eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
هــمــســــ💞ــــرانـہ توانايی با هم خنديدن به عنوان يكی از مولفه‌های مهم زندگی زناشويی محسوب می‌شود. شوخ طبعی می‌تواند به زوجين كمک كند نگذارند مشكلات پايشان را از گليمشان درازتر كنند! •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب خانوما بلنند شین براتون ترفندای تمیز کاری آوردم😃 با این پیشنهادها، تمیزکاری‌های آخر هفته را راحت‌تر انجام دهید •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 آیت الله بهجت؛ به نیت درست شدن ازدواج ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
- یه قرار قدیمی بین عزیز وبرادرش بود که من دختر دایی رو عقد کنم و فریبا به عقد پسردایی دربیاد. من به تو علاقمند شدم و نمیشد که با دل عزیز راه بیام و از تو چشم بپوشم اینه که قرار رو پس زدم و اونها هم به تلافی فریبا رو پس زدن. این تو روحیه‌ی فریبا خیلی تاثیر بد گذاشت اون هم تو روستا که سر به سر حرف می‌پیچه. _ تقصیر من چی بود؟ چرا با دیدن عذابم اروم نشد؟ چرا بعد ماجرای تو باز هم همه چی رو از چشم من دید؟ اصلا مگه با فاطمه خواهر نیستن چرا یکی تا این حد یار دل و اون یکی بار دل؟ _ نمی‌دونم معصوم این رو نمی‌دونم چرا فریبا با تو تا این حد خصمه. _ چی‌ بگم از زخمهایی که به دلم زد عماد و به خاطر تو دم نزدم. _ من شرمنده‌ی تو معصی، از الان تا صبح ثریا. _ شرمندگی دردی رو دوا نمیکنه. بعدش چی شد؟ _ اونروز فریبا که اومد پایین و متوجه ماجرا شد، شوکه شده بود و ناباور به من و مرجان نگاه می‌کرد و دائم می‌زد توی صورتش و لب می‌گزید و زیر لب بد و بیراه می‌گفت. مرجان رو کرد بهش که چیه؟ گناه کردم که خاطر داداشت رو می‌خوام؟ اصلا باعثش خود تو بودی که دم به دقیقه پیش من ازش تعریف می‌کردی، یادته هر وقت مثال مرد خوب بود عماد از زبونت نمی‌فتاد؟ فریبا داد زد احمق بفهم اون زن داره. تار موی زنش رو نمیده برای امثال تو. انسی عصبانی شده طرف فریبا یورش برد که زبونت رو کوتاه کن دختره‌ی دهاتی، خیلی هم دلش بخواد. مرجان از حرف مادرش شیر شد و شروع کرد با فریبا مرافعه کنه که اون هم نامردی نکرد و یکی زد زیر گوشش و گفت که، خفه شو، من تو رو از بالای دوطبقه پرت می‌کنم اما نمیگذارم آبروی خونواده‌م رو دستمایه‌ی بازیهات کنی.. انسی اومد طرفش که بگه چرا به دخترم بی احترامی کردی و تا رفتم که فریبا رو بکشم کنار، دست گذاشت تو سینه‌ش و هولش داد. انسی هم تلو تلو خورد، پشت سرش پله های زیرزمین بود و افتاد اون پایین. دیگه نگم از بعدش و کتکی که فریبا از رضا خورد. انسی دستش شکسته بود و خوب، انگار داشتم نفس راحت می‌کشیدم. خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد تا بیخیالم بشن و رو روال عادی افتاده بودم تا اینکه فصل برداشت انار رسید و اول صبح داشتم می‌زدم از خونه بیرون که حاج بابا دو تا صندوق، انارهای باغ رو آماده کرده بود که ببر خونه‌ی انسی که رضا برای صاحب‌کارش خواسته و پیغوم داده حتما امروز برسونیم دستش. چند وقتی میشد که دیگه شونه خالی کرده بودم از رفتن به اون خونه و با فریبا هماهنگ بودیم و گاهی خودش تلفن می‌کرد به حجره و احوالش رو می‌پرسیدم. تو دلم گفتم یا خدا چی بگم حالا؟ گفتم، حاج‌بابا بمونه عصری میام با عزیز با هم می‌بریم گفت، نه عزیز که کمی ناخوشه و در ضمن رضا گفته زودتر ببری براش. دیشب می‌خواستم بدم خودش ببره آماده نبود و رضا عجله داشت. پام رو گذاشتم از خونه بیرون، دیدم محمد عصبانی میاد طرفم و گفت، چه غلطی می‌کنی عماد که برام خبر آوردن مژدگونی می‌خوان؟ جا خورده گفتم، چه خبری؟ چی شده؟ که عصبانی گفت، تو کل آبادی پیچیده که می‌خواستی دختره رو قربونی هوسهات کنی مامانش مانع شده کتکش زدی و دستش رو شکوندی‌. از کوره در رفتم و گفتم غلط کرده اونی که گفته، تو هم غلط کردی که هنوز بعد این همه وقت من رو نمی‌شناسی و از دهن هر عوضی حرف دربیاد باور می‌کنی. محمد بهت‌زده مونده بود و من ماشین رو روشن کردم و عصبانی راه افتادم. من و محمد روزهای نوجوونی و جوونی رو با هم گدرونده بودیم و اون منو کامل حفظ بود می.دونست پام نمی‌لغزه دور و بر خونه و خونواده. عصبی بودم و اون روز انگار از صبح نحس بود. با خودم گفتم یا خدا شروع شد، دارن مادر و دختری انتقام می‌گیرن. خط و نشونش رو کشیده بود و تیشه برداشته بود تا بزنه به ریشه‌ی آبروی حاج‌بابا با اونهمه بدخواه و دشمن. با خودم گفتم تا حرف بیشتر از این پخش نشده باید حاج بابا رو خبر کنم و تصمیم داشتم همون شب که از شهر برگشتم مطلعش کنم. گفتم میرم حجره می‌گم علی انارها رو ببره ولی نیومده و حتی در حجره رو هم باز نکرده بود. بیخیال انارها شدم و گفتم رضا اگه می‌خواد خودش بیاد ببره. ظهر شده بود و دلواپس علی بودم که تلفن زنگ ‌خورد. علی گفت، از صبح اول وقت اومدم دادگاه برای چک بی‌محل یکی از مشتریها و کارم طول می‌کشه باید یه سر با معتمد ( شخصی مورد اعتماد همه در بازار) برم پیشش، دیگه حجره نمیام. تلفن رو تازه قطع کرده بودم که دوباره زنگ خورد و رضا بود و گفت منتظر انارهاست و گفتم خودت بیا ببرشون من کارم شلوغه... سرش رو به طرفم گردوند و با نگاهی گذارا گفت: - باورت میشه می‌ترسیدم از مواجهه با اون خونه و اهالیش؟ چیزی نگفتم و ادامه داد: - رضا گفت هنوز سر کارم و وقت نمیشه و تو رو خدا بیارشون، خودم دارم میام خونه و تحویل می‌گیرم. ساعت یک و دو بعد از ظهر بود که رفتم طرف خونه‌ی فریبا، که کاش جفت قلم پاهام شکسته بود و نرفته بودم! ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌
دلـم ضعـف می رود برای بوسیدنت دوست داشتنت دیوانه‌وار دیوانه بودنت برای باز ڪردن دڪمہ دڪمہ‌ے آغـوشت دلم ضعـف می‌رود براے یڪ عاشقـانہ‌ے عاشقـانہ آن هم عمیـق طـولانی نفـس گیر حسـود حسـاس زود رنـج مـرا ببخـش ڪہ براے دوست داشتنت این همہ جسـارت دارم.... ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
❤️❤️❤️ برای اقایون عزیز👇🏻 ❣به خانومتون بگید " واقعا بی " 💟به نظرتون این جمله تحسینی نیست که بتونی به بگی؟؟ 💟چرا میکشید؟🧐 بهتره در یک زمانی که لبخند میزنه و یا چیزی عالی براتون آماده میکنه این کارو انجام بدین، با این تحسین بهش حس شاهزاده بودن میدین❤️ برای آقایون و خانوم های عزیز👇🏻 ❣به همسرتون بگید نمیتونم بهت فکر نکنم 💟این جمله مخصوصا وقتی همسرتون ازتون دوره بسیار این جمله ی کوچولو به پا میکنه و بهش میفهمونه که چقدر هستید. لازم نیست دائم بهش بگید «دلم برات تنگ شده» تا بهش بفهمونید همین یه خط همه چیزها را درست میکنه،،❤️ 💟حالا یه چیزه دیگه میگم، قند تو دلش کنید 😍🙊 بهش بگید: ❣«اخه تو با چه کردی؟؟ نمیتونم فکر نکنم.❣ 🤩🙈 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
📌 وقتی همه کارهای کودک را بهش یادآوری می کنیم مشقاتو نوشتی؟ جورابتو درآوردی؟ کتابهای فرداتو برداشتی؟ دستشویی نداری؟ خودتو خیس نکنی و... این بچه‌ها وابسته به تذکرات مادر می‌شوند و تا به آنها یادآوری نشود کارهایشان را انجام نمی‌دهند و باید دایم آنها را هُل داد. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ *در و تحسین از همسرتان باشید و خجالت نکشید در ضمن محترم شما هم مثل شما دارد مورد و تمجید قرار گیرد* •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ 💕 برای عذر خواهی همیشه پیشقدم شوید، زندگی خودتان است بیهوده تلخش نکنید. 👈🏻 اگه مدت زیادی از دلخوری بگذره تبدیل به کینه میشود و راه آشتی کم کم مسدود میشه. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
الهی تو دقیقه باشی و ❣ من ثانیه ❣ که هر دقیقه شصت بار ❣ دورت بگردم 😍💕❣💕 ‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
