حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت96 مطمئن بود در این هوای بارانی بیرون ن
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت97
لباسهایش را روی تخت گذاشت وسریع از اتاق خارج شدوبا هیجان گوشی سیار را از دست آرمین قاپید وگفت :
-بله
-بله وزهر مار ،بله ودر بی درمون ،تو هنوز گوشی نخریدی ؟
-حالا مگه چی شده ،چرا آمپر چسبوند ی
-باید چی بشه، داشتم از ترس سنکوپ می کردم
-تو وترس ،باور نمیکنم !!
نگاهش روی آرمین که عمیق به او خیره شده بود افتاد و آرام گفت :
-نازی یه لحظه گوشی دستت ،می رم اتاقم
هنوز قدمی برنداشته بود که آرمین سرد گفت :
-با تلفن کار دارم حرفتو همین جا بزن
به اجبار روی صندلی میز نهار خوری نشست وچون فاصله اش از آرمین کم بود با حالتی نجواگونه گفت :
-راستی چشمت روشن !
نازنین با خوشحالی جواب داد :
-ناقلا تو از کجا می دونی ،نکنه خودش بهت خبر اومدنشو داده
-نه بابا با چی می خواست بهم خبر بده ،من که گوشی ندارم
-پس از کجا فهمیدی، اون که تازه رسیده ؟
- وقتی میخواستم برگردم خونه ماشینش از کنارمون رد شد ،حالا چکار کردی جریان رو بهش گفتی ؟! ( جریان ازدواجش با سروش )
-نه هنوز، مامان می گه ،بذار سر فرصت بهش بگیم
-مامانت راس می گه سر فرصت بهتر می تونی مخش و بزنی (دلش می خواست از نازنین بپرسد در مورد ازدواجش چیزی به نیما گفته یا نه ولی حضور آرمین که ششدانگ حواسش پیش او بود ،منصرفش کرد )
نازنین که آهسته صحبت کردنش را حمل بر معذب بودنش می دید گفت:
-با من کاری نداری
-نه عزیز ،فردا می بینمت
گوشی را کنار آرمین رو مبل انداخت وبرای رفتن به اتاقش برگشت . هنوز قدمی برنداشته بود که آرمین با کنایه گفت:
خبر اومدن نیما اینهمه مهم بود !
به طرفش برگشت وبا حیرت به او زل زدو گفت :
-تو گوش وایساده بودی!
با تمسخر لبخندی زد وگفت :
-با ولم صدایی که تو داری ، اصلا نیازی به گوش وایسادن نیست
-با این وجودم اجازه نداشتی به حرفهام گوش بدی
-یعنی می گی باید کرمیشدم ،شایدم توقع داری پنبه تو گوشم بچپونم
حرصی گفت :
-من اینجا مهمونتم وتو باید رعایت حضورمودر هرحالی بکنی
-من فقط برام جالبه بدونم برگشتن این پسر چقدر برای مهمون عزیزم ارزشمنده ،همین !
آرام جواب داد
-اومدن اون فقط برا نازنین مهمه نه برای من !
-پس چرا خبرش ودارن به تو می دن
بی توجه برگشت ودر حالی که از پله ها بالا می رفت گفت:
-برا اینکه خوشحالی نازنین ،خوشحالی منم هست
باصدای بلندی گفت:
-می خوام پیتزا سفارش بدم تو هم می خوری؟
-با اینکه شام نخورده بود و احساس گرسنگی می کرد .اما به خوبی می دانست که آرمین در طی فرصتیست که تلافی کند به همین دلیل گفت:
-من چیزی میل ندارم ...........شب بخیر
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
لینک پارت اول رمان بسیار زیبا و هیجانیه سایه
👇👇👇💞💞💞
https://eitaa.com/kashaneh_mehr/14721
لینک پارت اول رمان مشکین🖤❤️👇👇
https://eitaa.com/kashaneh_mehr/4675
لینک پارت اول رمان بزم محبت
https://eitaa.com/kashaneh_mehr/9119
لینک پارت اول رمان هم قدم عشق
https://eitaa.com/kashaneh_mehr/11490
#حدیثعشق
روانشناسی زن و مرد
و درود خدا بر او فرمود: غيرت زن كفرآور، و غيرت مرد نشانه ايمان اوست
#نهج_البلاغه_حکمت_صد_بیست_چهاره
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
❤️🍃❤️
#همسرداری
از همسرتان #صادقانه تعریف کنید
و این احساس خوب را با او به اشتراک بگذارید،
#قدردانی، حس خوب میآورد
و البته رنگ تازهای هم به #روابطتان میدهد.
🌹🌈
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*#حدیث 💛
#همسرداری 💜
#پندانه ✨
#امام_علی 💚
امام على عليه السلام :
المَعذِرَةُ بُرهانُ العَقلِ .
پوزش [از خطا]، دليل خردمندى است.
( غرر الحكم : ۴۹۷)
📝🔮
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت97 لباسهایش را روی تخت گذاشت وسریع از ات
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت98
فصل دهم
در حالی که جزواتش را ورق می زد کلافه نگاهی به در کلاس انداخت اما خبری از نازنین نبود دوباره نگاهی به ساعتش انداخت کمی دیر کرده بود.سابقه نداشت نازنین اینهمه دیر کند .در همین لحظه نازنین با چهره بشاش همیشگی وارد کلاس شد ویکراست به سمتش رفت ودرحالی که کتابهایش را روی میز میگذاشت شادمان گفت:
-سحر خیز شدی خانم خوشگله!
-خیلی هم زود نیست،تو دیر اومدی.
روی صندلی کناریش نشست وگفت :
-داشتم با نیما حرف می زدم.
-خوب نتیجه مذاکراتتون چی شد.
