eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
میترسم آنقدر دوستت بدارم که خدا شک کند شروع واقعی از ما بوده یا آدم و حوا؟!
🌤🥀♥️ دوست داشتنت زیباترین حس دنیاست! به بوئیدن پرتقال می‌ماند به عطر نرگس و رایحه‌ی یاس وقتی عاشقت شدم نمی‌دانستم تکه‌ای از بهشت در دوست داشتن تو، توصیف می‌شود؛ ‌‎‌‌‎‌ ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💞 💝به همسرتون این اطمینان رو بدید که می‌تونه با شما درد و دل کنه و رازهای خودش رو باهاتون در میون بزاره... 💯باید بهش ثابت کنید بهترین مأمن اسرار و یا هم‌درد براش هستید. چون معمولا افراد رازهای دل و درد و دل هاشون رو به نزدیکانی که خیلی دوسشون دارند، می‌گویند. ♥️🌿قدرت عشق رو باور داشته باشید که می‌تونه آدم و زندگیش روبه کلی متحول کنه...! ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💑 بازگــو کردن مسائل خصوصی برای دیگــران ممـــنوع! ✍ پیامبـــر اکـــرم (ص) 🔸روا نیست زن‌ هـــا آن چه میــــان آن‌ها و شوهرانشان در خلوت می‌گذرد به زنان دیگر بازگـــو کننـــد. 📚وسائل الشیعه، ج۱۴، ص۱۵۴ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت102 آرمین از اینکه همیشه درمقابل حاضر جو
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ از اسم آرمین قلبش فشرده شد .به طرف مادرش برگشت وگفت : -نمی خواد چیزی درست کنی ،آرمین بیرون شهر کار داشت و مجبور شد بره،منم به همین دلیل امشب اینجام. ناهید شادمان لبخندی زد و گفت: - بخاطر این ، اینهمه گرفته ای ؟! خدایا منو بگو گفتم حالا چی شده ،غصه نخور عزیزم ! یه شب از هم دور باشید ، قدر همدیگه رو بهتر میدونید. از خوش خیالی مادرش لبخند تلخی زد و گفت: -مامان من میرم اتاقم. وارد اتاقش که شد از بوی همیشگی اتاق دلش گرفت هیچ چیز تغییر نکرده بود.اتاقش مثل همیشه دست نخورد؛ بود. تنها او بود که دیگر مثل قبل شاد و سر حال نبود. روی تخت نشست قلبش مملو از غم و غصه بود ،یه غصه بزرگ که به همه وجودش چنگ انداخته بود دلش می خواست ساعتها گریه کند ،گریه کند وآرام شود .ولی به خودش این اجازه را نمی داد . آرمین راست می گفت: این زندگی را خودش انتخاب کرده بود. پس اجبارا باید تحملش میکرد . آرمین روز اول وجود زن دیگری را در زندگیش به او گوشزد کرده بود پس حق هیچ گونه اعتراضی را نداشت.اینکه او اصلا برای آرمین وجود ندارد چیزی نبود که به راحتی قابل انکار باشد. از صدای در حیاط به خود آمد پشت پنجره اتاقش ایستاد .ساغر و پدرش شاد و سر حال از یک هوا خوری مفرح وارد شدند.ساغر داشت برای پدرش جک تعریف می کرد و هر دو با صدای بلند می خندید چقدر دلش می خواست از شادی آنها دلشاد شود اما خلایی بزرگ در وجودش باعث غصه اش می شد.