ناگهانی حرفش رو قطع کرد و رو بهم گفت: _ از اینجا به بعدش خیلی سنگینه، اونقدر سنگین که نفس کم میارم برای لحظه‌یی به یاد آوردنش چه برسه به گفتنش... معصوم تو حرفهام رو باور می‌کنی، نه؟ _ من از تو، تو زندگیمون دروغ نشنیدم الّا روزی که گفتی میرم حجره‌ی دایی سید کاظم. همون دروغ اول بود و همون هم زندگیم رو به هم ریخت. چیزی نگفت و من هم بی‌حرف چشم به جاده دوختم. چند دقیقه‌یی گذشت، سکوت کرده و انگار اون هم قدرتش تحلیل رفته بود و بی‌صدا رانندگیش رو می‌کرد. لقمه‌ای براش گرفتم و به سمتش گرفتم و گفتم: _ بخور، معده‌ت خالی بمونه اذیت میشی. انگار همین توجه کوچیک شارژش کرد و دوباره امیدوار شد. مهربون نگاهم کرد و شروع کرد اون لقمه رو خوردن. _ برای خودت هم لقمه بگیر. _ نه... میلم نیست. بقیه‌ش رو بگو اون روز چه اتفاقی افتاد که نتیجه‌ش شد امروز؟ لقمه‌ش رو فرو داد و گفت: _ اونها با هم هماهنگ بودن، رضا به دروغ به فریبا گفته بود علی اون انارها رو میاره و مامان تحویل می‌گیره و اون هم خیالش راحت شده بود که من نمی‌رم، با خیال راحت همراهش رفته بود ییلاق. دقّ آفتاب ظهر بود، از ماشین پیاده شدم و زنگ رو که زدم دیدم از حیاط صدای کیه گفتن انسی اومد و در رو چهار طاق کرد. سنگین گفتم، رضا و فریبا کجان. وقیح توی چشمهام نگاه کرد و خودش رو بیخبر نشون داد و گفت، تا الان اینجا بودن،‌چیکارشون داری؟ عصبی شدم و باز چیزی نگفتم و سمت ماشین رفتم و یکی از جعبه های انار رو برداشتم که با دیدنش از چارچوب کنار رفت. بردم گذاشتم کنار حیاط. مشکوک می‌زد و ساکت و بی‌حرف بروبر نگام می‌کرد. گفتم فریبا رو صدا بزنید ببینمش باید برم. بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت، منتظر بود دید خبری نشد با رضا رفتن ییلاق. تو هم حالا که زحمت کشیدی، این دو تا جعبه رو ببر بذار زیرزمین آفتاب نخوره، تا فردا که رضا ببره تحویل بده کسی خونه نیست و تنهام و با این کاری که خواهر برادری سرم آوردین کاری ازم برنمیاد و شدم خر چلاق و به دست شکسته‌ش اشاره کرد. اومدم بگم زن ناحسابی مگه من نوکر بابای توام، باز حرفم رو خوردم و گفتم از انصاف به دوره، جعبه رو بردم پایین. یه لحظه‌ هم فکر نکردم این سکوت عجیبه و چرا امروز مرجان در رو باز نکرد یا اصلا کجا هست. رفتم بالا جعبه‌ی بعدی رو برداشتم ببرم دیدم انسی رفته پشت در خونه داره توی کوچه رو دید می‌زنه اینقدر احمق بودم که گفتم لابد دیده در ماشین بازه رفته مراقب باشه. جعبه رو برداشتم و شنیدم صدای پاش رو از پشت سرم و رفتم طرف زیر زمین که به تموم مقدسات قسم چنان مادر و دختری گیرم انداختن که هزار بار گفتم خدا! جونم ‌رو می‌گرفتی من زنده نمی‌رسیدم اون پایین که همه‌ی بدبختیهام از اونجا شروع شد. نگاهش کردم، از هیجان تموم صورتش سرخ شده و خیس عرق بود. رگ کنار گردنش کاملا برحسته شده و دستش چنان مشت شده بود روی فرمون که هر آن امکان داشت صدای شکستن استخونهاش رو بشنوم. نمیشد تصور کرد چه اتفاقی افتاده و حالم از حالش دگرگون بود. خواستم بهش بگم اگه گول خوردی، اگه خبط کردی، اگه تو اون زیر زمین پات خطا رفت، نگو. تو رو قرآن نگو که دیوونه می‌شم، اما سعی بی‌حاصل بود. باز بغض گلوگیر شده بود و صدام بالا نمیومد. دلم داشت از حلقم بالا می‌زد. یه لحظه حس کردم دارم خفه می‌شم و دندونهام شروع کرد به هم بخوره دستم رو گرفتم لبه‌ی بالای داشبورد و با دست دیگه‌م گره روسریم رو شل کردم و گلوم رو چنگ انداختم. با صدایی که به زور بالا میومد گفتم: _ وای...سا عماد، ت... تو رو به خدا ق...قسم، وایسا. سریع روش رو گردوند طرفم و من فقط چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود. دستپاچه گفت: _ یا قمر بنی هاشم، چی شدی معصوم؟ تو رو خدا تحمل کن، الان می‌زنم کنار. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