امروز می ره تحقیق،امشب جواب قطعیش و می ده.-
به سلامتی،مبارکه عروس خانم........-
نگاه نگرانش را به سایه دوخت و گفت:
-خیلی می ترسم، سایه .......نکنه........
می دانست که نازنین به آرامش بیشتر از هرچیزی در این شرایط نیاز دارد پس ببا محبت دستش را در دست گرفت وگفت :
نکنه چی!....نگرانی به خودت راه نده سروش پسر خوبیه-
-آخه فقط خوبیش که ملاک نیست.
-حالا بذار نیما جواب بده،بعد قمبرک بزن.......
با غصه گفت:
-اگه بابا بود بهتر با این مسائله کنار می امد.
-خدا بیامرزتش،حالا هم که چیزی نشده ! وقتی که وارد کلاس شدی صورتت از شادی گلگون بود. چی شد یه هویی گرفته شدی ؟!
-خودم نیما رو خوب می شناسم،میدونم به این سادگیها رضایت نمی ده.
-اونو درک کن نازی !.....مگه بغیر از تو یه دونه خواهر کس دیگه ای روهم داره.
یکی از پسرای کلاس به آن دو نزدیک شد و رو به سایه گفت:
-ببخشید خانم ستوده،دکتر مشایخ توی دفترشون با شما کار دارن.
با گفتن اسم مشایخ همه بچه های حاضر در کلاس با تعجب به طرفش برگشتند.
نگاهی به بچه ها انداخت .چقدر زیرسنگینی نگاهشان معذب بود ،با بی تفاوتی سرش را پایین انداخت و گفت:
-برو بهش بگو کلاس داشت نتونستم پیغامتون رو بهش برسونم
-نمیشه ،چون گفتن خیلی سریع برید ، عجله دارند وباید برند
نگاهش را به نازنین دوخت و آرام گفت :
-می رم ببینم چه کاری داره
-باشه ،ولی نری دوباره جنگ راه بندازیا .
از جابرخاست ولبخندی ملیح به صورتش پاشید وگفت :
-نگران نباش زودی برمیگردم
تقه ای به در زد و با صدای آرمین که گفت :
- بیا تو
وارد دفترش شد .آرمین در حالی که روی میزش خم شده بود و نگاهش روی طرح مقابلش بود .بدون آنکه سرش را بلند کند سرد و محکم گفت :
-چرا هنوز گوشی نخریدی ؟
کنار میزش ایستاد وبا لحنی لجوجانه جواب داد :
-اصلابهش نیازی ندارم، همین جوری راحترم!
سرش را بلند کرد وبا نگاهی تحقیر آمیز یک تای ابرویش را بالا برد وگفت :
-جدی !اما من راحت نیستم چون اگه باهات کاری داشتم نمی دونم باید چکار کنم .
بدون آنکه اجازه بگیرد روی صندلی کنار میزش نشست وگفت :
-از اول هم قرار نبود با هم کاری داشته باشیم ، تو زندگی خودتو می کنی ......منم زندگی خودمو .
با خشم نگاه خیره ای به او انداخت و گفت :
خیلی حاضر جواب شدی و همین طور گستاخ .
راپید زیبا و روکش طلای روی میزش را برداشت ودر حالی در زیر ورویش میکرد با خونسردی گفت :
-حاضر جواب بودم ، تو اگه نگران این مشکل بودی اصلا نباید گوشیم و می شکستی .
-ده برابر قیمت اون گوشی زپرتی تو حسابت ریختم ، می تونستی یه گوشی بهتر برا خودت بخری .
باحرص راپید در دستش را روی میز پرت کرد وگفت :
-پولت ارزونی خودت ،من به چیزی که با پول تو باشه احتیاجی ندارم . حالا هم امرتو بگو چون کلاس دارم و باید زودتر برم.
خیلی خونسرد وریلکس گفت :
تو که تو پیچوندن استادا ، استادی .-
لبخند تمسخرآمیزی گوشه لبش نشست وگفت :
-همه که مثل تو نیستن که نیاز به پیچوندن داشته باشن .
صورتش از خشم فشرده شد ولی خشمش رابا کشیدن نفس عمیقی کنترل کرد و گفت :
-امشب یا نمیام یا اینکه دیر وقت میام،اگه می خوای شب و تا صبح منتظر آهنگ قدمهای من نشینی بهتره بری خونه باباجونت و راحت بخوابی.
از کنایه اش سرخ شد ولی به روی خود نیاورد و از جا برخاست وبا پوزخندی گفت :
-امیدوارم بهت خوش بگذره .مطمئن باش که به منم خوش می گذره.........حالا هم با اجازه.
از دفترش که خارج شد غصه ای بزرگ روی قلبش سنگینی میکرد . چیزی در عمق وجودش باعث ناراحتیش می شد،که خودش هم نمیفهمید آن چیست،شاید اینکه نمی دانست آرمین شب را با چه کسی خواهد بود باعث غصه اش شده است.
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
✍ای #عشق همه بهانه از توست...
سلام،روزتون بخیر🌹
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
من معروفم به بانوی شلختگی🤭🤪
از بس خونم ریخت و پاش و کثیف بود😌
عین خیالمم نبود🤷♀
تا اینکه اینجا رو اتفاقی تو ایتا پیدا کردم😁
https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39
با کمکای این کانال الان شدم سرلوحه پاکی و تمیزی
بیا اینجابرا عید خونه تکونی یاد بگیر😍😍😍
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
من معروفم به بانوی شلختگی🤭🤪 از بس خونم ریخت و پاش و کثیف بود😌 عین خیالمم نبود🤷♀ تا اینکه اینجا رو
سبزه آرایی🥗
سفره آرایی هفت سین🍎
خونه تکونی راحت و آسون👩🎨