حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت180 امید آرام ادامه داد -من در مورد شما
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت181
سایه که به خوبی می فهمید اگر نازنین را به حال خودش بگذارد می خواهد تا فردا با امید بحث کند برای پایان دادن به این بحث بلند شد ورو به نازنین گفت :
-نازی فراموش کردی باید به کتابخونه بریم
نازنین هم از جا برخاست و گفت
-ببخشید آقای مرادی ولی ما دیرمون شد
امید هم به تبعیت از آندو سریع از جا برخاست وهیجان زده گفت :
-می تونم یه خواهشی ازتون داشته باشم
هردو با تعجب به اونگاه کردند و گفتند
-بفرمائید
-می خواهم خواهش کنم من توی گروه شما باشم ،می خوام این تحقیق و به عنوان آخرین کار گروهی از شما بیاد داشته باشم
سایه با متانت گفت :
-به شرطی که حرفهای امروز برای همیشه فراموش بشه
- بله حتما "!
وقتی هردو از کافی شاپ خارج میشدند نازنین غرغر کنان گفت :
-دیونه شدی ،چرا قبول کردی تو گروه ما باشه ،تو که از اخلاق آرمین خبر داری
به سردی گفت :
-تو که از خدات بود تو گروه ماباشه
-آره ،اما این مال قبل از این بود که بدونم اون چه احساسی به تو داره
-اون قول داده حرفهای امروزش رو فراموش کنه
-آره اون قول داده اما جون عمه اش که بتونه
-نازی !من می خوام هر طور شده سر از زندگی آرمین در بیارم ،باید بدونم چرا وقتی خودش دوسـ ـت دختر داره ،اینهمه روی من واطرافیانم حساسیت داره
- تو تا حالا دوسـ ـت دخترشو دیدی ،دیدی که باهاش حرف بزنه
-اون تمام روز بیرونه ،من چی میدونم بیرون داره چه کار می کنه واصلا باکیه
-ولی من خیلی نگران این موضوعم
-اما باید من از یه جائی شروع کنم ،باید بدونم مشکل اون چیه و اینهمه حساسیت از چی نشات میگیره
با بی خیالی شانه بالا انداخت وگفت :
-خوددانی
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
لبخند بزن!
به خاطر تمام کسانی که با دیدن لبخند تو، لبخند می زنند،
به خاطر مادری که صدای خنده های تو را بهترین سمفونی دنیا می داند، به خاطر پدری که دلش به خنده های تو خوش می شود،
به خاطر خانواده ای که با لبخندهای تو دلگرم می شود، به خاطر بیماری که با دیدن لبخند تو روحیه می گیرد، به خاطر خسته ای که با دیدن لبخند تو انرژی می گیرد،
لبخند بزن!
به خدا که لبخند زدن مثل یک بیماری خوب،
مسری می شود، رخنه می کند در دل اطرافیان ات و حال همه ی ما را خوب می کند. به خاطر التیام دردهایمان، به خاطر من، به خاطر خودت، به خاطر خدا
لبخند بزن!شاید یک نفر، بدجوری دلتنگ لبخندهای تو باشد، تو را به عشق قسم
لبخند بزن :)
#پرهام_جعفری
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
ما در حریر پوش به بدنبال زیبایی هستیم
به ما بپیوندید وزیبا پوش شوید.☺️
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@harirposh
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
دانشجو هستم و از یکی از شهرستان های استان به اینجا آمده ام و در خوابگاه زندگی می کنم و پدرو مادر بیچاره و ساده دل من فکر می کنند دخترشون رو برای تحصیل فرستادن ولی خبر ندارن که چه گندی زده ام ومطمئنم اگر بفهمند سکته خواهند کرد ......
دختر سر به راهی بودم و کاری به کسی نداشتم و سرم توی درس و کتاب بود . چند تا هم اتاقی هم داشتم که سرو گوششون می جنبید
و باعث شدند کاری کنم که .......
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
داستان وقعی بسیار آموزنده👌👌
🔴 #کنترل_درونی
💠 در اختلافات زن و شوهری، اول ببینیم که «من چه اشکالی در همسرداری دارم؟» آن را #شناسایی و در رفع آن تلاش کنم. این نگاه اولاً ایجاد #تشنج در خانه نمیکند؛ ثانیاً خود را نسبت به همسرم #طلبکار نمیدانم.
