🔸️نام اثر: #شهید
🔸️باصدای: #پویابیاتی
🔸️تنظیم: #آرش_آزاد
🔸️ویولن: #رضا_جمال
🔸️ گیتار: #سجادعلیزاده
🔸️میکس: #فرید_ایمانی
🔸️مجری طرح: #حمید_دیانی
🔸️تهیه کننده: #حارث_فرازی
🔸️به اهتمام بنیاد شهید خراسان رضوی
🌐 @pooyabayati
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀هیچ لالهای چون شهید تو زیبا نیست:))
#شهید_آرمان_علی_وردی
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌بالاخره #حجاب کدومه؟
محدودیت یا مصونیت؟
یک دقیقه و نیم منطق!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فریاد دختر شهید بر سر مسئولان
➖مسئولان با تَرکِ فعل خود صدای دختر شهید سید محمدتقی حسینی طباطبایی از شهدای فاجعه ۷تیر را هم درآوردند.
➖یه عده ای هم نشستند حسین زمانه به مسلخ برود بعد جزء توابین شوند.
➖نماز جمعه ی به یادماندنی تهران ۱۴۰۱/۱۲/۱۹
#نشر_حداکثری
📣https://eitaa.com/jahad_14
۲۲اسفند روز شهدا را باصلواتی یادکنیم
کوچه هایمان را به نامشان کردیم
که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم
بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است
که با آرامش به خانه می رسیم
شادی روح شهدا صلوات ...
#امام_زمان
#حجاب
#مردم_هوشیار_باشید
-.•
سلام بر آنان
که به جای زمان
به صاحبِ زمان دل بستند . .
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
اینان سربازان #امام_زمان هستند.
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
۱۴۵
برا مامان ملیحه چای ریختم که کتایون هم به جمعمون اضافه شد و برای اونم به اصرار چای ریختم گذاشتم جلوشون که مامان ملیحه به حرف اومد : توی دنیا هر کسی بدی کنه بالاخره چوبش رو میخوره و هر کسی هم خوبی کنه بالاخره یه روزی بذر خوبی هایی که پاشیده رو درو می کنه ........ دیشب من متوجه یه چیزایی شدم که دوست ندارم زیاد بازشون کنم ولی فقط دارم بهت نصیحت می کنم مادری ..... که اگر هر کسی هم توی زندگیت باهات بد رفتار کرد ولی تو اینقدر باهاش خوب برخورد کن که خوبی کردن رو ازت یاد بگیره .
با حرفی که مامان ملیحه زد متوجه شدم که اشاره اش به رفتار و حرکات ناشایست نادیا توی مراسم دیشب بوده ....... پس مریم هرچه گفته بود راست گفته بود .
مامان ملیحه یه قلپ از چایش رو خورد و ادامه داد : اما این به اون نشون نیست که بخوای اجازه دخالت هر کسی رو به زندگیت بدی ..... یه زن همیشه باید حواسش جمع زندگیش باشه و همه چیز رو مدیریت کنه عزیزم...... ولی در عین همه اینا اونقدر باید با متانت و خوش برخورد باشه همه اطرافیان اگرچه باهاش بد هستن رسم خوبی کردنو یاد بگیرن .
اونقدر حرفای مامان ملیحه برام دلنشین و قشنگ بود که دوست داشتم تا خود صبح بشینم و نگاش کنم تا برام صحبت کنه .
صحبت های مامان ملیحه که تموم شد اقاجونم اومد داخل اشپزخونه و دستی به شونه مامان زد : حاجیه خانوم خوب با دخترای گلت گرم گرفتی و منو از یاد بردی ؟
ای وا خدا مرگم بده حاج علی ...... این چه حرفیه ..... من که همیشه به یادت هستم ..... مگه میشه من شما رو فراموش کنم ..... شما نور خونه ای و خونه بدون شما صفا نداره حاج علی ......
لطف داری ملیحه خانوم ... منم شوخی عرض کردم خدمتت .... وگرنه چه عیبی داره دور هم نشینی مادر و دختری ....... من با اجازه همگی برم استراحت کنم چون فردا از تهران برامون بار میاد .
اقاجونم که رفت به اتاقش منم با کتایون اشپزخونه رو تمییز کردیم و همگی راهی اتاق های خودمون شدیم ...
همین که وارد اتاقم شدم یاد دیشب افتادم که ارین پیشم بود و چقدر خالصانه محبتش رو نثارم می کرد .
هنوز هیچی نشده بدجوری وابسته اش شده بودم .
وضو گرفتم و قرانم رو باز کردم و جزیی رو که باید میخوندم رو قرائت کردم .
از پنجره اتاقم نگاهی به خونه مریم اینا انداختم که دیدم پنجره اتاق خوابش خاموش بود . خواستم پرده اتاقم رو بکشم و برم بخوابم که به گوشیم پیام اومد .
نگاهی به گوشیم کردم که دیدم ارین هست : شب بخیر عزیزم ..... دیشب بدجوری بد عادتم کردی ... الان تا تو بغلم نباشی خوابم نمی بره .
براش چندتا ایموجی بوس فرستادم و یه قلب بزرگ زیرش نوشتم ..... جات اینجاست و شب بخیر .
که بلافاصله پیامم سین شد .
گوشی رو روی ساعت تنظیم کردم و رفتم زیر پتو . چشمام خیلی زود گرم خواب شد .
دو روز بعد .......
کلاسمون با استاد ضیایی تموم شده بود و یه ساعتی با استاد کیایی کلاس داشتیم که قرار بود امتحان بگیره .
مبحثی رو که درس داده بود چندین بار با مریم مرور کرده بودم ولی چون خوب درس رو سر کلاس دریافت نکرده بودم تو یه بخشی مشکل داشتم و هر چی مریم توضیح می داد متوجه نمی شدم .
ساعت امتحان رسید و استاد کیایی اومد سر کلاس طبق معمول برگه های امتحانی رو چاپی اورده بود .
خب دانشجو های محترم از هم نیم متر فاصله بگیرید .... وقت برا پاسخگویی کم میارید .
همه از هم فاصله گرفتیم و با فاصله نشستیم . برگه ها رو پخش کرد و منتظر بودیم تا اعلام کنه شروع کنیم . کیایی تنها استادی بود که امتحان های داخل ترمی که برگزار می کرد رو نهایتا در اخر ترم تاثیر می داد و این خیلی به دانشجو های ضعیف در قبولی کمک می کرد .
بالاخره پخش برگه ها تموم شد رفت بالای سکو ایستاد : شروع کنید .
به همه سوال ها تا اونجایی که می دونستم جواب دادم و داشتم سوال پنجم رو که جا گذاشته بودم رو می نوشتم که یکی از دانشجو های پسر که تقریبا طرف راستم نیم متر باهام فاصله داشت اروم گفت : خانوم فرهمند اگر میشه غلط گیرتون رو بدین و تا یه جایی رو درست کنم .
از کیف غلط گیر رو در اوردم و گرفتم سمتش : بفرمایید . ولی دستم به برگه خودم نرسیده کیایی برگه ام رو از زیر دستم کشید . اصلا متوجه نشدم کی بالا سرم ظاهر شد . در یک چشم به هم زدن برگه ام رو پاره کرد و گذاشت رو میزم .
نویسنده اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/4126474568C29625714d6
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
enc_16459496956781877365674.mp3
4.92M
همت افتاد🍃
باکری افتاد🍃
#امام_زمان
#شهدا