eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت156 به خوبی منظورش را گرفته بود و وضعیتش
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ سایه درحالی که شماره آرمین را می گرفت نگران گفت : -حالا خدا کنه اخلاقش تنظیم باشه نازنین مایوس گفت : -خیلی دلتو خوش نکن چون یه آمپر چسبوند ه در حد ترکوندن سرسیلندر درجا گوشی را قطع کرد وگفت : -اگه اینجوره که می گم نازنین اصلا چیزی بهم نگفته - خواهشا برا من شر درست نکن ،خدایی من بیشتر از تو ازش می ترسم با خنده گفت : -مگه آدم خوره ! -از اونم بدتره تو این دودقیقه که باهاش حرف میزدم ده سال از عمرم کم شد درهمین لحظه گوشی اش زنگ خورد.نگاهی به صفحه مانیتوش انداخت وبا ترس گفت: -آرمینه ،حالا چکارش کنم نازی -خوب جوابشو بده تا بیشتر قاط نزده تماس را وصل کرد و با هیجان گفت : -بله.......... آرمین با لحن خشن وتندی گفت : -کجایی ،مگه نگفتم تماس بگیر -داشتم شماره ات و می گرفتم که اومدی روی خط با لحنی که نشان می داد حرف سایه را باور ندارد گفت : -آره تو درست می گی! ،حالا این دوستت چی میگه قضیه خرید چیه با تشویش آب دهانش را قورت داد وگفت : -نازنین می خواد بره خرید نامزدی ازمنم خواسته همراش برم -همراه نازنین باید نامزد و کس وکارش برن نه تو -خوب منم دوستشم -خوبه خودتم می دونی دوستشی نه چیز دیگه ،هیچ دوستی هم همراه دوستش نمی ره خرید نامزدی -ولی اون از خواهر برام نزدیکتره -این لوس بازیها روبذار کنار و زودتر برو خونه ،امشب مهمون داریم -مهمون!.....کیا هستن ؟ -بابا ومامانم ،مگه نه همیشه گیر می دی که چرا نمیان خونمون -حالا چرا امشب ؟ - جدیدا رسم شده از مهمون بپرسن چرا می خوای بیای خونمون ؟! -خوب می تونیم از بیرون غذا بگیریم ،منم تا قبل از رسیدن اونها خودمو می رسونم -اگه قراره از بیرون غذا بگیرم که همون بیرون هم بهشون می دم اتفاقا خیلی هم با کلاستره -سعی می کنم خیلی زود برگردم وهمه چیزو ردیف کنم -.دیگه داری حوصلمو سر میبری تو برا هر چیزی یه را ه حلی داری ؟،....... ،به جای اینهمه بحث زودتر برو خونه و بدون اینکه منتظر پاسخ سایه بماند گوشی را قطع کرد .با چهره ای گرفته ودرهم به نازنین نگاهی انداخت وباغصه گفت : - متاسفم نازی ،من نمی تونم همرات بیام نازنین با بهت خیره اش شد وگفت : -رفتارت برام خیلی عجیبه سایه ،.......توواقعا همون سایه سرکش چند ماه پیشی ،همون سایه ای که اصلا حاضر نبود زیر حرف زور بره واقعا برام سواله که اون چطور تونسته تو رو اینقدر مطیع ورام خودش کنه -چه کار کنم نازی ،وقتی میگه اگه بخوای رو حرف من حرف بزنی باید برگردی خونه بابات ،باید چکار کنم عصبانی گفت : -خوب برگرد ،بهتر از این زندگی کوفتی نیست که هی خفت می خوری -نازنین مجبورم ،باید همه چیزو تحمل کنم با حرص نالید : -بچه پرو! خیلی هم دلش بخواد تو زنش باشی ،همین حالا هم که اسم اون روته صد تا خواستگار بهتر از اون داری -مساله این نیست نازی ،من نمی خوام باعث ناراحتی پدرم بشم ،اون در مورد من احساس راحتی و آرامش داره ومن نمی خوام این همه خوشی رو ازش بگیرم - سایه تو داری خودتو نابود می کنی -من مجبورم نازنین ، مجبور -سایه ! عزیز دلم ! من نمی خوام توی زندگی خصوصیت دخالت کنم چون خودت خوب می فهمی که از اولم با این ازدواج لعنتی مخالف بودم ولی اگه این اقا بخواد بیشتر از این آزارت بده وهمین جور سوهان روحت بشه بخدا قسم خودم می رم پیش حاج علی وهمه چیزو بهش می گم -نه نازی! خواهش می کنم بابا هرگز نباید بفهمه من تو چه جهنمی گیر کردم نازنین خشمش را با نفس عمیقی بیرون داد وگفت : – باشه حالا برو تا ازت نخواسته دوستیتو با منم بهم بزنی ،تو که مثل موم تو دستشی ناراحت وغصه دار بوسه ای روی گونه اش زد و با خداحافظی از او جدا شد 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