💠 این افراد دارای «کنترل #درونی»اند و همواره رشد میکنند، بخلاف افرادی که دارای «کنترل #بیرونی» هستند، و همواره به دنبال تغییر دیگرانند نه خود.
💠 نگاه ابتدایی به عیوب خود، در واقع یک نوع درک کردن همسر است که تصمیمات تند و غیر منطقی ما را تعدیل میکند و یقیناً مانعی برای ایجاد فتنههای بزرگ در آینده میشود.
🌺🌹🌺🌹🌼🌼❤️❤️🌷🌺🌹
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت181 سایه که به خوبی می فهمید اگر نازنین
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت182
آرمین خسته و کلافه وارد آپارتمان شد چند وقتی بود که بخاطر پروژه اصفهان حسابی سرش شلوغ شده بود و در این یک هفته فقط سایه را سر کلاسش دیده بود .او مجبور بود بخاطر تعهدی که به سایه داشت با پرواز صبح زود به اصفهان برود و با پرواز شب برگردد.به خاطر وجود نیما در همسایگی خانه پدرش نمی توانست خودش را راضی کند که سایه شب را آنجا بماند ونه میتوانست اورا شب در این خانه تک وتنها رها کند .
سایه پشت میز غذا خوری در حالی که کتابهایش در اطرافش پراکنده بود، معصوم و عمیق به خواب فرو رفته بود ،از این طرز خوابیدنش لبخندی روی لبش نشست ،او سایه را در حالتهای مختلف خواب دیده بود اما لبهای وسوسه انگیزش را آن شب درون ماشین هرگز نمی توانست از یاد ببرد
با سرانگشت نرم وملایم تکانش داد وآرام صدایش زد . با وحشت سرش را از روی کتابهایش برداشت و با چشمانی نیمه باز هراسان گفت :
-چیه ! ..........چیزی شده؟
لبخند روی لبهای آرمین ماسید و مضطرب ونگران پرسید
-سایه چرا صورتت خونیه ؟
نگاهی به کتاب زیر صورتش که خونی بود انداخت ودر حالی که دستش را به بینی خونی اش می مالید از جا برخاست وگفت :
-چیزی نیست ،چند وقتیه که بی دلیل خون دماغ میشم
آرمین با چشمانی مبهوت وپرسشگر گفت :
-چند وقته ؟! ............. و تو هیچی به من نگفتی ؟
در حالی که وارد دستشوئی می شد گفت:
-آخه فکر نمیکردم چیزمهمی باشه !
به دنبالش راه افتاد و پشت در دستشوئی ایستاد وگفت
-فکر نمیکردی چیز مهمی باشه ؟!.........همین ؟!........، دختر تو چرانسبت به خودت اینهمه بی خیالی
با حوله صورتش را خشک کرد از دستشوئی بیرون آمد و گفت :
-از خستگی و فشار درسیه ،هر وقت حجم درسهام زیاد می شه اینجوری می شم
نگران پرسید
-قبلا"هم سابقه داشته؟
با بی تفاوتی گفت :
-نه چند وقته که اینجوری شدم
-پس حاضر شو باید باهم بریم پیش دکتر
با تعجب نگاهی به ساعت دیواری انداخت ،ساعت نیمه شب را نشان میداد ،پوزخندی زد و گفت
-حالا؟ تواین ساعت چه مطبی بازه!
-می ریم بیمارستان
-اما تو خسته ای ، تازه از راه رسیدی
-نمی خواد نگران من باشی ،سریعتربرو حاضر شو
با لبخندی دوباره پشت میز و مقابل کتابهایش نشست گفت :
-خواهش میکنم اینهمه شلوغش نکن ،من که بیمار اورژانسی نیستم ،یه خون دماغ ساده است
-اگه بخوای اینجوری خون دماغ بشی که تا آخر ترم خونی دیگه برات باقی نمی مونه
-همیشه که اینجوری نیست فقط وقتایی که استرس دارم ،اینجوری میشم
نفس عمیقی کشید وگفت :
-به هر حال فرداشب ،زود میام که باهم بریم یه چکاب کامل انجام بدی استرس و خستگی دلیل موجهی برای خون دماغی نیست ،حالاهم بهتره بری توی اتاق خودت درس بخونی ،اینجا سرده و ممکنه سرما بخوری
لامپهای لوستر اتاقم سوخته ودستم بهش نمی رسید که عوضشون کنم . بقیه لامپها هم رنگشون زرده و چشمام و اذیت می کنن
-چرا زودتر بهم نگفتی که سوختن
آهی کشید و با غصه گفت :
-کی میگفتم ؟.....تو که همیشه نیستی!
