eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.6هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت سی و پنجم ......... مادرم چشم غره ای نثارم کرد بی خبر از همه جا گفت : مادرجون نمیشه که همین جوری بیای جلوی مهمون ها ........ باید یه جوری باشی که حداقل دل خواستگار بدبخت خوش باشه و به یه امیدی بیاد عزیزم . کامران ناراحت از روی میز بلند شد : بی احترامی به اقاجونم نباشه ولی سر همچنین خواستگاری به تنش نمی ارزه چه برسه به اینکه بیاد خواهر عزیز تر از جونم رو ببینه......... بعد هم از اشپزخونه رفت بیرون . مادرم شوکه شده از حرکت کامران : حاجی تو رو خدا برو ببین چرا کامران ناراحته ........ از روزی که فهمیده خانواده جمشیدی دارن برا خواستگاری میان حالش یه جور دیگه شده . خانوم تو رو خدا شلوغش نکن ........ برادره و سر خواهرش غیرت داره کلا فرهمندا این طوری هستن خود من یادت نیست سر ازدواج خواهرم منیژه چه الم شنگه ای راه انداخته بودم . مادرم که انگار نگران تغییر ناگهانی کامران بود اروم گفت : از من گفتن بود حاجی این بچه یه چیزیش شده . بعد از خوردن چای از جام بلند شدم و با اجازه ای گفتم تا به اتاقم برم . به سرعت پله ها رو طی کردم و وارد اتاق شدم خیلی خسته بودم ترجیح دادم تا موقع شام و اینکه نمازی هم نبودم بخوابم . رفتم توی رختخواب و دراز کشیدم که دیدم گوشیم چشمک زد . برداشتمش و نگاه کردم کیایی بود : امیدوارم حالتون بهتر شده باشه ....... راستی از پس فردا کلاس ها شروع میشه ........ جای برادری دوس دارم سر کلاسام ببینمتون ...... دانشجویی مثل شما برام مایه افتخاره . از لفظ برادری که گفت خندیدم . خواستم چشم هام رو ببندم که بخوابم دیدم بازم گوشیم چشمک زد . فکر کردم بازم کیایی هست . اما اشتباه کرده بودم مریم بود : وقت داری زنگ بزنم برات یا داری استراحت می کنی کیانا؟ براش نوشتم : سلام . میخواستم یکم بخوابم ولی خب میخوای برات زنگ بزنم کارت رو بگو . قبل از اینکه شماره اش رو بگیرم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم خودشه . جواب دادم : جانم مریم جون . سلام جونت بی بلا ....... سریع میرم سر اصل مطلب همین الان با نوشین دختر خاله مازیار حرف می زدم میدونی که چند مدت قبل هم باشگاهیم بود . گفتم : خب حالا مگه اتفاقی افتاده براش ؟ جوابم رو داد : میگه خبر دار شده خانواده مازیار برا فردا شب دارن میان خونه شما خواستگاری گفته بهت بگم مازیار مرد زندگی نیست ...... قبل از اینکه جمله اش به اتمام برسه پریدم وسط حرفش : تو میخواستی بگی چی به تو میرسه نوشین جون ........ مردم خودشون عقل دارن و تصمیم درست می گیرن . بابا قبل اینکه تو بگی اینا رو خودم گفتم بهش ولی کیانا حرف دیگه ای زد که حالم رو بدجوری بد کرد ......... میگه این مازیاره دور از چشم مامان و باباش خونه مجردی برا خودش درست کرده و اخر هفته ها همش مهمون داره . من که منظور مریم رو از اینکه گفته بود همش مهمون داره نفهمیده بودم : خب مهمون داره دیگه به ما چه ربطی داره فدات شم ....... اهل مهمون نوازی هست ...... حرفم تموم نشده مریم جیغ کوتاهی پشت گوشی کشید گفت : آیکیو دارم میگم طرف نا اهله یعنی ...... یعنی .....دختر بازه ......یعنی هر هفته یکی تو خونه کذاییش جولون میده .......... بفهم کیانا . تازه علت عصبانیت های کامران دستم اومده بود . حتمن از همه این موضوعات خبر داشت . به خودم اومدم به مریم گفتم : ببین اصلا برام مهم نیست کی چیکاره اس ........... من نظرم منفیه عزیزم ........ خیالت راحت دم به تله نمیدم . مریم که انگار ته دلش اشوب شده بود گفت : باشه یکم خیالم راحت شد از اینکه باهات حرف زدم ........ یعنی دلم سبک شد . خنده ی ریزی کردم : مریم جونم برو یکم استراحت کن اینقدرم فکر و خیال نداشته باش ......... راستی یه نفری پیام داد و گفت : کلاسمون از پس فردا شروع میشه . باشه ای گفت و خداحافظی کرد . گوشی رو سر جاش گذاشتم دوباره خزیدم زیر پتو و مچ دستم رو طبق عادت همیشگی گذاشتم زیر بالش ....... تازه دوباره یاد امروز ظهر افتادم که کیایی مچ دستم رو پیچونده بود‌ . به قول خودش میخواست تنبیه ام کنه . باید در اسرع وقت همه چیز رو درباره کیایی به مامان میگفتم . دوس نداشتم چیزی رو ازش پنهان کنم . رمان () ۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت فقط تا آخر هفته ۳۰ هزار تومان هست و بعدش به ۴۰ هزار تومان افزایش پیدا میکنه. پس زودتر برای عضویت اقدام بفرمایید🌸 https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃?
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت سی و هفتم ......... از اینکه مامان بازم مثل همیشه داشت فکرم رو می خوند خنده ام گرفت : اره مامان جون ولی بذارین اول برای اقاجون و کامران چای ببرم بعد همه چیز رو از سیر تا پیاز براتون تعریف می کنم ....... خودت دخترت رو بهتر از هر کسی میشناسی آلو تو دهنش خیس خورده نمی مونه . خنده ای تحویلم داد و گفت : پس چای ها رو ببرهمین جا منتظرت هستم . بعد از بردن چای و میوه برا اقاجون و کامران هر دو نفرشون بدون هیچ حرفی تشکری کردند و مشغول صحبت در مورد کار شدند . به سرعت به اشپزخونه برگشتم و دیدم مامان دو تا چایی ریخته و روی صندلی پشت میز نشسته ....... از اینکه میخواست به حرفام گوش کنه از همون دقیقه اول احساس سبکی کردم . کنارش نشستم و شروع کردم به گفتن ....... از همون اولین نگاه کیایی گفتم تا حرکات و رفتارش تو این چند روز و اینکه چه اتفاقاتی افتاد و مامان ملیحه فقط و فقط گوش کرد و سر تکون داد . وقتی از گفتن فارغ شدم مامان چند لحظه سکوت کرد ولی بعد با یه لبخند ریز رو به من اروم زمزمه کرد : مادری قربون قد و بالات برم ، حالا با این تفاسیری که گفتی به نظرم پسر بدی نیست ........ فقط نفهمیده چه جوری باید قدم جلو بذاره یا در واقع کسی نبوده که راهنماییش کنه جان مادر . کمی سر تکون دادم و یه قلپ از چایم رو خوردم که مامان ادامه داد : حالا نظر خودت چیه ؟ فکر میکنی میتونی خودت رو راضی کنی که بیاد خواستگاریت ؟ کمی توی فکر فرو رفتم و استکان چای رو فشار دادم همون طوری مثل خودش اروم گفتم : مامان اقای کیایی ادم بدی نیست ...... تو این سه روز اگر اون تا کارش رو بذارم کنار اتفاقا در حقم خیلی لطف کرده ....... ولی ...... منتهاش ...... منتهاش چی عزیز مادر ؟ منتهاش من فقط اقای کیایی رو به چشم یه استاد می بینم و بس ....... همین که روزی سه بار سر کلاسش حاضر بشم و از اطلاعاتش استفاده کنم مامان جون ........ و اینکه علاقه ای ندارم به عنوان خواستگار بیاد خونمون ......شاید فعلن اینجوری بخوام . حرفام که تموم شد مامان رو بهم کرد : هر جور راحتی کیانا ولی هواست باشه مادر اگر خواستی بهش جواب رد بدی فعلن جوری نباشه جوان مردم ناراحت بشه و کلا قید ازدواج رو بزنه ....... در ثانی میخوام خوب فکر کنی بعد خودت هر جوابی داشتی از طرف منو و حاج بابات مختاری به خودش بگی . همین که جمله مامان تموم شد کامران درب ورودی اشپزخونه ظاهر شد با شوخی گفت : مامان خانوم ، حاج آقاتون فرمودن لیست خرید فردا رو از شما بگیرم و صبح زود به دستتون برسونم . نیازی نبود مادر خودم صبح می رفتم بازار . تو از کار و زندگیت می افتی کامران جان . نه زحمتی نیست مادر من . شما پاهاتون درد میکنه نباید بار سنگین بلند کنی . حالا بی زحمت بگو چی میخوای من یاداشت کنم . مامان که انگشت روی لبش گذاشته بود داشت فکر میکرد گفت بنویس : خیار مجلسی ، سیب زرد و قرمز ، پرتغال ، موز ، یک کیلو شیرینی دانمارکی . کامران همونطوری که داشت توی برگه وسایل رو می نوشت چشمکی به من زد رو به مامان کرد : دبه برا ترشی چی ؟ ....... سرکه وردا نمیخوای ؟ مامان که منظور کامران رو فهمیده بود با خنده یکی با دست زد پشت کامران : برو ورپریده ....... برو کمتر اتیش بسوزون ....... فکر کردی دخترم رو از سر راه اوردم به هرکسی بدم . کامران که داشت با خنده از روی صندلی بلند میشد : این کیانایی که من دیدم حالا حالا بیخ ریشمون هست ترشی که سهله باید مومیایش کنیم . از ترس اینکه لنگه دمپایی رو فرشی مامان که سمتش پرتاب کرده بود بهش بخوره فرار و بر قرار ترجیح داد . دمپایی هم خورد به ستون اشپزخونه . همون موقع اقاجونم سر رسید : تا دیشب که دخمل بابا نبود همه پکر و دمغ بودین ولی انگار امشب همه قوت گرفتین و اشپزخونه رو تبدیل کردین به میدون نبرد . خانوم شب بخیر ...... شمام بیا زودتر بخواب صبح هزار و یک عالم کار داری ..... باشه چشم حاج اقا الان میام ...... بعدم روی سرم رو بوسید : عزیز دل مادر هر وقت بازم مشکلی داشتی کافیه فقط به خودم بگی ....... از اشپزخونه رفت بیرون . اقاجونم و مامانم اونطوری که اطرافیان میگن خیلی با عشق و علاقه زندگیشون رو شروع کرده بودن . رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت سی و هشتم ......... حتی چند وقت قبل که کامران داشت کمد قدیمی رو پاکسازی می کرد که ببره برا یه نفری که نیاز داشت ،یه نامه عاشقانه از اقاجونم از زمان جنگ ، زمانی که هیچ کدوم از ماها به دنیا نیومده بودیم برا مامان ملیحه نوشته بود رو پیدا کرد و تا مدت ها با همون نامه سر به سر اقا جون و مامان میذاشت . خلاصه توی فامیل معروف بودن به لیلی و مجنون . منم برا خودم کلی ارزو داشتم ....... دوست داشتم باکسی زندگیم رو شروع کنم که عاشق زندگی باشه و عشق بورزه ....... و فقط از روی هوا و هوس زنش نشم ....... کیایی پسر خوبی بود ولی من فعلن نمی تونستم در موردش راجع به ازدواج فکر کنم . پس تصمیم گرفتم در اولین فرصت ممکن یه جواب قانع کننده بهش بدم تا خودش رو معطل زندگی من نکنه . از اشپزخونه بیرون اومدم ....... کسی توی پذیرایی نبود . داشتم از پله ها می رفتم بالا که دیدم گوشیم که تو دستم بود چشمک زد . یه شماره ناشناس دیگه برام پیام فرستاده بود . به سرعت وارد اتاق شدم و چراغ شب خواب رو روشن کردم و پیام رو بازکردم که دیدم نوشته : خواستگاری فردا شب کاملا فرمالیته هست کیانا خانوم ....... دوست ندارم جوابی به غیر نه از دهنتون در بیاد ....... من ادمی نیستم که بخوام ازدواج کنم امیدوارم منظورم رو خوب فهمیده باشی . حدسم درست بود . مازیار بود . چطور جرات کرده بود چنین پیام وقیحانه ای برام نوشته بود . پیش خودش حتمن فکر کرده من خیلی خوشحالم از اینکه داره میاد خواستگاریم و منم قراره بشم یکی مثل هزار تا دختر دیگه ای که اخر هفته ها دور از چشم خانواده می بره خونه مجردیش . زیر لب .... ابلهی نثارش کردم و برای مریم پیام دادم که فردا شب باید به عنوان خواهرم در مهمانی حضور داشته باشه و پس زودتر بیاد و به کسی هم چیزی نگه . سریع سین شد و نوشت : من عاشق اون لحظه هاییم که عروس یکدفعه میگه نه و همه چیز بهم میخوره ..... باشه میام فقط یه شرط داره منم باید ببری داخل اتاق موقع حرف زدن باشه ؟ براش به سرعت تایپ کردم : اولا قرار نیست به کسی بر بخوره و قراره در کمال احترام به خانواده جمشیدی بگیم نه ...... دوما اصلن قرار نیست بریم حرف بزنیم ‌که من ببرمت توی اتاق . پیام داد : حالم گرفته شد ...... پس شب بخیر تا فردا . شب بخیری براش تایپ کردم گوشی رو گذاشتم روی میز کارم و خزیدم زیر پتو . در فکر این بودم که مازیار چه جوری شماره منو پیدا کرده که چشمام گرم گرم شد و خوابم برد . صبح که از خواب بیدار شدن تقریباساعت هشت بود ....... خیلی خوابیده بودم . سریع از تخت پریدم بیرون و رختخواب رو مرتب کردم و رفتم سرویس و صورتم رو شستم و راهی طبقه ی پایین برا صبحانه شدم . مطمئنا اقاجون و کامران رفته بودن سر کار ....... به طبقه پایین که رسیدم صبح بخیر بلندی گفتم و دیدم مامان مشغول مرتب کردن مبل ها و وسایل پذیرایی هست . صبح بخیری نثارم کرد و گفت : صبحانه ات روی میز هست کامل بخور ........ منم که صبح اقاجونت رفت صبحانه خوردم . برای خودم چای ریختم که دیدم مامان وارد اشپزخونه شد رو کرد به من : بعد از صبحانه من کاری باهات ندارم و ناهار هم دو نفری هستیم اگر دوس داشتی به مریم بگو بیاد ناهار زرشک پلو با مرغ درست می کنم . بعد همونطوری که سرش رو کرده بود تو فریزر تا مرغ در بیاره ادامه داد : اقاجونت ناهار ابگوشت دیشب رو برد و گفت که ناهار سرش خیلی شلوغه و همون مغازه میخوره . لقمه ای از نان و پنیر در دهانم گذاشتم و با چای خیسش کردم که مامان گفت : درسته جوابت منفیه کیانا ولی دوس دارم امشب جلوی مهمونا بدرخشی بعدن حرف در نیارن که دخترشون رنگ و لعاب نداشت نپسندیدیم . از حرف مامان حسابی خنده ام گرفت و خنده ام همراه با لقمه بعدی قورت دادم و رو بهش گفتم : مامان بعد صبحانه برم حموم کنم بعدش یکم به کارام و درسام برسم که فردا اولین جلسه کلاسمون هست ......... اگر کاری داشتین حتمن صدام کنید . خواستم بلند شم برم که رو بهم کرد : صبر کن الان بر می گردم و از اشپزخونه بیرون رفت به سمت اتاق خوابشون که در همین طبقه اول بود. منم از فرصت استفاده کردم و وسایل اضافی روی میز رو جابه جا کردم و استکانم رو درون ظرف شویی شستم . همین که برگشتم مامان رو دیدم که اومد : بیا عزیزم امشب اینو بپوش ....... همین چند روز قبل برات گرفتم . پولی رو هم که بابات برات ریخت مال خودت که می دونم پس انداز می کنی . رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. کپی حرام❌
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت سی و نهم ......... نگاهی به لباس در دستش انداختم : تونیک کار شده ی زیبایی که رنگش تقریبا سبز یشمی براق بود که روی سینه و استین هایش مهره های سنگی ریز و درشتی با طرحی قشنگ دوخته شده بود. به همراه شلوار کرپ مشکی و شال تقریبا هم رنگ تونیک بود . لباس رو از دست مامان گرفتم و صورتش رو بوسیدم و گفتم : ممنونم مامانی ........ لبخندی به روم پاشید و من به لباس به دست به سمت اتاقم رفتم . در بدو ورود به اتاق لباس رو از ذوق جدید بودنش جلوی آینه قدی رو به روی خودم نگه داشتم . واقعا زیبا بود و با پوست سفیدم هارمونی داشت . نه زیاد تنگ بود ونه خیلی گشاد . در کل چیزی بود که خودم میخواستم . عادت نداشتم اصلا جلو دیگران خودم رو عیان کنم . لباس رو درون کمدم اویزون کردم و قصد حمام کرده بودم که با خودم گفتم یه نگاهی هم به گوشیم بندازم . یک پیام دیگر از مازیار اومده بود : اگر پیام خوندی پس چرا جواب پیام رو ندادی ؟ ببین وای به حالت اگر امشب جوابت اون چیزی نباشه که من میخوام ........ ملتفت هستی کیانا خانوم . از پیامی که داده بود حسابی شوکه شدم ‌. یه ادم تا چه حد می تونه وقیح باشه و خودش رو هی به رخ این و اون بکشه . ترجیح دادم تا شب اصلن بهش فکر نکنم و سعی کنم به کارام برسم . پس به سرعت وارد حمام شدم و کارام رو رسیدم و دوش گرفتم . به سرعت از حمام خارج شدم و با حوله تنم رو خشک کردم و موهام رو سشوار کشیدم و لباس راحتی تنم کردم . از کتاب هایی که از ساری خریده بودم کتاب درس کیایی رو که حقوق بود رو برداشتم و شروع کردم به پیش درس کردن فصل اول . شنیده بودم از بقیه دانشجو ها که کلاس هاش بیشتر کنفرانس محوره و دوس داره دانشجو ها مطالب رو سر کلاس یاد بگیرن . حدودا دو ساعتی خوندن فصل اول طول کشید و وقتی سرم رو از روی کتاب بلند کردم تازه یادم افتاد به مریم بگم ناهار بیاد خونمون . سریع بهش پیام دادم که بعد از چند دقیقه در جوابم نوشت که با مادرش رفته خرید و همون بعد از ظهر میاد خونمون . خودم رو با مرتب کردن کتاب ها مشغول کردم که تا موقع ناهار وقتم رو گرفت . موقع ناهار زمانی که خواستم پرده اتاق خواب رو مقداری بزنم کنار که افتاب پاییزی بیاد داخل .اتفاقی چشمم به خونه اقای جمشیدی افتاد که درست در سمت چپ ما خونه داشتن و پنجره سمت چپ اتاقم به حیاط و دروازه اونها اشراف داشت . در دروازه باز شد و مازیار وارد حیاط شد . صورتی کاملا شیش تیغه و خوش فرم و هیکلی ورزشی و تنومند . کلا همیشه به خودش می رسید و من هیچ وقت نا مرتب نمی دیدمش . از کنار زدن پرده اتاق خواب منصرف شدم و دوباره کشیدمش و برای ناهار رفتم پایین . ناهار در جمعی مادر و دختری و کاملا دوستانه خورده شد ........ عاشق زرشک پلو با مرغ های مادرم بودم . در کل دستپختش عالی بود . ساعت حوالی ۵ عصر بود . درون پذیرایی نشسته بودیم و تمامی کار ها رسیده بودیم و وسایل پذیرایی از مهمان ها اماده و مهیا بود و مامان برا شام الویه درست کرده بود تا بعد از رفتن مهمان ها شام بخوریم . ایفون به صدا در اومد ..... بلند شدم و از تصویر داخلش فهمیدم که مریمه ......... با خوشحالی درب رو باز کردم و مامان برای استقبال ازش تا دم در حال رفت . وقتی اومد داخل حسابی تیپ زده بود شومیز بلند ابی کاربنی تا روی زانو با ساپورت مشکی کلفت و شال مشکی ........ تیکه ای شده بود برا خودش . صورت مادرم رو بوسید و بعد به سمت من اومد . و با تعجب رو به مادرم گفت : خاله این اینطوری میخواد جلو مهمان ها ظاهر بشه . ساعت چند میان ؟ قبل اینکه مادرم چیزی بگه جواب دادم : شش میان و اینکه هنوز لباس نپوشیدم ....... بیا بریم بالا تا منم اماده شم . خاله جون پس من با کیانا برم اتاقش تا اماده بشه . عزیزم خودت مختاری .اجازه دیگه برای چیه ؟ مرسی خاله جون‌. زمانی که از پله ها با مریم بالا می رفتیم دوباره صدای ایفون بلند شد که فکر کنم اقاجونم بود که اومده بود خونه . وقتی وارد اتاق شدیم درب اتاق رو بستم و رو مریم کردم : بیا اینجا پیام های این پسره ابله رو بخون که یکی رو دیشب فرستاده یکی رو امروز صبح داده . مریم بعد از خوندن پیام ها اروم رو به من گفت : این اصلا پیش خودش چی فکر کرده که این پیام ها رو داده ؟ اصلا شماره تو رو از کجا گیر اورده ؟ رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ?
