تنقلات خوردم .تازه من که بدون تو غذا از گلوم پایین نمیره گلم .
نترس شام جبران می کنم .
انگار که چیز مهمی یادم اومده باشه سریع تلفنم رو گرفتم و به مادرم زنگ زدم ..... قرار بود وقتی رسیدم ساری بهش زنگ بزنم .
با چند بوق کوتاه وصل شد و وقتی صدای مادرم در گوشی پیچید انگار روح در تنم دمیده شد .
مادرم از پشت تلفن گفت : سلام عزیزم مگه قرار نبود وفتی رسیدی ساری بهم زنگ بزنی ........ خیلی نگران شدم ..... حاج بابا ت هم چندبار تماس گرفت در دسترس نبودی ؟
سریع جواب دادم : وقتی رسیدیم یکم مشکل پیش اومد و نتونستم تماس بگیرم .
مادرم گفت : جاتون خوبه ؟
گفتم : اره مادرگلم ...... تا فردا که روز برگزاری سمینار هست توی هتل اقامت داریم .
مادرم گفت : مراقب خودت باش بیرون میری لباس گرم بپوش هوا سرده و سوز داره .
خلاصه بعد از گفتن چشمی به مادرم و پیغام سلامتی خودم به خانواده گوشی رو قطع کردم که مریم گفت : اگر حالت خوبه بیا با هم بریم شهر یه دوری بزنیم .
بعد ادامه داد : تو که خواب بودی از پنجره دیدم اکثر بچه های دانشگاه ما رفتن برا هوا خوری .
بهش نگاه کردم و گفتم : باشه الان حاضر میشیم بریم .منم حالم خوبه و فقط کتفم درد میکنه .
از توی ساکم بافت مشکیم رو در اوردم و پوشیدم و برای تنوع شال ابی نیمه روشن هم سرم کردم و جوری بستم که حتی یک تار مو هم بیرون نموند .
دوستان
یه نکته مهم بگم خدمتتون.
رمان زیبای عشق در همین نزدیکی(#کیانا)
۴۰۰ پارت هست و روزانه توی همین کانال پارتگداری داریم . توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده.
هزینه عضویت فعلا ۳۰ هزار تومان هست و به زودی به ۴۰ هزار تومان افزایش پیدا میکنه.
پس زودتر برای عضویت اقدام بفرمایید🌸
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
شرایط وی ای پی 👆👆
🌿 ادامه دارد ........
@kashaneh_mehrr
🌿 مژده به مخاطبین عزیز این رمان جذاب منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت پانزدهم . . .
مریم با دیدنم گفت : بابا خوشگل ، جیگر ، عسل .....
همون طوری که داشتم از توی اینه گیره توپی نگین داری روی شالم می بستم : مریم جون تو را خدا اروم تر ........ الان یکی از اینجا رد شه با خودش میگه حتما کسی توی اتاقه و فکری میکنه پیش خودش.
مریم فقط خندید و به اتفاق هم از در اتاق خارج شدیم کسی در راهرو نبود و اینبار از پله ها رفتیم پایین و به لابی هتل رسیدیم .
این هتل مخصوص دانشجو ها بود و فقط مسوول رسیدگی به کارهای رفاهی دانشجویان . اما انگار بعضی از دانشجو ها آمده بودند عروسی .
شینیون مو و آرایش غلیظشون حاکی از این مساله بود .
بالاخره از هتل بیرون رفتیم و مریم برای اولین تاکسی سر خیابان دست نگه داشت و سوار شدیم .
مریم رو به راننده کرد : پاساژ شهریار و راننده بدون حرف به مقصد رفت .
چندباری با مریم برا خرید کتاب به ساری اومده بودیم و تقریبا همه جا ها رو بلد بودم.
تا غروب به پیشنهاد مریم رفتیم برای خرید کتاب به یک پاساژ بزرگ در شهر .
کتاب هایی رو که برا دوره فوق لیسانس می خواستم رو خریدم و مریم هم همین کار رو کرد .
خلاصه وقتمون به بطالت نگذشت .
کتفم خیلی درد می کرد برای همین تمام بار ها رو مریم به دوش می کشید . و با گرفتن تاکسی ساعت ۷ غروب به هتل رسیدیم .
تقریبا یک ساعتی تا شام وقت بود . مریم گفت : یک ساعت دیگه شام سرو میشه بریم بالا هم تو یه استراحتی کن هم من نمازم رو بخونم .
با علامت سر حرفش رو تایید کردم و سوار اسانسور شدیم همین که به طبقه خودمون رسیدیم و در باز شد مژگان رو دیدیم
با نگرانی به سمتم اومد : خوبی کیانا ؟ بچه ها گفتن برات اتفاق بدی افتاده ؟ سالمی ؟
رو بهش گفتم : اره عزیزم چرا هول کردی ؟ می بینی که فعلن حالم خوبه .
مریم سریع با خنده گفت : مژگان حلوا از دستمون در رفت .
هر سه به خنده افتادیم .
مژگان گفت : موقع شام می بینمتون . و رفت
ما هم به اتاقمون بر گشتیم و لباس عوض نکردیم چون دوباره برای سرو شام باید می رفتیم پایین . مریم وضو گرفت و نمازش رو خواند .
ساعت هشت بود و به نظر وقت شام رسیده بود .
