فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷ایران، کشور امام زمانعجلالله
🍃رهبر انقلاب آیت الله خامنه ای: سید ما، مولای ما، دعا کن برای ما؛ صاحب ما توئی؛ صاحب این کشور توئی؛ صاحب این انقلاب توئی؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد. با قدرت هم ادامه خواهیم داد..
#امام_زمان ♥️
#لبیک_یا_خامنه_ای ✋
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارزش صد بار دیدن رو داره...(:❤️🌱
#حرف_حق
#پیشنهاد_دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت صد و دوازدهم .........
کیف دستیم رو روی مبل گذاشتم و با گفتن با اجازه ای از جام بلند شدم و به همراه ارین راه افتادیم سمت حیاط .
حیاط خونه خیلی دلباز بزرگ بود و یه استخر کوچولو هم در ضلع غربی ساختمون داشتن که کنارش باربیکیو و میز صندلی هم بود .
محو تماشای باغ و حیاط قشنگشون بودم که ارین دستام رو گرفت تو دستاش و منو کشید سمت خودش و چسبوند به خودش و اروم در گوشم گفت : خیلی خوشگل شدی حتی از قبل هم خوشگل تر ...
بعد اروم روی پیشونیم رو بوسید .
بعد دوباره ادامه داد : دوست داری بریم اتاقم رو بهت نشون بدم ؟
نمی دونم چرا جلوی ارین همیشه حرف کم می اوردم برا گفتن : بریم ...... دوست دارم ببینم .
ایندفعه از یه در دیگه وارد ساختمون شدیم که درست پشت ساختمون بود و از راه پله ها راهی طبقه دوم شدیم که ارین همونطوری که دستم توی دستای گرم و مردونه اش بود اروم گفت : اینجا ۶ تا اتاق داره .
نگاهی که به اطراف انداختم متوجه بزرگی طبقه دوم خونه شدم .
ارین منو به سمت اتاق خودش هدایت می کرد که گفتم : خونه خیلی قشنگ و دلبازی دارین .
هر لحظه که به اتاقش نزدیکتر میشدم انگاری ترس من از بودن با ارین بیشتر میشد و از اینکه قبول کرده بودم که بریم اتاقش رو ببینیم بیشتر از قبل پشیمون میشدم .
با اینکه از وقتی با ارین محرم شده بودیم و هیچ اشکالی نداشت که با هم باشیم و بیشتر برای همین جور مسایل خانواده ها پیشنهاد محرمیت داده بودن و از طرفی خود ارین باهام جوری رفتار می کرد که من اصلا ناراحت نشم و خودش نسبت به این قضیه اگاهی داشت که تا عقد نکردیم نباید اتفاقی بینمون می افتاد ولی من باز می ترسیدم .
شاید بیشتر دگرگونی حالم در این چند وقت کوتاه همین ترس من بود که ولم نمی کرد .
تا چشم به هم بذارم درب اتاقی باز شد و دست ارین که منو به سمت اتاق به ارومی هدایت می کرد .
قدم در اتاق گذاشتم و نگاهی به اطراف انداختم . اتاقی بسیار شیک و منظم و انتهای اتاق یه تراس بزرگ داشت به سمت حیاط و کنارش یه تخت منظم و مرتب بود . کل اتاق دیزاین شیری رنگی داشت که چشم رو نوازش می داد .
در حال دید زدن اتاق بودم و اصلا در حال و هوای خودم نبودم که با بسته شدن در اتاق توسط ارین دلم هری ریخت پایین و دوباره اون ترس لعنتی افتاد به جونم و داشت خفه ام می کرد .
ارین اروم و قدم و به قدم داشت می اومد سمتم که کنار تراس و تختش انتهای اتاق ایستاده بودم اما نمی دونست که قلبم داره از حلقم می زنه بیرون .
قدم اخر رو که برداشت و خواست تو منو بغل خودش بگیره از حال رفتم و افتادم روی زمین .
.........
نمی دونم چند ثانیه شد یا نه که احساس کردم یکی از رو زمین بلندم کرد و گذاشتم رو یه جای خیلی نرم .
چشم که باز کردم ارین رو دیدم که کنارم روی تخت نشسته بود و یه دستش این ور تنم بود و یه دست دیگه اش اون ور تنم و خیمه زده بود روم داشت به صورتم نگاه می کرد : کیانا جون ...... خوبی ؟ توکه منو نصف عمر کردی ؟ چت شد یه دفعه ؟
یکدفعه از به یاد اوری اینکه روی تختش خوابیدم و اونم کنارم نشسته از جام پریدم و نشستم که ارین هم خودش رو کنار کشید .
بغض کرده بودم و دست خودم نبود....... من می ترسیدم .
ارین با دیدن اشکی که از گوشه چششم سر خورد به سمت صورتم روان شد تازه کم کم داشت پی به قضیه می برد .
دست دراز کرد و منو به ارومی چسبوند به سینه خودش . صدای قلبش توی گوشم اکو میشد و صداش خیلی نرم و زمزمه وار نشست توی گوشم :
میدونم عزیزم که از زندگی مشترک می ترسی ...... ولی باور کن من دوست دارم ....... این حس رو هیچ وقت و هیچ جا نسبت به هیچ زنی نداشتم .
بعد اروم با دستاش بازوم رو گرفت و منو از خودش جدا کرد و زل زد توی چشمام : از من نترس کیانا ....... از من نترس ...... قراره من و تو یه عمر کنار هم شاد زندگی کنیم فدات شم . میدونم برات سخته ...... من درک می کنم که چقدر برات سخته که بخوای خودتو با شرایط وفق بدی ...... ولی ازت میخوام تحت هر شرایطی اروم باشی و بهم اعتماد کنی و از من نترسی .
الانم اگر اوردمت داخل اتاق فقط به این خاطر بود که یکم راحت باشیم .
بعد از روی تخت بلند شد و رفت سمت کشوی میز تحریر بزرگش که اون ور اتاق بود و از کشوی میز یه جعبه مشکی در اورد و اومد سمتم : عزیزم اینو برا تو گرفته بودم تا اولین روزی که میای خونمون اینو بهت بدم . امیدوارم خوشت بیاد .
.فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
امام زمانی 😍🌺
به من رحم کن بی قرارم بیا 🥺
برای تعجیل در فرج 3صلوات عنایت فرمایید ✨
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
💠 حَسبی مِن سُؤالی عِلمُهُ بِحالِی..
گفتن که ندارد
تو خودت خبر داری از حالم!
#حرف_های_در_گوشی_با_خدا 💚