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت چهلم .......... مریم اگر اقاجونم بفهمه که مازیار یه همچین چرندیاتی برام پیام داده سرش رو از پشت می بره میذاره رو سینه اش ...... ولی حیف نمی تونم چیزی به اقاجونم بگم . تازه این ته قضیه نیست روز قبل از رفتن با سمینار کامران کلی برام خط و نشون کشید که این پسره ادم نیست وقتی بهش گفتم جوابم منفیه خیالش راحت شد . حالا اگر کامران بفهمه این داره این طوری چرت و پرت میگه ناکارش نکنه خیلیه . مریم که انگار کلافه شده بود : ببین تو این پیام ها رو حذف کن اصلنم جوابش رو نده و به کسی هم چیزی نگو که اینطوری شده ......... حالا لباسی که میخوای بپوشی کو ؟ چیکار کنیم یه شبه دیگه ....... بعدش شرش کم میشه از سرمون . بلند شدم از کمد لباس رو اوردم بیرون . نگاهی به لباس کرد : خیلی بهت میاد ....... من روم رو میکنم اون ور تو بپوش . وقتی لباس رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم جوری که حتی یه تار مو هم بیرون نزده بود و گوشه شالم رو با سنجاق گیره ای که روش یه پروانه طلایی داشت سفت کردم . مریم که چشمش به من افتاد : به به ....... به به ..... چه جیگری شدی کیانا ......... بابا تیپت تو حلقم . داشت همین طوری ادامه می داد که جلوش رو گرفتم : مریم تو رو خدا یواش تر اقاجونم اومده خونه الان فکر می کنه خبریه اینجا ........ کمتر حلقم و جیگرم کن . انگاری که عقربه های ساعت در حال دویدن باشن در حال گردش بودن ......... مریم هم داشت یک ریز ادا و اطوار می ریخت که چیکار کنم و چیکار نکنم اصلن نخندم و از این حرفایی که اصلن برام مهم نبود . بالاخره زنگ ایفون راس ساعت شش به صدا در اومد . مامان ملیحه چادر گلدارش رو سر کرد و رو به من گفت همین جا کنار اُپن آشپزخانه بمون با مریم . اقاجونم دکمه آیفون رو فشار داد و به سمت درب حال رفت . مامانم هم همین که مهمان ها اومدن داخل . اول از همه یگانه خانوم اومد داخل و کناری ایستاد و من سلام گفتم . بعد اقای جمشیدی که مردی هم سن و سال پدرم بود و باز نشسته بود اومد و رو به من قبل از من : سلام دختر گلم . بعد مازیار که از قد بلندش نزدیک بود سرش به طاق در بخوره اومد داخل و البته مثل برج زهرمار بود ...... سلامی به اقاجونم کرد و سلامی هم به مامانم عرض کرد و با اشاره یگانه خانوم اومد سمت من و دسته گلی که دستش بود رو بدون هیچ سلام و علیکی گرفت سمت من . نگاهی به اقاجونم کردم که با چشم اشاره کرد قبول کن ......... ومنم دسته گل رو گرفتم . همه نشستیم و پدرم داشت از کار و بار با آقای جمشیدی حرف می زد که یگانه خانوم یکم توی جاش جابه جا شد و رو به اقایون گفت : همیشه خدا بحث کار بین آقایون هست ....... همون طوری که در جریان هستید اگر اجازه بدید این دو تا جوون برن بالا تا یکم یخشون وا بشه . از حرفی که یگانه خانوم زد کل تنم گر گرفت انگار که پیش خودش کار رو تموم شده می دونست . به طور ناخداگاه نگاهم کشیده شد سمت مازیار که تا این لحظه سکوت کرده و سر به زیرداشت . پیراهن مردانه خردلی و کت مشکی و شلوار هم رنگ پوشیده بود و صورت شش تیغه اش خوش تیپی اش را بیشتر به رخ می کشید . اما برای من فقط خوشتیپی ملاک و معیار ازدواج نبود . به خودم که اومدم دیدم اقاجونم رو به من کرد و اروم در گوشم زمزمه کرد : کیانا جان آقا مازیار مثل اینکه با شما حرف دارن . بی زحمت اگر موافقی برید اتاق شما تا با هم صحبت کنید . اقاجونم وقتی نگاه پر از تردید منو دید چشم هاش رو به آرومی بست و این به معنی این بود که با یه حرف ساده در عرض چند دقیقه اتفاق مهمی نمی افته . همیشه نگاه های اقاجونم پر معنی بود . با گفتن با اجازه ای اروم از جام بلند شدم که مازیار هم از جاش بلند شد و اروم به سمت پله ها رفتیم و ازش بالا رفتیم . وقتی به اتاق رسیدیم درب رو باز کردم و گفتم : بفرمایید که بدون هیچ حرفی وارد اتاق شد . مستقیم به سمت همان پنجره ای رفت که به حیاطشون اشراف داشت و رو ‌کرد سمت من : هیچ وقت این پرده رو کنار نمی زنی ؟ چون تا حالا ندیدمت کنار پنجره . بعد همون طوری که توی اتاق چرخ می زد ادامه داد : بد نیست دکور اتاقت . چرخی دور خودش زد و نشست روی تختم که حالم یه جوری شد و خواستم حرفی بزنم که خودش دوباره حرف اومد : چیه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ نشستم دیگه مگه نمیخواستیم حرف بزنیم . رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼?
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت چهل و یکم ........ دیگه داشت خیلی پرو میشد باید جوابش رو می دادم : ببین اقا مازیار اولا پیامک های دیشب و امروز صبحت رو نادیده می گیرم که اگه بخوام به دیده بگیرم حتی دیگه نتونی سرت رو بلند کنی ......... دوما من حرفی با شما ندارم که بزنم فقط و فقط به احترام اقاجونم اومدم که بی احترامی نشه . مستقیم از روی تخت اومد پایین و صاف اومد سمتم : کجا ....... کجا پیاده شو با هم بریم دختر همسایه ......... منم که دیشب گفتم علاقه ای به دیدن روی جنابعالی ندارم ........ فقط خواستم بهت ثابت کنم هر کاری که بخوام انجام میدم و به کسی هم ربطی نداره . نتونستم حرفاش رو طاغت بیارم که با تحکم و خیلی سریع و اهسته گفتم : پیش خودت چی فکر کردی ؟ فکر کردی منم مثل همون دختراییم که هر هفته با یه اشاره ات عاشق چشم و ابروت میشن ....... که بلند شدی اومدی اینجا که خودت رو ثابت کنی . اینجای حرفم رو که شنید عصبانی اومد سمتم و دستش رو دراز کرد که احساس کردم قصد کاری رو داره که گفتم : اگه دستت به من بخوره جیغ می زنم . خنده ی کش داری کرد و همون جا ایستاد و گفت : ببین اون صدتا دختری که گفتی سهله ...... خود تو هم که باشی اگه من بخوام میای ........ فهمیدی من بخوام . بعد با وقاحت تموم ادامه داد : راستی به این رفیق خوشگلت بگو کمتر دل این رفیق ما رو بسوزونه یکم به دلش راه بیاد چیزی ازش کم نمیشه . منظورش مریم بود . خود مریم چندباری گفته بود که یکی ماشین شاسی بلند براش چراغ زده و نمی دونم دنبالش راه افتاده . اهسته درب اتاق رو باز کردم و فقط به گفتن یک کلمه خودم رو کنترل کردم : بیرون بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون .خودش هم می دونست الان که بیام پایین چه جوابی میدم به خاطر همین چیز دیگه ای نگفت . چندتا نفس عمیق کشیدم تا کنترل اعصابم بیاد دستم و از اتاق رفتم بیرون و به طبقه پایین رفتم . نگاهی به جمع کردم و مازیار سر به زیر سر جایش نشسته بود و همه منتظر من بودند . به سرعت رفتم و سر مبل سه نفره بین مامان و مریم نسشتم که صدای مامان در گوشم نشست : خب عزیزم همون جوابی رو که قبلا داده بودی به خانم یگانه بگم ؟ منتظر هستن . با اشاره چشم به مامان فهماندم جوابم همان جواب قبلی هست . مامان از سر جاش بلند شد و رفت روی مبل دو نفره کناره یگانه خانم نشست . انگار هرچه مادرم می گفت رنگ صورت یگانه خانوم بیشتر تغییر می کرد . بالاخره همه چیز بعد از ده دقیقه ادامه مهمانی تمام شد و مهمان ها عزم رفتن کردند . یگانه خانوم که انگاری خیلی بهش برخورده بود و اصلا موقع رفتن به من نگاه هم نکرد . اما مازیار برخلاف اومدنی که برج زهرمار بود اما حالا که داشت می رفت خوشحال به نظر می رسید . بعد از رفتن مهمان ها با کمک مریم پذیرایی رو تمییز کردیم و چای خوردیم . اقاجونم هم رفته بود استراحت کنه تا شام . مامان ملیحه داشت پیش دستی ها رو اب می کشید که رو به ما گفت : دخترا بیاین تو اشپزخونه و باهم حرف بزنیم و چای و شیرینی بخوریم . با مریم رفتیم اشپزخونه و روی صندلی ها نشستیم . مامان در حالی که سینی چای رو میذاشت جلومون گفت : فکر کنم یگانه خانوم خیلی ناراحت شد چون شما ها وقتی رفتین بالا که با هم حرف بزنید رو به کرد به من که یه نشون اورده میخواد وقتی اومدین پایین دست کنه ....... که من گفتم فعلا برا این چیزا خیلی زوده . مریم خنده ای کرد : پس خاله ملیحه یک دفعه بگین اومده بودن کیانا رو دو دستی ببرن دیگه . خندیدم : مریم جون مگه الکیه ....... یگانه خانوم هم برا خودش بریده و دوخته بود و می خواست تن ما کنه . مامان جون من و مریم می ریم طبقه بالا شمام یکم استراحت کنید . وقتی وارد اتاق شدیم اول رفتم سمت پنجره ای که مازیار پرده اش رو کنار زده بود و که دیدم مازیار داره از خونشون خارج میشه جوری در دروازه رو بهم کوبید که انگاری ستون دو طرف دروازه لرزید چه برسه به خود دروازه . مریم که از صدا هول خورده بود گفت : کیه ؟ چی شده کیانا ؟ هیچی نیست مریم جون . ولی توام از این به بعد که میری بیرون بیشتر به دور و اطرافت باشه . بعد هم کل حرفایی که با مازیار زده بودم رو براش تعریف کردم . رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت چهل و دوم ........ بیچاره مریم کم مونده بود از حرفی که در مورد خودش شنیده بود از زبون مازیار قالب تهی کنه : آخه اون الدنگ عوضی رو چه به من ........ وای به حالش اگه یه دفعه دیگه سر کوچمون برام چراغ زد و سر راهم قرار گرفت جوری حالش رو می گیرم که نگو و نپرس . به مریم نگاه کردم که خیلی ناراحت شده بود . برای اینکه بحث رو عوض کنم و از این حال و هوا در بیایم گفتم : راستی فردا ساعت چند راه بیافتیم برا دانشگاه ؟ رو به من با همون چهره اخمو : اگه کلاس کیایی فردا ۱۰ شروع بشه ۸ از خونه راه می افتیم ...... خب من دیگه باید برم کیانا جون ...... باید برا فردا لباسام رو اتوکنم و مرتب باشم . بعد از رفتن مریم دوباره نشستم سر کتاب حقوق و یک بار دیگه فصل اول که بیست صفحه بود رو مرور کردم و برای خودم تکرار کردم . بلند شدم مانتو و شلوار مشکی و مقنعه نسکافه ای رنگم رو اتو کشیدم و روی جالباسی آویزون کردم . از پنجره اتاقم به خونه مریم اینا نگاه کردم ...... برق اتاقش خاموش بود ‌. انگاری با حرفی که بهش از مازیار گفته بودم باعث رنجش خاطرش شده بودم . مریم اخلاق های خاص خودش رو داشت . برای خوردن شام به طبقه پایین رفتم و شام رو در کنار مامان و اقاجون خوردم . بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها و گفتن شب بخیر به اتاقم برگشتم . فکر کنم آقاجون و مامان هم زود رفتن به اتاقشون تا استراحت کنند . قرآن رو از توی کیفم در آوردم و مشغول خوندن شدم چند صفحه ای خونده بودم که گوشیم چشمک زد نگاه کردم دیدم مریم نوشته : فردا هشت جلو در خونه باش شبت شوکولاتی . گوشی رو سر جاش گذاشتم و ادامه دادم تا حزب تموم شه . قران رو بوسیدم و سر جاش گذاشتم . ارامش عجیبی توی وجودم ریخته شده بود . خواستم برم توی رختخوابم دراز بکشم که انگاری برق سه فاز بهم وصل کرده باشن چیزی یادم اومد . سریع از تخت پریدم بیرون .نگاهی به ساعتم کردم ۱۱ شب بود هنوز دیر نشده بود . یادم افتاده بود هر وقت از تاریخ برگزاری کلاس حقوق مطمئن شدم خبری به آناهید مجد بدم . بیچاره شماره اش رو هم داده بود . توی مخاطبین دنبال شماره اش گشتم . بالاخره پیداش کردم . براش تایپ کردم : من کیانا فرهمند هستم ببخشید بد موقع مزاحم شدم قرار بود ساعت کلاس حقوق استاد کیایی رو بهتون یاد اوری کنم .فردا ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۴ بعد از ظهر. شب خوش . پیام رو که ارسال کردم چند دقیقه بعد سین شد و گوشیم چشمک زد پیام رو که باز کردم دیدم خودشه : سلام و شب بخیر عزیزم ....... ممنون از اینکه خبرم کردی ....... فردا سر کلاس می بینمت باید باهم صحبت کنیم . گفت باید باهم صحبت کنیم ....... یعنی در مورد چه مساله ای میخواد حرف بزنه باهام ....... زیاد فکرم رو درگیر نکردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم . به خاطر شوک یکدفعه ای که بهم وارد شده بود خواب از سرم پریده بوده . تصمیم گرفتم یه کمی توی فضای مجازی چرخ بخورم تا خوابم بگیره . وارد صفحه تلگرام شدم . شماره های جدید مال کیایی و اناهید و مازیار بود . خواستم کیایی و مازیار رو حذف کنم که یه چیزی قلقلکم داد برم پروفایلشون رو ببینم . واردپروفایل مازیار شدم . عکس های بدن سازی خودش رو گذاشته بود که اصلا دیدن نداشت . اومدم بیرون و از صفحه تلگرامم حذفش کردم . وارد پروفایل استاد کیایی شدم . عجب عکسای شیک و قشنگی از خودش گذاشته بود . چندتا عکس هم با تیپ نیمه اسپرت از خودش لب ساحل گرفته بود خدایی جای برادری چهره دلنشین و زیبایی داشت . چشم و ابروهای مشکیش ادم رو محسور خودش می کرد . استغفرالله گفتم و داشتم از عکساش میومدم بیرون که دیدم توی تلگرام برام از طرف کیایی پیام اومد : اول اینکه دانشجوی بی انضباطی هستی که تا این وقت شب تو فضای مجازی چرخ میخوری و انلاینی ....... دوما فردا اگر سر کلاس چرت بزنی اخراجت میکنم ........ سوما عکس پروفایلتون خیلی زیباست ولی عکس خودتون رو حذف کنید چون چشم گیره . بدون اینکه جوابش رو بدم وارد پروفایل خودم شدم عکس شش نفره از خودم و کامران و کتایون و شوهرش اقا میثم و آقاجون و مامان ملیحه . عکس جشن تولدم بود درست پنجم تیر ماه پارسال ‌......... که وسط جمع نشسته بودم و رنگ لباسم کلا ست نباتی بود . سریع از پروفایل خودم بیرون اومدم عکس رو با یک گل کاکتوس عوض کردم . همیشه عاشق گل کاکتوس بودم . رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت چهل و سوم .......... دوس داشتم پروفایل اناهید رو هم ببینم ........ بنابراین وارد شدم .........خیلی عکس داخلش بود . عکسی بود سه نفره که اناهید وسط بود و دو تا پسر جوان بغلش کرده بودن ......... زیر عکس نوشته بود ارین و اریای عزیزم . داداشای گل خودم هستین . عکس بعدی رو رفتم دیدم که یکی از اون جوان های عکس قبل با یه دختر نسبتا هم سن خودش عکس گرفته بود .......... انگاری زنش بود . به عکس بعدی رسیدم اون یکی جوان که در عکس قبل سمت راست اناهید بود تک ایستاده بود ........ جوان خوش تیپی بود رنگ چشمهاش درست به رنگ چشم های اناهید خاکستری طوسی بود .......... ‌ابرو های میزان و موهای مشکی حالت دارش و بینی قلمی مردانه در عکس جذابیتش را زیاد کرده بود . از پروفایل اناهید اومدم بیرون و با خودم زمزمه کردم : هر کسی که هستن خدا برا خانواده شون حفظشون کنه . چشمم خسته خواب بود . طبق عادت همیشگی قبل خواب ایت الکرسی رو زیر لب زمزمه کردم و نفهمیدم کی خوابم برد . صبح با صدای الارام گوشی که هفت رو نشون می داد از خواب بیدار شدم . به سرویس رفتم و مسواک زدم و لباسام رو که شب قبل اتو کرده بودم پوشیدم . کیف و پالتوی مشکیم رو برداشتم و سمت اشپزخونه سرازیر شدم . به اشپز خونه که رسیدم دیدم اقاجونم و مامان ملیحه هنوز بیدار نشدن . سریع در چای ساز چای دم کردم و هرچه وسیله صبحانه بود رو گذاشتم رو میز . نگاهی به میز کردم ..........کره و پنیر تبریز و مربای به و البالو خامه و نون که داخل فر داشت گرم میشد . صبح ها اگر کامران بود نون گرم می گرفت اما وقتی نبود به اقاجون اجازه نمی دادیم به خودش سختی بده برا نون گرم ........ گرچه بعضی وقت ها غافل گیرمون می کرد . داشتم چای برا خودم می ریختم که صدای آقاجون و مامان رو شنیدم : به به دخمل گل بابا چه کرده ........ الحق که دختر ملیحه خانومی . مامان اروم به سمتم اومد : صبح زود بلند شدی میز بچینی برامون مادری ....... بیشتر میخوابیدی عزیزم . نگاهی پر مهر نثار هر دو نفرشون کردم . و رو به مامان گفتم : من قربون مادری گفتنت بشم . همش رمضون یه بارم شعبون ........ همش شما برا ما اماده کردی حالا یه بارم من اماده کنم به کجای دنیا برمیخوره . چایم رو شیرین کردم و با لقمه ای از نون داغ شده و پنیر تبریز که عاشقش بودم خوردم . یه لقمه دیگه هم برداشتم که توی راه بخورم . مامان که عجله ام رو دید : چرا اینقدر عجله داری کیانا ؟ الان مریم گلی میاد ........ نمیخوام معطلش کنم ساعت هشت گفت جلو در منتظرمه . اقاجون ، مامان خداحافظ . صدای به سلامت گفتنشون با بسته شدن درب حال یکی شد . کفشام رو روی پله پوشیدم و سریع پریدم بیرون دروازه که دیدم مریم داره با ماشین از خونه خارج میشه . کنار خیابون منتظرش ایستادم که دیدم زیر پام ترمز کرد . صدای اهنگش که میخوند ماشالله ماشالله بهش بگین ماشالله ..... روکم کرد و گفت : بشین بریم دیرمون شد . نشستم و کمربندم رو بستم آخه یه خورده تند رانندگی می کرد . سر پیچ کوچه که داشتیم رد میشدیم دیدم یه پرادو مشکی داره برامون چراغ میزنه که دیدم مریم یکدفعه دست کرد زیر صندلی قفل فرمون رو برداشت و همزمان با این کارش زد روی ترمز از ماشین پیاده شد دوید سمت پرادو . سریع کمربندم رو باز کردم رفتم سمتش که پرادو دور زد و به سرعت از کنارمون رد شد . با تعجب گفتم : مریم این کارا از تو بعیده .......‌ حالا اون عوضی یه حرفی زد تو چرا جوش میاری ؟ میخواستی با قفل فرمون چیکارش کنی ؟ هنوز جمله ام به پایان نرسیده بود که مازیار از سر پیچ با لباس ورزشی پیچید تو کوچه . مریم محکم رفت سمتش و قفل فرمون رو صاف گرفت جلو صورتش ......... من خشکم زده بود و توان حرکت نداشتم . قدش از مازیار کوتاه تر بود و از پایین به بالا داشت نگاه می کرد . به خودم اومدم رفتم سمتش که مازیار رو بهم کرد : رفیقت رو جمعش کن خیلی هار شده . اینو که گفت مریم عصبی بهش پرید : هاری بهت نشون بدم که ندیده باشی به عمرت ........ به اون رفیق الدنگت بگو یه باره دیگه این ورا پیداش بشه ماشین و خودش رو باهم خورد میکنم . رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت چهل و چهارم .......... مازیار که انگار که از حرکت ناگهانی و لحن صدای عصبانی مریم حسابی جا خورده بود . چیزی نگفت و راهش رو کج کرد و از کنار ما رد شد رفت . مریم که انگارکنترل اعصابش رو از دست داده بود رفت جای من نشست و رو به من کرد : کیانا تو بشین پشت فرمون .حال ندارم رانندگی کنم . گواهینامه گرفته بودم و بیشتر اوقات که با اقاجون بودم رانندگی می کردم . نشستم پشت فرمون ۲۰۶ و کمربندم رو بستم و با گفتن بسم الله شروع کردم به حرکت . وارد خیابون اصلی که شدم گذاشتم دنده چهار و نیم نگاهی به مریم کردم . سرش رو تکیه داده بود به پشتی صندلی و چشماش بسته بود. همون طوری که رانندگی می کردم با خودم فکر کردم ، انگار همون دیشب احساس کردم بعد از گفتن حرفی که مازیار گفته بود در موردش حالش یه جور دیگه شده بود . مریم دوست چندین و چندساله ام بود. روی پاکی و اعتقاداتش قسم میخوردم . دوست نداشتم ناراحت باشد و اینگونه از نیش و کنایه یه ادم هوس باز خودش رو ببازه . همون طوری که با دست چپم فرمون رو محکم نگه داشته بودم دست راستم رو گذاشتم روی دست مریم که چشماش رو باز کرد و رو بهم گفت : باید یه جوری خودم رو خالی میکردم وگرنه کار دست خودم می دادم . لبخندی به روش زدم و دوباره با هر دودستم فرمون رو سفت چسبیدم . و تا رسیدن به رامسر دیگه چیزی نگفتم . تا زمانیکه برسیم مریم چشماش رو هم بود .چندباری حالش رو پرسیدم که گفته بود : فکر کنم فشار افتاده باشه . با رسیدن به دانشگاه مستقیم از درب ورودی به سمت پارکینگ که محوطه حیاط دانشگاه بود و فضای دورش حسابی سر سبز بود رفتم . و توی اولین جای پارک مطمئن پارک کردم . پیاده شدم درب سمت خودم رو باز کردم و خواستم به سمت مریم برم که یه BMW مشکی درست با یه دست فرمون تمیز کنار ما پارک کرد و آهسته درب ماشین رو باز کرد . استاد کیایی بود البته یه تیپ خیلی استادی و فوق العاده ....... کت و شلوار ابی کاربنی تیره و پیراهن مردونه سفید . به محض اینکه از ماشین پیاده شد رو به ما کرد وقتی حال خراب مریم رو دید رو به ما کرد : مثل این که شما دوتا با هم قرارداد بستید یه روز حال شما خراب بشه و اون یکی خوش و فرداش بالعکس . بعد همونطوری که درب عقب رو باز کرده بود یه بطری اب معدنی داد دستم و کیف خودش رو برداشت وگفت : بدین یه اب بزنه به صورتش ......... و از ما فاصله گرفت . یک ربعی تا شروع کلاس زمان بود . مریم صورتش رو شست و از ماشین پیاده شد ........ انگاری حالش بهتر شده بود . رفتیم وارد کلاس B شدیم و طبق معمول این چند سال که همیشه در ردیف اول می نشستیم در ردیف اول جا گرفتیم . درست پنج دقیقه بعد استاد کیایی با گام های محکم وارد کلاس شد . بدون هیچگونه کلامی پشت میزش نشست و برگه حضور و غیاب روز رو چک کرد و بعد سلام کرد . همونطور که داشت به کل کلاس نگاه می کرد دستاش رو توی هم قلاب کرد و از جاش بلند شد و یه مقدمه کوتاه از قانون و حقوق و حقوق مدنی گفت . خیلی روان توضیح می داد ........... در واقع از اون استادایی نبود که درس رو بپیچونه ........