به همراه مریم دوباره راهی لابی هتل شدیم تا از اونجا به قسمت رستوران هتل بریم .
هنوز پله های اخر ورودی به هتل رو تموم نکرده بودیم که صدای فریاد های اشنایی رو کنار پذیرش شنیدم .
رو به مریم با ترس گفتم :
این کیایی نیست که این طور داد میزنه . چرا اینقدر عصبانیه ؟
مریم هم که انگار ترسیده باشه اروم دستم رو گرفت و گفت : فکر کنم به خاطر قضیه ظهر باشه .
هنوز جمله اش تمام نشده بود که کیایی رو به دو تا جوانی که کنارش ایستاده بودند با صدای نسبتا بلندی گفت : کاری می کنم از خوندن رشته وکالت خودتون صرف نظر کنید .
و ادامه داد صنف وکلا نیازی به همچین ادامای دروغگو و سر به هوایی نداره آقا .
بعد با گام های بلندی به سمت ما اومد که داشتیم از راهرو عبور می کردیم به سمت رستوران .
هنوز ما رو ندیده بود ولی به چند قدمی ما که رسید حالت عصبانیتش انگار فروکش کرد . و مستقیم اومد جلو و : به به خانوم فرهمند . امیدوارم حالتون بهتر شده باشه .
با خجالت نگاه کوتاهی بهش کردم : مشکل خاصی نبود ........ بهترم .
کیایی با اشاره دست : بفرمایید برا شام و خودش جلوتر از ما رفت .
احساس کردم از حرفش مثل بستنی یخی اب شدم .
از طرز نگاهش عجیب خجالت کشیدم .
جوری به تک زوایای چهره نگاه می کرد که انگار میخواست چیزی کشف کند .
رستوران حسابی شلوغ بود و همه سر گرم خوردن .
دست مریم رو گرفتم و به سمت میز چهار نفره ای رفتیم و نشستیم .
مریم که انگار به صورت من زل زده باشه به صورت ناگهانی گوشه شالی که صورتم رو گرفته بود کمی عقب کشید و محکم زد تو صورتش .
گفتم : چه کار میکنی با خودت ؟ چته ؟
با تته پته گفت : کیانا امروز که استاد بهت سیلی زد تا نفست بالا بیاد جاش ...... جاش مونده .
دوستان
یه نکته مهم بگم خدمتتون.
رمان زیبای عشق در همین نزدیکی(#کیانا)
۴۰۰ پارت هست و روزانه توی همین کانال پارتگداری داریم . توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده.
هزینه عضویت فعلا ۳۰ هزار تومان هست و به زودی به ۴۰ هزار تومان افزایش پیدا میکنه.
پس زودتر برای عضویت اقدام بفرمایید🌸
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
شرایط وی ای پی 👆👆
🌿 ادامه دارد ........
@kashaneh_mehrr
🌿 مژده به مخاطبین عزیز این رمان جذاب منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 *خـــــدایا
💫دراین لحظات شب
🌸دلهای دوستانم را
💫سرشاراز نور وشادی کن
🌸وآنچه را که
💫به بهترین بندگانت
🌸عطا میفرمایی
💫به آنها نیز عطا فرما
شبتون پراز نگاه خد🌙✨*
°•🌻🦋•°
•° همیشه باغ و بهارم تویی ابالحجّه
تمام دارو ندارم تویی ابالحجّه🌿🌸
#ولادتامامحسنعسڪری؏
#عیدڪممبروڪ ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸باران کرامت خدا می بارد
🎉نور از نفس فرشته ها می بارد
🌸صد دسته گل محمّدی باز امشب
🎉بر صحن و سرای سامرا می بارد
🌸 ولادت با سعادت
🎉امام حسن عسکری (ع)
🌸به پیشگاه امـام زمـان عج
🎉و شمـا خوبان مبـارک بـاد .
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
🎈
ماشینم پنچر شد
با لباس روحانیت نمیشد پنچری گرفت
عمامه رو کنار گذاشتم و مشغول تعویض لاستیک شدم
شاید یک دقیقه نشد. یه ماشین اومد جلوی ماشینم وایستاد
یهو یکی از این گولاخ های خالکوبی دار از ماشین پیاده شد. گفتم خدایا اول صبحی رحم کن
گفت حاجی پا شو بذار من لاستیک رو عوض کنم.
اصرار کردم که خودم عوض می کنم لاستیک رو. نذاشت. عوض کرد و وقتی تموم شد پیشونی م رو بوسید و گفت من مدیون این لباس م.
پی نوشت :
جفای یک عده نامرد را به پای مردان سرزمینم نمیگذارم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شاهچراغ
#شهید_ارمان_علی_وردی
ایران من 🇮🇷
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 حرفی که یا خیلیها نشنیدهاند یا جدی نمیگیرند !!
⭕️ دقیقا ما داریم چه کار میکنیم ؟؟؟
🔰 #استاد_عباسی_ولدی
#امام_رضایی
دریاب باݪِ خسته جویندگان،ڪه ما
در اوج آرزو به هواے #تــღـــو میپریم⃟🪴
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام یامھدۍ . . . 😍!
#امام_زمان🌿
#سلام_فرمانده
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سردر قصر بهشتی دلم بنوشتند💐
که مسلمانِ مرامِ حسنِ عسکری ام❣️
💐🎊 ولادت با سعادت امام حسن عسکری (ع) مبارک 💐🎉