روزه یعنی که توقف به لب شط فرات
اقتدا کردنِ سی روز به سقای حسین...
به فدای لب عطشان اباعبدالله❤️
#ماه_رمضان
4_5931255952085879913.mp3
4.11M
📖 ترتیل سریع جزء دوم قرآن کریم
🎙 قاری محترم استاد معتز آقایی
❤️ #با_خدا_همکلام_شویم 👌
#ترتیل_سریع #ترتیل_جزء_دوم
💢 حجم: ۳.۹ مگابایت
⏰ زمان: ۳۳:۰۰
هركسبهخُـداتوكلكند،خُـداوندهزينهٔ
اوراكفـٰايتمۍكندوازجـٰايۍكهگمـٰان
نمۍبَردبهاوروزۍمۍدهـد.♥
#امام_زمان
#حجاب
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- قولمیدممثلحاجهمت
منممحبوبخدابشم . . .♥"
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۴۸ ........
وقتی رسیدم به ناهار خوری ارین کتایون رو مخاطب قرار داده بود : اقا میثم درجه شون چیه ؟..... ما اینقدر کم همدیگر رو دیدیم که فرصت نشد زیاد با هم ... هم صحبت بشیم .
اقا میثم ..... سرگرد تمام هستن ..... اتفاقا میثم هم خیلی دوست بمونه و تا بیشتر استراحت داشته باشه و باهم وقت بگذرونیم ولی بهش ماموریت خورد و فردای روز عقدتون رفت .
اخی ..... امیدوارم هرجا که هستن تنشون سالم باشه و جاشون خالی نباشه .
ارین با دیدنم از جاش بلند شد و صندلی که میخواستم روش بشینم رو برام عقب کشید و بعد از نشستن با اصرار خودش هل داد جلو تا میزون با میز باشم .
عطر باقالی پلو با ماهیچه مامان ملیحه با دماغم بدجوری بازی می کرد .
دیس برنج رو که مامان ملیحه اورد .... کامران هم اومد و به جمعمون اضافه شد و طبق معمول باب شوخی سر چیز های مختلف رو باز کرد . البته ارین هم خوب جواب کَل ...کَل های کامران رو می داد .
اقاجونم که این همه دوستی و شادی رو می دید گل از گلش شکفته بود وخنده از لباش پاک نمیشد و هر از چند گاهی یه جمله ناب و به یاد موندنی می انداخت وسط شوخی های کامران .
بعد از خوردن ناهار با کمک کتایون ظرف ها رو شستم و به بهانه خوندن نمازم که دیر شده بود بعد از اوردن چای راهی اتاقم شدم که ارین بهم لبخند زد .
نمازم رو خوندم و لباسی رو که میخواستم بپوشم رو اتو کردم اویز جالباسی کردم . خواستم از بغل دست میز تحریرم رد بشم وبرم بیرون پیش بقیه که یه جعبه کادویی مربع شکل که طلایی بود توجه ام رو روی میز جلب خودش کرد .
چرا من اینو همون اول ندیده بودم .ازش یه کارت اویز بود : تقدیم به خانومی خودم ....... امیدوارم از عطرش خوشت بیاد ..... با یه دنیا دلتنگی شب قبل خریدمش برات .
وای همون عطری بود که من چند وقت پیش دوست داشتم بخرم توی خریدمون ولی چون خیلی گرون قیمت بود صرف نظر کرده بودم ولی ارین خیلی اصرار داشت من اون عطرو انتخاب کنم تا بخره .
چون زشت بود بکشونمش بالا .... یه راهی به ذهنم رسید . گوشیم رو در اوردم چند ایموجی بوس براش فرستادم و زیرش نوشتم ..... خیلی دوست دارم ارین .
سریع پیامش سین شد و برام تایپ کرد : اون که صد البته شما عاشق منی و نفس بنده بسته شده به نفسای شما ..... ولی خواهشا این بوس ها رو زمانی که کنارت هستم حضوری تحویل می گیرم ازتون .
وای ....... ارین از اون چیزی که من حتی فکرش رو می کردم بهتر از هر کسی عاشقی کردن بلد بود و من سخت در اشتباه بود که اخلاقش خوب نیست .