لبخند شیرینی زد و گفت :
-حالا که هستم ،بلند شو وسایلت و جمع کن بیا بالا ،خودم برات عوضشون میکنم
وسایلش را برداشت وبه دنبال آرمین وارد اتاقش شد آرمین پس از تعویض لامپها ازروی صندلی پائین آمد و کلید برق را زد وپرسید
-حالا خوب شد ؟
با نگاه تشکر آمیزی جواب داد
-عالی شد
-چند وقته سوخته
-دقیقا "نمی دونم !هرشب هی نورش کمتر میشد تا اینکه چند شب پیش دیگه اصلا روشن نشد
- باید زودتر بهم میگفتی
با لبخند گفت :
-از بس نور اتاق کم بود که چشام رینگ میزدند
با حالتی خاص به او خیره شد و آرام گفت
-حیف این چشمها نیست که اذیت بشن
از این حرفش دلش غنج رفت .چقدر آرمین خوب و دوست داشتنی شده بود . قلبش پر از عشق به این مرد بهاری بود
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#تربیت_در_زندگی_متاهلی❤️🌸❤️
💠 زن جمال زندگی است و مرد جلال آن!
👈 *بانو 👱♀ مهمترین کار تو این است که غرور شوهرت نشکند*.
👈 *آقا👱 کار اصلی تو هم اینست که گلِ لطافت و عاطفه همسرت پژمرده نشود و محبت کنی*
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
نگاهش به سَبزه عید که افتاد رفت توی فکر؛ لحظاتی گذشت .. وقتی سرِشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه میکنم، لبخند تلخی زد .
گفتم: "گیله مرد"! تویِ سبزهها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!
کمی سکوت کرد و گفت: به این دونههای سبز شده نگاه کن؛ چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند .
گفتم: خب!
گفت: سیصَد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛ میترسم رشد که نکرده باشم هیچ، اُفت هم کرده باشم!
دونهای که نخواد رشد کنه؛ هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر میگنده .
#بزرگ_علوی
📚گیله مرد
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#عکسنوشتهمهدوی
یارب فرج امام ما را برسان 🤲
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت182 آرمین خسته و کلافه وارد آپارتمان شد
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت183
آرمین در حالی که روی لبه تختش می نشست یکی از کتابهایش را برداشت وپرسید :
-فردا میان ترم داری؟
-آره اصول زلزله
- این کتاب چه ربطی به زلزله داره ؟
با فاصله کنارش نشست وگفت :
-این برای پایان نامه مونه
-تنها روش کار می کنی
-نه نازنین و امید مرادی هم هستند
آرمین کتاب در دستش را بست و گفت :
-امید مرادی !....اون دیگه چرا؟
-اوهم همین موضوع را ارائه داده بود که استاد شریفی ازش خواسته با هم روش کار کنیم
عصبی از جا برخاست ودر حالی که کتاب را روی تخت پرت می کرد گفت :
-استاد شریفی بگه ،شما نباید قبول می کردید
-خودت می دونی که درست نیست دو نفر یک موضوع پایان نامه رو ارائه بدن
-تو می تونی موضوع دیگه ای رو برای پایان نامه ات انتخاب کنی
-اما من کلی در مورد این موضوع تحقیق کردم
-پس به مرادی بگو که نباید تو تیم شما باشه
-چرا ما به اون احتیاج داریم ،کارای ماکت سازیمون کلی وقت میگیره که می خوایم اون روش کار کنه
-هر کاری که قراره مرادی انجام بده رو من انجام میدم ،اما به شرطی که اون تو تیمتون نباشه
-این خود خواهی تو رو می رسونه ،این یه کار گروهیه
-من همه رو انجام می دم هم تحقیق و هم ماکت سازی و
پوزخندی غلیظی گفت : با
-خیلی مسخره است ،استادی که داره خودش راه تقلب و به شاگردش یاد می ده ،واقعا که نوبره
-من فقط می خوام کمکت کنم
-ولی من به کمک تو احتیاجی ندارم ،این جزء درسهای منه و خودم باید حاضرش کنم
کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت :
-پس حالا که اینجور شد خودم بهش میگم که........