اللًّهُـ‗__‗ـمَ صَّـ‗__‗ـلِ عَـ‗__‗ـلَى مُحَمَّـ‗__‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗__‗ـَد  و عَجِّـ‗__‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗__‗ـم
📌 👈شوهرتان را همان گونه که هست بپذیرید یک زن شایسته به علایق ویژه شوهرش توجه میکند؛ خواه این علاقه ها غذایی خاص، روابط جنسی یا کوه نوردی با دوستان باشد. یک زن کامل به شوهرش امکان میدهد که از پذیرش بی قید و شرط برخوردار باشد. بنابراین : 1. هیچ گاه غر نزنید. پیوسته اشکال گرفتن از کارهای شوهر و غر زدن برای چیزهای بی اهمیت، تنها او را از محیط خانه بیزار میکند. 2. هرگز او را با مردی دیگر مقایسه نکنید. بدانید اگر به هر کسی آزادی بدهید که خودش باشد، او بهترین فرد خواهد شد. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هر روز صبح از کوبش های تند قلبم برایت یک فنجان غزل دم خواهم کرد تا تو برخیزی و عشق را قامت ببندی و من از روی لب هایت شکوفه های امن یجیب بچینم ... !! 💞 ًُ💞
🌹 امام زین العابدین(ع)🌹 کانَ آخِرُ ما أوصى بِهِ الخِضرُ مُوسى بنَ عِمران علیهماالسلامأن قالَ لاتُعَیِّرَنَّ أحَدا بِذَنبٍ آخرین سفارش حضرت خضر به حضرت موسى علیهما السلام این بود که: هرگز کسى را به سبب گناهش خوار نکن. 📚الخصال، ص ۱۱۱ 💚 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🔴 گلایه اطرافیان از همسر 💠 گاه اطرافیان و یا خانواده شما از همسرتان بدگویی کرده و یا گلایه‌ای را مطرح می‌کنند. 💠 در این مواقع باید با حفظ و احترام نسبت به فرد گلایه کننده، نیّت خیر همسرتان و یا توجیه‌هایی که باعث کم شدن بدبینی اطرافیان نسبت به همسرتان می‌شود ابراز کرده و حافظ آبرو و اسرار او باشید! 💠 از طرفی تا می‌توانید گلایه‌ خانواده خود را به همسرتان نرسانید چرا که زمینه‌ساز ، فتنه، بدبینی و سردی روابط می‌گردد! 💠 به تدریج باید با رفتار و گفتار خود دلهای دو طرف را به هم نزدیک کنید. 💠 در مواقعی که گلایه‌ی آنها اساسی و بزرگ است حتما به خانواده مراجعه نمایید! •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت157 سایه درحالی که شماره آرمین را می گرف
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ نگاهی به ساعتش انداخت ساعت از ده گذشته بود اما هنوز از آرمین وخانواده اش خبری نبود ، برای صدمین بار شماره آرمین را گرفت هنوز روی پیغام گیر بود با خشم گوشی را روی مبل پرت کرد وعصبی طول وعرض خانه را پیمود، پشت پنجره ایستاد ونگاهی به بیرون انداخت این کارهای تکراری را از سر شب تا به حال هزار بار انجام داده بود دوباره به طرف گوشی رفت و شماره منزل مشایخ را گرفت ولی هیچ کس جواب نمی داد مضطرب ونگران بود .شماره همراه خانم واقای مشایخ را نداشت وآرتین هم اصفهان بود ونمیخواست بی خود نگرانش کند .کلافه وعصبی دوباره طول سالن را پیمود از صدای برخورد صندلهای راحتیش بر کف پوش گرانیتی اعصابش تحریک می شد .از این فکر که حتما اتفاقی برای آرمین و یا خانواده اش افتاده ؛داشت خون خونش را می خورد . دوباره گوشی را برداشت وشماره آرمین را گرفت صدای مردی که از او می خواست پیغام بگذارد روانیش می کرد .دلش می خواست هرچه از دهانش بیرون میریزد به جای پیغام حواله آرمین کند بیقرار شماره دفترکارش را گرفت انجا هم کسی جواب نمی داد . همه غذاهایش سرد شده و از دهان افتاده بود.با چه شور وشوقی همه را آماده کرده بود حس وحال زن خانه داری را داشت که قرار بود برای اولین بار خانواده همسرش به دیدنش بیایند ولی حالا که آرمین به این راحتی بازیش داده بود دلش می خواست همه غذاها را درون آشغالی بریزد در همین لحظه صدای زنگ تلفن همراهش از اتاقش برخاست . پله ها را یکی دو تا پیمود وهیجان زده گوشی را برداشت. نازنین بود -بله نازی -خوبی! چیکار می کردی ؟مهمونات رفتن یا هنوز هستن ؟ -اصلا مهمونی در کار نبوده که رفته باشن یا نه -منظورت چیه -همش سرکاری بود ، حالا موندم بااین همه غذا چکار کنم نازنین ناباورانه گفت : -راس میگی سایه !به خدا اگه سروش با من همچین کاری کنه پوست کله اش و می کنم -تو میگی سروش ... نه این خود شیفته از خدا بی خبر ، مگه دستم بهش نرسه می دونم چیکارش کنم نازنین با خونسردی پرسید : -می خوای چیکارش کنی ؟ حرصی گفت : -مثل یک کاغذ مچاله اش می کنم و می ندازمش آشغالی نازنین خندید وبا لودگی گفت : -وای که چقدر دلم می خواد این لحظه تاریخی اونجا باشم با صدای باز وبسته شدن در گفت : -لعنتی حلال زاده هم هست -مگه حالا اومده ؟ -آره ،صدای قدمهای پر از نخوتش از روی پله ها میاد،نازی من برم تا نخوابیده حقشو کف دستش بذارم بعدا" باهات تماس می گیرم نازنین با شیطنت گفت : -بابا نری یه جایشو بشکونی باعث آبرو ریزی بشی با حرص نفسش را بیرون داد وگفت : -نه خیالت راحت باشه ،فقط می کشمش نازنین با خنده گفت : -باشه برو منم فردا با آبمیوه میام زندان ملاقاتت گوشی را با خشم روی تخت پرت کرد وسراسیمه از اتاق خارج شد با اینکه نازنین با لودگیهایش سعی کرده بود کمی از خشمش بکاهد اما هنوز عصبانی بود . بدون اینکه در بزند با حالتی عصبی در اتاق آرمین را گشود و وارد شد .دهان باز کرد ه بود چیزی بگوید که با دیدن بالا تنه ی لخت آرمین لحظه ای مبهوت ماند و کلام در دهانش ماسید .آرمین در حالی که تی شرتش را از روی تخت برمیداشت با آرامش گفت : –چند بار بگم بدون اجازه وارد اتاقم نشو ، اینو کسی بهت یاد نداده هیکل ورزیده وموزون آرمین قلبش را با ریتمی تند به تپش انداخته بود .اما نیشخند تمسخر آمیز آرمین اورا به خود آورد و سریع خودش را جمع وجور کرد وگفت : -به تو هم یاد ندادن به دیگرون احترام بذاری و اونا رو سر کار نذاری در حالی که تی شرتش را میپوشید با خونسردی گفت : -مثل اینکه فراموش کردی سرکار گذاشتن دیگرون جزءوظایف شغلی منه از آرامش و خونسردیش به حالت انفجار رسید با عصبانیت به طرفش رفت و گفت : -تو با خودت فکر کردی کی هستی! چطور به خودت اجازه می دی اینهمه منو آزار بدی صندلی مطالعه اش را بیرون کشید و روی آن نشست وبا بی خیالی گفت : -درست حرف بزن ببینم چی شده کلافه و پرازخشم گفت : -چی شده !!،یعنی واقعا، نمی دونی چی شده از میان طرحهای روی میزش یکی را برداشت ودر حالی که باز می کرد گفت : -از کجا باید بدونم ؟ از خونسردی آرمین به حد جنون رسیده بود طرح را از میان دستش بیرون کشید و روی تخت پرت کرد و با خشم گفت : -من از ساعت شش منتظر خانواده ات بودم ،حالا اومدی و راحت میگی چی شده ؟ به صندلی چرخدارش تکیه زد و با آرامش گفت : -به خاطر این داری مثل آتشفشان فوران می کنی ،اونا براشون یه کاری پیش اومد نتونستن بیان اینجا خشمگین دسته صندلی اش را گرفت و او را به طرف خودش چرخاند و گفت : -نتونستن بیان !فقط همین !.تو نمی دونی من چقدر برا امشب زحمت کشیدم معترضانه به تندی گفت : -یه شام درست کردن اینهمه جرو بحث داره لحظه ای چشمهایش را بر هم فشرد وبرای مهار خشمش نفسش را با صدا بیرون داد و آرام زمزمه کرد -فقط بهم بگو چرا نتونستن بیان؟ 🌸
‌ همین که تو هر صبح در خیالِ منی؛ حالِ هر روزِ من خـوب است... •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه تا زن با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !  بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن زن اول گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم . خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم ! روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور . روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .  زن دوم گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار . روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .  زن سوم گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم ! اما .........👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2271805535Ce18e9aed8b