آنهم عشق آرمین بود. لباسهایش در کمد همه مرتب و منظم چیده شده بود و انگار که منتظر برگشتنش بودند. یک دست سویی شرت با شلوار برداشت و پوشید نگاهی در آیینه به خودش انداخت. این نگاه غمگین و افسرده حق او نبود ،حق او که همه زندگیش سعی کرده بود منطقی باشد وبا همه قضایا منطقی برخورد کند . او هم باید مثل ساغر از زندگیش در کنار خانواده پر محبتش لذت می برد خانواده اوتنها آنها بودند نه آرمین، باید این را به خودش می قبولاند ،باید به خودش میفهماند که آرمین سهم او در این زندگی نیست. لبخند تلخی زد وبا خودش گفت: (باید با این زندگی مبارزه کنم ،با همه تلخی ها وسختی هاش ،آرمین از اولم مال من نبوده ،که حالا بخوام بخاطر رفتنش ناراحت باشم اون باید بره به همونجایی که از اول به آن تعلق خاطر داشته ) با یک لبخند ساختگی از اتاق خارج شد صدای ساغر که با هیجان تمام داشت برای مادرش صحبت می کرد تمام فضای خانه را پر کرده بود به طرفش رفت وباخنده گفت: -الهی من قربون آبجی خوشگلم برم که با تن صداش خونه رو منفجر کرده ساغر باچهره ای بشاش به طرفش برگشت وگفت : -تو دیگه کجا بودی یه هویی روی سرمون خراب شدی ؟! خم شد وبوسه ای مهربانانه روی گونه اش نهاد وگفت : -نازتو برم ساغر جون ... حالا بابا رو چیکار کردی ؟ -رفت اتاقش ! - آخ که دلم براش یه ریزه شده ساغر با نگاهی مشکوک آنالیزش کردوگفت : -تو که دوروز پیش اینجا بودی ،یه جور حرف می زنی انگار یه قرنه بابا روندیدی -چش نداری عشق وعلاقه بین منو بابا رو ببینی؟! -چش دارم ،اما دیگه حوصله برخوردهای عشقولانه وحال بهم زن شما رو ندارم سپس به لباس سایه اشاره کرد وادامه داد -حالا چرا کنگر خوردی لنگر انداختی -اجازه ندارم توخونه خودم لباس راحتی بپوشم -خونه خودم خونه خودم نکن ،خونه تو خونه آرمین جونته -ای جونت در بیاد با این زبون شش متریت ،اگه تو اجازه بدی یه امشبو می خوام رو سرت خراب بشم -اونوقت چرا .... ؟!! نکنه آرمین جونت از خونه بیرونت کرده ؟! -نه عزیزدلم ،بهم گفت برو یکم ادب ومعرفت به آبجی خوشگلت یاد بده که داره توی درس معرفت تجدید می شه -جدی؟ ولی اون که به من می گفت کاشکی سایه هم یکم معرفت از تو یاد می گرفت با اینکه چهره ولحن گفتار ساغر طنز بودن حرفش را ثابت می کرد اما سایه ناخوداگاه جدی شد وپرسید -راس می گی ساغر اون خودش اینوبهت گفت : ساغر از لحن جدی سایه خنده اش گرفت وگفت: -نه بابا شوخی کردم ،نری شر بشی ،دلم به یه شوهر خواهر باکلاس وجنتلمن خوشه اونم برج زهر مار بشه برامون زل زد توی صورتش ودوباره پرسید -خوب پس چی می گفت ؟ -فقط گفت زبون تو هم که توی درازا دست کمی از زبون سایه نداره ،منم گفتم زبون سایه در برابر زبون من حکایت افتادن یه تیکه لواشک تویه گوشه ای از خیابون ولی عصره لبخند کجی از تشبیهش گوشه لبش نشست وگفت : -که زبون من لواشکه -آره عزیز،البته از اون بیمزه هاش -حالا می رم بابا رو ببینم اما بعدا بهت می گم زبون کی لواشکه 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نکاتی که درباره‌ی هدیه دادن به همسر باید بدانیم! 🔴 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت103 از اسم آرمین قلبش فشرده شد .به طرف