اصل مطلب رو میگفت خلاص . رفت سرجاش نشست و به جمع بلند گفت : حتمن عادت کلاس داری من به گوش همتون خورده ؟ درست نمیگم ؟ بعد ادامه داد : پس میدونید که هر جلسه کنفرانس از درس جدید میخوام . حالا کی حاضره این فصل رو که نسبت به فصل های دیگه یه کوچولو سنگین تره داوطلبانه کنفرانس بده یا اسم بخونم .؟ نمیدونم چرا یکدفعه دستم رفت بالا . انگاری زده بود به سرم البته با مطالعه جانانه ای که من روی این فصل کرده بودم بایدم دستم می رفت بالا . کیایی که انگار انتظار چنین چیزی رو نداشت اول چیزی نگفت ولی سریع خودش رو جمع کرد و رو به من کرد : بفرمائید . به سرعت از جام بلند شدم رفتم روی سکو رو به جمعیت سر فصل رو گفتم که دیدم کیایی یه چرخی زد توی کلاس و بعد رفت سر جای من جزوه ای که شب قبل روش نگارش کرده بودم رو برداشت و رفت روی یه صندلی گوشه کلاس نشست . منم خدایی کم نگذاشتم و گچ رو گرفتم تو دستم روی تخته بخش به بخش نوشتم و توضیح دادم تا جایی که نه تخته جا داشت و نه مطلبی باقی مونده بود . استاد که متوجه شد مطالبم به پایان رسیده سرش رو از جزوه آورد بالا و گفت : بسیار عالی و جامع و کامل بود ‌. رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت چهل و پنجم .......... من اومدم سر جام نشستم که مریم نگاهی به دست های گچ الودم کرد و گفت : خسته نباشی عزیزم. فقط به روش خندیدم . استاد رفت سرجای خودش و اعلام انتراک کرد که چند نفر از بچه های کلاس برای رفع مشکل درسی دوره اش کردن . من و مریم داشتیم برای استراحت بیرون می رفتیم تا برای کلاس بعدی که کلاس حقوق جزا بود اماده بشیم که صدای کیایی میخکوبم کرد : خانوم فرهمند شما تشریف داشته باشید با شما در مورد جزوه تون کار دارم . مجبورا موندم و مریم رو به اجبار فرستادم تا بره کمی هوا بخوره تا حالش بهتر جا بیاد . دور استاد که خالی شد و همه از کلاس بیرون رفتن با دست اشاره کرد به روبه روی خودش که درست میشد پشت میز کارش . رفتم و سر به زیر گفتم : کاری داشتید استاد ؟ جزوه ام رو به روم گرفت : همیشه همین طوری نت برداری میکنی از کتاب هات ؟ همون طوری که سرم به زیر بود جواب دادم : بله استاد . ادامه داد : این خیلی خوبه ولی یه اشکال بزرگ داره اونم اینه که بسیار ریز می نویسی ....... اول از همه پدر چشم هاتون در میاد ........ دوما اگر کسی مثل من بخواد از جزوه ات برای بار اول استفاده کنه به سختی می تونه بخونه . با خنده رو به من حرفش رو ادامه داد : خواهشا فقط موقع امتحان توی برگه درشت تر بنویس ‌......... ولی از حق اگه نگذریم خط بسیار عالی و تمیزی داری . بدون اینکه حتی سرم رو بالا بیارم و فقط می تونستم دستاش تا گردن به زور ببینم رو بهش کردم : ممنونم استاد ......... با اجازه تون من برم برا کلاس بعدی اماده بشم . می تونی بری ولی جزوه ات دست من میمونه برای سوالات پایان ترم احتیاج دارم . اشکالی نداره استاد چون همه اینها رو داخل کتاب هم حاشیه نویسی کردم ........ و از در کلاس اومدم بیرون ......... لبخند تحسین خودم روی لبام نقش بست . دوست داشتم همیشه در کنار حجب و حیا و حجابم بهترین و اولین باشم و ثابت کنم که میشه این معیار ها رو داشت و به جاهای خوب رسید . در همین فکر و خیال ها بودم و راهروی بلند دانشگاه رو طی می کردم که صدایی از پشت سر توجه ام رو جلب کرد . آناهید بود که داشت به آرومی صدام می زد ...... رنگ چشمای این دختر خیلی محسور کننده بود و درست رنگ چشم یکی از اون پسرا که تک بود در پروفایلش هم همین رنگی بود . موهای بیرون زده از کنار مقنعه اش رنگ طلایی خرمایی داشت که خیلی صورتش رو جذاب تر می کرد . ....... درست مثل اون عکس . چند قدم فاصله باقی مونده رو طی کردم و خودم رک رسوندم بهش : سلام خانوم مجد . حالتون خوبه ؟ همون لحظه کیایی از در کلاس اومد بیرون از کنارمون رد شد . آناهید خسته نباشیدی نثارش کرد که متقابلا متشکرم جواب گرفت . بعد رو کرد به من : کیانا جون اگر مایل باشی امروز ناهار رو باهم بخوریم ؟ راستی بابت اطلاع رسانی دیشبت ممنونم . با ارامش جواب دادم : قربونت عزیزم ...... من امروز با دوستم مریم قراره تا کلاس بعدی یکم بریم بازار رامسر چند تا وسیله بخریم . ناهار بمونه برا یه وقت دیگه . قیافه اش کمی در هم شد ولی خودش رو سریع جمع و جور کرد : خب کلاس هفته اینده حقوق چهارشنبه هست اگر موافق باشی برنامه بذار با دوستت ناهار باهم بیرون بخوریم . دلیل اینهمه اصرار برا ناهار رو متوجه نمی شدم به خاطر همین پرسیدم : حالا چرا ناهار آناهید جون ؟ آخه خیلی زشته تو زحمت می افتید ؟ از طرفی من و مریم همیشه ناهار با خودمون میاریم . سریع جواب داد : آخه اون چیزی که میخوام در موردش حرف بزنم نیاز به یکم مقدمه چینی داره عزیزم . راستی پس قرار چهارشنبه هفته بعد یادت نره کیانا جون . بعدش هم سریع ازم فاصله گرفت و رفت پیش استاد صمدی . فکر کنم سوال درسی داشت . استاد صمدی هم یکی از برجسته ترین و جوان ترین اساتید درس حقوق بود و البته ترم گذشته کلاس های زیادی باهاشون داشتم . در همین افکار دوباره به سمت در خروجی حرکت کردم و همین که خواستم از در خارج بشم چشمم به کیایی و صمدی افتاد که در حال خوش و بش گرم با یکدیگر بودند . از کنارشون رد شدم و خداقوتی گفتم . وارد محوطه سبز دانشکده که شدم مریم رو دیدم که دستاش رو دو طرف سرش گذاشته و رو به جلو روی یه نیکمت نشسته . احتمالا به خاطر صبح هنوز حالش خوش نبود . رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت چهل و ششم .......... دستی به روی شونه ظریفش کشیدم : مریم گلی خودم چرا تنها نشسته ؟ چرا نرفتی سلف تا من بیام ؟ با قیافه ای که ازش عصبانیت فوران می کرد رو کرد سمت منو و گوشیش رو انداخت تو بغل من : بیا بخون ..... بیا بخون ببین این مازیار عوضی چه پیغامی برام فرستاده ..... پیام ها رو باز کردم و پیام مازیار رو پیدا کردم : ببین کوچولوی ریزه میزه یه نگاه به آسمون بنداز خورشید اگه آسمون رو ول کرد منم ولت می کنم فسقلی .منتظر عواقب کار امروزت باش گل مریم . همین که خوندن پیام تموم شد مریم گفت : جوری ادبت کنم اسم من که هیچ نتونی اسم هیچ دختر دیگه ای رو به زبون بیاری ........ بعد با غرغر ادامه داد : گونی پیاز ......... اسم خودش رو هم گذاشته مرد ....... آخه رگ غیرت این کجا رفته که هر دفعه با یکی پلاسه . اصلا چه جوری جرات کرده این پیام رو بده ؟ بابا بفهمه سر واسش نمی ذاره کیانا . کمی با انگشت با نوک بینیم ور رفتم و فکر کردم . دوس نداشتم نفهمیده حرفی بزنم بعد دچار دردسر بشیم رو کردم به مریم : باید یه کار اساسی انجام بدیم که این نتونه هیچ وقت مزاحممون بشه . دیگه روش هم که باز شده هر جور دوست داشته باشه می تازونه . در ثانی من و تو هم دخترایی نیستیم که بخواییم بی حیا گیری در بیاریم مریم . پس باید یه فکر منطقی بکنیم . مریم دوباره کلافه از زیر مقنعه دستی به موهای جلو کشید و اونا رو برد داخل و گفت : مثلا چی کار ؟ تو محل جار بزنیم بگیم این اینکاره هست و باکی نداره با زندگی یه دختر بازی کنه ؟ خیلی جدی برگشتم سمت مریم و جواب دادم : آره ...... آره مریم . باید جواب این پیام مزخرفی رو که برا تو فرستاده و چرت و پرت هایی رو که جلسه خواستگاری نمادینش به من گفته رو بهش برگردونیم . حالا چه جوری باید یکم فکر کنم ولی امشب کامران رو در جریان می ذارم . مریم با شنیدن اسم کامران انگاری جون دوباره گرفته باشه : آخی ....... راحت شدم . داداش ندارم که مراقبم باشه . پس تو فعلا به آقا کامران بگو . از جامون بلند شدیم و به آرومی توی محوطه دانشکده تا سلف رو قدم زدیم . نزدیک درب سلف شده بودیم که تازه یادم اومد از قرار هفته آینده به مریم بگم . دوس نداشتم به خاطر بی برنامگی من بگه نمی یاد . راستی مریم جون الان خانوم مجد رو دیدم خیلی اصرار کرد امروز ناهار باهام باشیم که قبول نکردم . انگاری می خواست در مورد یه چیزی حرف بزنه . مریم که انگار حالش یکم بهتر شده بود : دیدم دیر کردی . فکر کردم بازم جناب برادر داره سوال پیچیت می کنه . حالا نفهمیدی چرا میخواد بهمون ناهار بده ؟ کمی مکث کردم : نه ..... خودم هم متوجه نشدم علتش چی بود . ولی خیلی اصرار کرد هفته آینده چهارشنبه ناهار رو باهم بخوریم . منم به اجبارقبول کردم . مریم هم خوشحال از اینکه هفته آینده ناهار دعوت شدیم حسابی سر کیف اومده بود : چه خوب .... خدا کنه تا اون موقع نگرانی من بابت این پسره الدنگ مازیار هم بر طرف بشه . کیانا جون قول دادی با آقا کامران صحبت کنی که یه کاری انجام بده برامون شر این پسره از سرمون کم شه . نکنه فراموش کنی. همون طوری که دو تا قهوه سفارش می دادم : نه مریم جونم نگران نباش ‌. بهتره این قضیه مردونه حل شه . شاید اگر مازیار بفهمه که برادرم هم در جریان قضایای امروز هست پا پس بکشه بره رد کار خودش . بعد از اینکه در کیفم رو باز کردم تا گوشی رو بیارم بیرون ادامه دادم : گرچه بعید می دونم مازیار بی گدار به آب بزنه بخواد توی محل کاری انجام بده یا بخواد با محل کاری داشته باشه چون اون وقت از ترس آبروی خانواده اش باید بذاره از این جا بره . مریم کمی از قهوه ای که تازه آورده بودن رو مزه مزه کرد : خیلی می ترسم کیانا . تا الان کسی این جوری باهام در نیافتاده بود. منم بالاخره دخترم کاری از دستم بر نمیاد . به آرومی دستش رو فشار دادم و گفتم : حالا قهوه رو بخور مریم جون الانه که کلاس بعدی شروع بشه . کلاس بعدی رو هم با خود کیایی داشتیم که این دفعه کل مبحث فصل رو یکجا تدریس کرد و برا هفته آینده امتحان گذاشت . بعد از کلاس با مریم رفتیم سمت بازار رامسر و باهم دیگه کلی خرید کردیم . مریم هنوز تو لک پیامک مازیار بود و من سعی میکردم حال و هواش رو عوض کنم . بعد خرید توی ماشین ساندویچی رو که دیشب درست کرده بودم رو خوردیم و استارت زد تا به سمت خونه برگردیم . رمان ()۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت ۴۰ هزار تومان https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆 🌿 ادامه دارد ... @kashaneh_mehrr 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگ
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
۱فصل دوم ‌...... پارت ۱۷۵ .....‌ با رفتن مریم .... دستم رفت سمت کیفم ..... دفتر ارین عزیزم که از ما
فصل دوم پارت ۱۷۷ ...... این روزا اینقدر کار توی شرکت دارم که فرصت برای این بازی ها و برنامه های اناهید رو ندارم .... تازه شرکت بعد از چندسال داره میره سمت سود دهی و این منو خیلی خوشحال میکنه .... قصدم اینه نقطه هدف شرکت رو امسال بزنم و بشم بزرگترین پخش کننده دارو توی غرب استان .‌ رفت و امد های شبانه روزی اناهید بالاخره جواب داد .... اونقدر اومد و رفت تا منو راضی کنه برم دختره رو ببینم .... قراره امروز من به جای فرامرز اناهید رو برسونم دانشکده تا دختره رو بهم نشون بده .... ولی دلم اصلا راضی نیست .... اخه این چه طرز انتخاب کردنه ..... مگه میشه با یه نظر دیدن زن گرفت ...مگه میشه ندیده و تحقیق نکرده و نشناخته زن گرفت ...... امان از اناهید . صفحه بعدی خاطره مربوط به غروب همون روز : امروز روز خسته کننده ای بود .... کلی از کارای شرکت عقب افتادم ولی برام تازگی داشت .... صبح اناهید رو بردم دانشکده و دختره رو تو حیاط بهم نشون داد .... در کمال تعجب دیدم همون خانوم متشخصی که اون روز توی بستنی فروشی خورد بهم و بستنی ها ریخت رو لباسم .... کم مونده بود شاخ در بیارم که اناهید اینو از کجا پیدا کرده ولی چیزی بهش نگفتم .... حتی بروز ندادم گه قبلا دیدمش ...... دختره درست مثل همون روز سر به زیر بود ..... حتی وقتی اناهید رفت سمتشون بازم داشتم نگاهش می کردم ..... طرز نگاهش با بقیه فرق داشت .... هیچ وقت اهل دید زدن کسی نبودم ولی خودم خواهر داشتم .... این نوع از سر به زیر بودن متانت رو هیچ وقت در اناهید ندیدم . تموم مدت که از دور نگاهش می کردم نوعی متانت در رفتار در وجودش موج میزد که یه جورایی برای منی که خیلی ها دور و برم بودن تازگی داشت .... ولی تصمیم گرفتم یکم صبر کنم و به اناهید هم سپردم که کاری انجام نده چون راضی نیستم .... یه جورایی با خودم درگیر بودم .... دوست نداشتم پای یه دختر رو به زندگیم باز کنم اونم نشناخته . امروز ناخواسته دوباره اومدم سمت این دانشگاه ..... بهتره بگم کشیده شدم این سمتی ..... چی داره وجود این دختر که منو کشونده سمت خودش .... یعنی اگر علاقه باشه ...... اخه علاقه که هول هولکی و سر سری نمیشه نمیدونم می تونم بپذیرمش .... این دختر با تموم دخترایی که دور و برم ریخته بودن فرق داشت .... فقط همینو ازش میدونم . امروز تصمیم دارم نرم شرکت ..... باید از صبح برم جایی .... جایی که بتونم یکم فکر کنم با عقلم تصمیم بگیرم .... البته اگر خدا بخواد یه نفر رو تعقیب کنم .... تا حالا از این کارا نکردم ولی دلم بهم نهیب میزنه برا این چیزی که توی دلت سو سو راه انداخته هر کاری بکن . صبح اتو کشیده از اتاقم رفتم بیرون .... الان خسته و بی حال برگشتم .... حتی میل به شام خوردن هم نداشتم .... لحظه به به لحظه امروز واسم دلنشین بود .... رفتم دانشگاه .... همون دختر رو دیدم .... روی نیکمت بغل باغچه توی دانشگاه نشسته بود و سخت مشغول جزوه اش بود .... چقدر حرکاتش ظریف و متین بود .... دلم می خواست برم جلو ولی جلو خودمو گرفتم .🌹 با۶۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh لینک قسمت اول https://eitaa.com/Hesszendegi/61558 ❤️❤️❤️ ❤️