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت158 نگاهی به ساعتش انداخت ساعت از ده گذش
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ برا خاله ام مشکلی پیش اومده که مجبور شدن برن خونشون -اینو من نباید می دونستم ؟ بی خیال گفت : -مگه حالا چی شده ؟ دوباره خشمگین شد و فریاد کشید : -چی شده؟! ...........من داشتم از استرس و نگرانی می مردم ! نباید بهم تلفن می زدی و می گفتی -گوشیموتوی دفتر کارم جا گذاشتم به همین خاطر نتونستم تماس بگیرم -یعنی تو اون خراب شده ای که بودی ،یه گوشی پیدا نمی شد؟ -دلیلی نداره با گوشی یکی دیگه به تو زنگ بزنم با حرص گفت : -یعنی تا این حد تعصبی هستی ؟ -من کاری روکه لازم نیستو انجام نمی دم - با لحن خسته ای نالید : -خیلی بی ملاحظه ای آرمین........ خیلی !.... -چرا ؟ پراز خشم و حالتی متعجب تکرار کرد -چر!........ برای سرکوب خشم درونش آهی کشید وادامه داد -حالا من با اینهمه غذا باید چکار کنم ؟ آرمین پوزخندی زد و گفت: -مشکلت اینه ،خوب خودم به مدت یه هفته همه رو می خورم بغض کرده گفت : -منو از خرید نامزدی دوستم منع کردی ،حالا خونسرد می گی اتفاقی نیفتاده با آرامش گفت : -در هر صورت ، من بهت اجازه رفتن نمی دادم داد زد : -بخاطر چی ؟ -قبلا" هم بهت گفتم ،دلیلی نداره هرجا این دختره رفت تو هم سریش بشی دنبالش با حرص غرید : - دیگه با نازنین چه مشکلی داری ؟ -من با اون هیچ مشکلی ندارم می تونی باهاش هرجا دوست داشته باشی بری البته فقط وقتی تنهاست، دوست ندارم وقتی همراه داداش و نامزدش هست با اون جائی بری حتی خونه پدرت تو واقعا" مریضی آرمین، .....یه آدم روانی! -از اول نباید با این آدم روانی ازدواج میکردی -مجبور بودم خودتم خوب می دونی -حالاهم مجبوری مطابق میل این آدم روانی رفتار کنی قدمی به عقب برداشت وگفت : -قسم می خورم یه روز جواب همه این رفتار توهین آمیزت و میدم با پوزخندی تحقیر آمیز گفت : -چه جوری میخوای اینکارو کنی؟ از لحن تحقیر آمیزکلامش بر آشفت و نسنجیده گفت : -وقتی بعد از جدائی از تو، با کسی که از همه لحاظ ازت سرتر باشه ازدواج کردم تازه میفهمی که هیچی نیستی !منتظر کارت دعوتم باش مثل فنراز جا جهید و با خشم رودررویش ایستاد ،در یک لحظه سیلی محکمی بود که در گوشش نواخته شد،نتوانست خودش را کنترل کند و بی اختیاربه روی زمین پرت شد نیمی از صورتش گر گرفت و میسوخت، در حالی که سعی می کرد مانع سرازیرشدن اشکهایش شود با دست قسمت گر گرفته صورتش را پوشاند وبه سختی از جا برخاست در نگاه بغض آلودش هزاران حرف نگفته پنهان بود اما گریه مجالش نداد و بی هیچ حرفی سریع اتاق را ترک کرد . آرمین پشیمان از کارش ،خودش را روی تخت انداخت نمی دانست چرا در یک لحظه اینهمه عصبانی شده است . بین دو احساس گرفتار و در گیر بود نمی خواست سایه را مال خود کند و نمی توانست او را با دیگری ببیند .کف دستش قرمز شده بود ومی سوخت اما سوزش آن بیشتر از سوزش درد دلش نبود،دلش برای این دختر بی گناه که در دستان او اسیر شده بود می سوخت . کمی که آرام شد از جا برخاست و از اتاق خارج شد ،پشت در اتاق سایه تقه ای به در زد ولی سایه جوابش را نداد دوباره هم ضربه ای نواخت و همزمان سایه را صدا زد اما باز هم سایه جوابش را نداد در این مدت به خوبی به اخلاق سایه واقف بود و میدانست که در این لحظه سکوت را بر هر چیزی ترجیح می دهد به همین دلیل بدون اجازه در را باز کرد وارد اتاقش شد .سایه روی لبه تخت نشسته بود و آرام اشک می ریخت 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
آخر هفته دلم تنگ تر از هر روز است ها پای دلم لَنگ تر از هر روز است ابر چشمم پر از بغض و دلم بارانی است سوز این حنجره خوش رنگ تر از هر روز است ٠•●♥·♥