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ با صدای نازنین چشمهایش را گشود وخمیازه ای بلند کشید وپرسید : - تو اینجایی ،چکار میکنی؟ -یه ربعه دارم صدات می زنم نیم خیز شد وبه صورت غمگین نازنین خیره شد ودوباره پرسید : -چیزی شده... خیلی گرفته ای ؟ بغض الود گفت : -چیزی نیست !! با محبت دستش را گرفت وگفت : -نه ،توی نگاه پریشونت خیلی چیزا قایم شده! حالا بگوببینم چی شده نازنین درحالی که سعی می کرد اشکهایش را کنترل کند غصه دار گفت : -نیما با موضوع سروش بشدت مخالفت کرد . می گه اون بدرد تو نمی خوره - آخه دلیلش چیه ؟ اشکهایش سرازیر شدند وبا گریه گفت : -چه می دونم میگه هنوز کاروبارش مشخص نیست ونمی تونه تو رو خوشبخت کنه -خوب بهش می گفتی اون پسر کاری وزرنگیه -بهش گفتم ،می گه زرنگی خالی که برای تو زندگی نمی شه -مامانت چی ،اون نتونست راضیش کنه؟ -اون که عمرا" رو حرف نیما حرف بزنه -اما اینجوری که نمی شه ،آخه حرف حسابش چیه -حرفش اینه که سروش سربازه وشرایط ازدواجو نداره -می خوای من باهاش حرف بزنم با خوشحالی دست سایه را در دستش فشرد وگفت : -جدی این کارو می کنی -اگه این تو رو خوشحال می کنه ،چرا که نه! -مرسی سایه ،می دونم با تاثیری که تو روی نیما داری حتما می تونی راضیش کنی ،قسم میخورم اگه موافقت کرد ،حتما حتما یه جائی برات جبرانش می کنم سایه از ذوق زدگی نازنین لبخندی زد وگفت : -یعنی اینهمه سروش و دوس داری! آهی کشید وگفت : -تو که عاشق نیستی که حس یه عاشق و درک کنی با لبخند تلخی گفت : -یعنی من سنگدلم و درک وشعور ندارم -نه منظورم اینه که توهنوز دلت جایی گیر نکرده که بدونی با حرف نازنین در حالی که به نقطه ای خیره شده بود ،به فکر فرو رفت. نازنین دوست صمیمی وهمرازش بود که هرگز عادت نداشت چیزی را از او پنهان کند نازنین که اورا غمگین و در خودفرورفته میدید گفت : - اوهوی کجا رفتی ،دارم حرف می زنما نه بنزین به طرفش برگشت وگفت : ـنازی تو که از دل من خبر نداری ونمی دونی تو چه شرایط سختی هستم با شوخی ذاتیش گفت : -کلک ،نکنه دل توهم پی نخود سیاه رفته با سکوت سرش را پایین انداخت .نازنین با ناباوری نگاهش کرد وحیرت زده گفت : -دکتر مشایخ ! سرش را بالا گرفت ودر جوابش با غصه فقط نگاهش کرد نازنین با چشمانی متعجب گفت : -ولی تو که همیشه میگفتی از او ........ میان حرفش پرید وگفت : -همیشه عاشقش بودم نازنین حتی قبل از ازدواجمون -اما .... -می دونم می خوای چی بگی ، ولی باور کن خودمم هیچ وقت دلم نمی خواست اینو باور کنم. از روز اول تمام سعیم و کردم که جلو احساساتم و بگیرم .اما هرچه جلوتر میرم بیشتر وابسته وگرفتارش میشم مهربان گفت : -اما اون شوهرته سایه ! می تونی اینو بهش بگی بغضی عمیق به گلویش چنگ میزد ،آرام گفت : -نه ! اون یکی دیگه رو دوست داره. وقتی فکر میکنم ، اصلابه من تعلق نداره غرورم اجازه نمی ده که بهش نزدیک بشم و واقعیت و بگم -اما اینجوری که نمی شه !اصلا بهش بگو نمی خوای ازش جدا بشی قطره اشکی از چشمش به روی گونه اش غلتید ودر حالی که با سر انگشت آن را پاک می کرد گفت : -اون همیشه میگه من فقط یه مهمون چند ماهه ام که هیچ وقت نباید به حضورش توی زندگیم عادت کنم ،خوب وقتی اینهمه سریع وبی پرده بهم میگه هیچ علاقه ای بهم نداره چه جوری بهش بگم دارم زیرجبر این احساس نابود میشم نازنین حرصی گفت : -آخ که چقدر دلم می خواد این بشر خود شیفته رو یه گوشمالی حسابی بدم بغض الود گفت : - اون امشب رفته خواستگاری ، حتی نذاشت از هم جدا بشیم وبعد برا ازدواج اقدام کنه، نازنین با چشمانی گشاد شده گفت : - جدی میگی ! گریه امانش نداد و در حالی که سرش ر ابه حالت تائید چندبار تکان میداد با گریه گفت : -میبینی چقدر بدبختم نازنین! نازنین او را در آغوش گرفت وگفت : -الهی من قربون اون دل پاکت برم ،که چه زجری می کشی کنار این خودشیفته عوضی !