عطر رو گذاشتم تو جعبه اش و راهی طبقه پایین شدم که دیدم ارین داره با اقاجونم در مورد یه مدل اسپرین حرف می زنه اما نیم نگاهی شیطنت امیز هم به من داره .
کلی تو دلم خجالت کشیدم و راهی اشپزخونه شدم و برا خودم چای ریختم و رفتم نشستم کنارشون .
تا نزدیکی های غروب بحث از کار و شرکت ارین بود و اینکه قراره نیرو اضافه کنه و شرکت تولیداتش بالا رفته .
کامران هم از خرید سوله جدید برا شرکتش گفت و اقاجون بهش گفت تا اخر همین ماه پول خرید سوله جدید رو به حسابش واریز میکنه که مبلغ زیادی بود .
همگی اماده شدیم و من نشستم تو ماشین ارین و بقیه با ماشین اقاجونم اومدن .
ارین کل راه رو برا اینکه جو رو عوض کنه و منو از فکر روز بدی که گذرونده بودم بیاره بیرون موزیک گذاشت .
علی رقم اینکه فکر می کردم خونه اناهید هم رامسر باشه ولی اینطور نبود .... بلکه خونشون یه شهر پایین تر از رامسر در تنکابن بود.
همگی از ماشین پیاده شدیم و ارین دستم رو گرفت و منو چسبوند به خودش . زنگ ایفونشون رو که زدیم خیلی زود درب خونه باز شد . اقا فرامرز برا خوشامد گویی اومد بیرون از ساختمون .
خونه نقلی و قشنگی داشتن که ادم احساس راحتی می کرد . عطر غذایی که اناهید پخته بود کل اون طبقه رو برداشته بود . جلوی درب چندتا کفش اضافه بود که هنگام ورود ارین دم گوشم پچ زد : اریا و نادیا هم هستن ....فقط خدا امشب رو بخیر کنه .
فقط به روش لبخند زدم تا عادی نشون بدم خودم رو .
اناهید به گرمی از ما استقبال کرد و پدر و مادر ارین حسابی ما رو تحویل گرفتن .
نویسنده اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/4126474568C29625714d6
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 #استوری
🎬 مناجات عالی امام خمینی(ره) با خدا نسبت به ماه مبارک رمضان
💠 خدایا ما بندگان ضعیف هستیم، تو ما را به این ماه مبارک #رمضان وارد کن به طوری که با رضای تو وارد بشیم در آن..
#ماه_رمضان
🛎 والا من تاحالا به هیچکدوم از آشنایانی که داشتم، نگفتم چرا روزه نمیگیرید
💥 اما تا دلت بخواد اونا بهم گفتن چرا روزه میگیری؟!!
♦️جالبه که همشونم مخالف تفتیش عقایدن :)
#ماه_رمضان
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
۱۴۹........
همگی وارد پذیرایی جمع و جور اما دلنشین خونه استاد صمدی و اناهید شدیم و نشستیم . نادیا از همون اول پشت چشم نازک کردن هاش رو نسبت بهم شروع کرد که خودم رو زدم به بی تفاوتی .
استاد صمدی یه سینی چای به همه تعارف کرد و خودس نشست تا اناهید شیرینی تعارف کنه : خیلی خیلی خوش اومدین ..... منزل کوچیک ما رو روشن کردین .
اریا اولین دفعه بی مقدمه وسط حرف استاد صمدی اومد : البته خونه کوچیک مکافات پذیرایی از مهمون رو داره و درسته که مهمون خونه رو روشن کرده ولی اینجا از کوچیکی بیش از حد روشن شده .
به وضوح قرمز شدن ارین و خجالت کشیدن استاد صمدی رو دیدم .
اما اینبار اناهید به حرف اومد : اره داداش درسته خونمون کوچیکه ولی ..... دلمون خیلی بزرگه جناب فرهمند .... شاید در حضور جمع بی ادبی باشه اما من از وقتی که هفت سال پیش با فرامرز اشنا شدم تو دانشکده و ازدواج کردیم واقعا زندگی اروم و خوبی داشتیم ..... پس خوب بودن ادما ربطی بزرگ یا کوچیک بودن خونه هاشون نداره .