اخه کی باور می کنه که توی دل سایه خوشگل ما چه میگذره گریه سایه شدت یافت و به سختی گریست نازنین در حالی که موهایش را نوازش می کرد گفت : -اون تاوان این همه خود خواهیش و حتما یه روزی میده -نه نازنین !اون که مقصر نیست ،مقصر خودمم که با اینکه می دونستم اویکی دیگه رو دوست داره بازم راضی به ازدواج شدم -خوب تا دیر نشده ازش جدا بشو نذار بیشتر از این اذیت بشی سرشو از لای آغوش نازنین بیرون آورد وگفت : -نمی تونم نازنین ،اگه بعد از دو ماه بخوام طلاق بگیرم دیگه نمی تونم توی خانواده سر بلند کنم -اینجوری هم که نمیشه زندگی کرد ،تا سر موعدتون داغون می شی . -چیکار کنم ،این راهیه که خودم انتخاب کردم ومجبورم تحملش کنم -سعی کن کمتر ببینیش ،اصلا تا می تونی توی اون خونه نمون به هر بهانه ای بزن بیرون -همین تصمیم و گرفتم ،خونه من اینجاست ،اگه اون بفهمه عاشقشم با نیش کنایه اش دیگه زندگی برام نمیزاره،پس بهتره هیچ وقت ندونه که چه احساسی بهش دارم -فردا باهاش کلاس داری ؟
-آره ،باید موضوع تحقیقم و هم ارائه بدم -کاش این ترم لعنتی زودتر تمام می شد ،ترم دیگه اگه خودتم بخوای به خدا قسم !دیگه بهت اجازه نمی دم خریت کنی و باهاش کلاس بگیری -مگه مرض دارم دوباره باهاش کلاس بگیرم ،ولی خدائیش فن بیانش خیلی عالیه ، موقع تدریس کل بچه ها جذب کلاس میشن -بیان بخوره تو سرش ،وقتی شعور نداره بیان به چه دردش می خوره ،بوزینه روانپریش از اینکه نازنین با حرص بوزینه قلمدادش میکرد قلبش فشرده شد.پس با ناراحتی گفت : -نازنین گفتم که اون مقصر نیست ،اون روز اول همه چیزو صادقانه بهم گفت ،خود احمقم بودم که قبول کردم وارد این بازی مسخره بشم -دراحمقی خودت که شک ندارم ولی اون هم نباید اینقدر بی شعور باشه که با وجود تو بره خواستگاری یکی دیگه -شاید می ترسه طرف وبدن کس دیگه این روزهای سخت را پشت سر گذاشته بود وکاملا سایه را درک میکرد .با غصه گفت : -آخ سایه تو رو خدا ، خودت و با این فکرای پوچ اینهمه آزار نده -نمی دونم نازنین ،از ظهرتا حالا اون با این دختره همش جلو چشممن -ولشون کن بذار هر غلطی می خوان بکنن ،یه روز می فهمه که اشتباه کرده -دارم سعی می کنم نازنین با استرس و من من گفت : -سایه یه چیز بهت بگم قول میدی دعوام نکنی 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کودکت تو سری خور میشه با این ۴ جمله...👇👇 ۱) نه نداریم...! هرچی من میگم همونه ۲) هرچی ما میگیم باید بگی چشم... ۳) اینقدر حرف نزن! سرم رفت... ۴) دیگه نبینم با من و بابا مخالفت کنیاااا... •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💫 تربیت فرزند از همه شغل ها بالاتر است •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