ارین در تایید حرف خواهرش ادامه داد : اره ابجی ...... این حرف ها همه سلیقه ای هست و مهم این هست که دل ادم کجا شاد باشه و چقدر تو قلبش احساس شادی کنه که خدا رو شکر هم خودت هم فرامرز مرز خوبی ها رو رد کردین .
اقا فرامرز دستش رو گذاشت رو سینه اش : شما لطف داری ارین جان .....
اما مثل اینکه اریا ول کن قضیه نبود : البته اینم بگم اقا فرامرز با همین لطف داری و مخلصتم و ساده دل بودن اناهید تونستی دل خواهرم رو بدست بیاری وگرنه ارزش اناهید خیلی بیشتر از این خونه و زندگی هست که واسش درست کردی .
اگر فروزان خانوم اریا رو از اشپزخونه صدا نکرده بود اریا میخواست بازم به حرفاش ادامه بده و جو رو خراب کنه .
موقع چیدن سفره شام از جام بلند شدم و به همراه ارین رفتم تا به اناهید کمک کنم که دیدم اناهید داره رو به گاز اشکاش رو پاک میکنه ....
اروم رفتم جلو تر و بغلش کردم که ارین هم متوجه شد اومد داخل تا فهمید اناهید داره گریه میکنه اعصابش بهم ریخت و رو کرد سمت مامانش : مامان جان یعنی هیچ کس نباید روانش از دست اریا اسوده باشه .... تا کی میخواد این بازی مسخره رو ادامه بده ادای ادامای شکست خورده و از دین و دنیا زده رو در بیاره و به قول خودش بگه دارم زنم رو میسوزونم .... این که زنش حالش از همه ما بهتره ...... پس با ما مشکل داره نه ؟
اناهید زود اشکاش رو پاک کرد و بازوی ارین رو گرفت در حالی که قدش مثل من تا یکم پایین تر ازسر شانه های مردانه ارین بود و اروم به حرف اومد : الهی ابجی قربونت بشم ..... تو اعصابت رو خورد نکن .... یه چیزی گفت واسه خودش .... من دلم از جای دیگه گرفته بود که گریه کردم .
اناهید که تازه متوجه حضور من در اشپزخانه شده بود : ای وای .... مثلا امشب دعوتی و پا گشای شما دو تا بود ..... اومدین کمک کنید ..... ارین جان دست خانومت رو بگیر ببر کنار هم بشینید .
به اصرار خودمون دونفری وسایل سفره رو رو زمین چیدیم . ارین حسابی هوام رو داشت و نمی ذاشت زیاد خم و راست بشم و وسایل سنگین مثل پارچ و دیس ها رو خودش می اورد .
اناهید خیلی زحمت کشیده بود و چند جور غذا و سالاد ودسر درست کرده بود . از کوفته تبریزی گرفته تا مرغ و فسنجون و کباب ترکی و ...... سفره ی رنگینی چیده بود .
رفتم و صورتش رو بوسیدم : دستت درد نکنه ... خیلی زحمت افتادی عزیزم .... چرا این همه غذا درست کردی ؟
یه شب هزار شب نمیشه کیانا جون .... بعدم ارزش تو و ارین جون برام خیلی بیشتر از چهار تا مدل غذا هست ...... بریم سر سفره .
بعد رو کرد سمت اقا فرامرز : بی زحمت مهمون ها رو دعوت کن بیان سر سفره .... غذا سرد میشه .
با دعوت اقا فرامرز از مهمونا همگی دور یه سفره جمع شدیم . اناهید حسابی به همه تعارف می کرد و ارین هم اونقدر اصرار داشت که از همه غذا ها بچشم ولی زیاد اشتهایی به خوردن برنج نداشتم بنابر این یکم از کباب ترکی که عالی درست شده بود برا خودم کشیدم که صدای نادیا در گوشم نشست : رژیم خاصی داری که برنج نمی خوری ؟ زیر نظر کدوم دکتر تغذیه هستی ؟
نویسنده اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/4126474568C29625714d6
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
AUD-20220405-WA0522.mp3
7.52M
🎙️صوت مناجات امیرالمومنین علی علیه السلام در مسجد کوفه