دستپاچه وبی اراده گفت :
-نه نه ممکنه متوجه بشه
بانگاهی شکاک چشمانش را تنگ کرد پرسید
-چی رو متوجه بشه ؟
-اینکه یک رابطه ای بین ماهست
به طرفش چند قدم برداشت و با حالتی مشکوک گفت :
-صبر کن ببینم اصلا"چه رابطه ای بین تو این پسره هست ؟
-بس کن آرمین ،میخوای دوباره شروع کنی
-من می گم رفتار این پسره یکم عجیب می زنه ،بهم بگو اون روز سر کلاس کنار تو چی می خواست ؟
-محکمه راه انداختی
-جوابمو بده
-اون روز یه مشکل درسی داشت که از من خواست براش حلش کنم
یک تای ابرویش را بالا داد وبا لحنی تمسخر آمیز گفت :
-امید مرادی شاگرد اول دانشگاه از تو خواسته براش رفع ایراد کنی ؟! خودت فکر نمی کنی این خیلی مسخره است؟!
-ولی منم شاگرد تنبلی نیستم
به تندی گفت :
-نیستی ،اما در حد مرادی هم نیستی ،حتما" یه دلیل دیگه داشته که از تو خواسته براش رفع ایراد کنی
داد زد
-نصف شبی مجرم گرفتی ،چرا تو به همه مشکوکی
-من به کسی مشکوک نیستم ولی واقعا چرا هر جا میرم همیشه یکی باید باشه که هی دور تو بچرخه
-امید همکلاسی منه ،طبیعیه که ما باهم رفع اشکال میکنیم
-پس چرا می ترسی ، که از رابطه ما بوئی ببره
-چون خودت گفتی نباید کسی بوئی ببره
آرمین نفس عمیقی کشید و دوباره روی لبه تخت نشست و گفت
-توی نگاه این پسره یه چیزی هست که اصلا" از اون خوشم نمیاد
-تو اشتباه می کنی آرمین من واون چهار ساله که باهم همکلاسیم و تقریبا"همه واحدهامون و با هم پاس کردیم طبیعیه که اون با من راحتتر از بقیه باشه
با لحن ملایمی گفت:
-و به همین دلیل نمی خوام که با اون تو یه تیم باشی ،فکرشو بکن،اگه قرار شد یه جلسه بذارید ،کجا باید جلسه بذارید ،مجبوری یا تو بری خونه اون و یا اون بیاد اینجا و این چیزیه که من اصلا" موافقش نیستم
-اما ما تو تیممون نفر سومی هم داریم ،که اونم نازنینه ، می تونیم جلسه هامون و خونه اونا بذاریم
-عذر بدتر از گناه
محکم و عصبی گفت :
-مشکل تو نیما و مرادی نیست ، مشکل تو منم که می خوای زندانی عقاید مسخره ات باشم ،ولی قبلا" هم بهت گفتم من تا حدی بهت اجازه دخالت توی زندگیم و می دم که ضربه ای به درس و دانشگاهم نزنه پس مطمئن باش که دیگه نیستم
از جا برخاست و روبرویش ایستاد و با ملایمت گفت:
-چرا این پسره اینهمه برات مهمه که حاضری بخاطرش بامن بحث کنی؟
تحت تاثیر نگاه پراز محبت آرمین آرام گفت :
-چرا وقتی هیچ حسی بین ما نیست !آدمهای دور وبر من اینهمه برات مهمند!؟
دستهای قدرتمندش را روی شانه اش گذاشت و او رابه طرف خودش کشید ،نگاه خیره اش را به عمق چشمان زیبایش انداخت و آرام نجوا کرد:
-چون تو زیبائی ،خیلی هم زیبا ،اینقدر زیبا که من تحمل وجود گرگهای انسانمائی که به دنبال بره های زیبا و معصومی مثل توهند و ندارم
صورت آرمین مماس با صورتش بود . نگاه ملتهب و آتشینش قلبش را با ریتمی تند به تپش انداخته بود و گرمای نفسش همراه با عطر تنش سایه را بی قرار می کرد، نفسش در سینه حبس شد و بی اختیار چشمهایش را بست ، خودش هم نمی دانست چرا اینکار را کرده است ،شاید نمی خواست نگاه بی قرار آرمین را ببیند یاکه می اندیشید آرمین قصد دارد اورا....
با حسی شیرین منتظر
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
زندگیت را خودت می نوازی!
مهم نیست چند نفر مهمان موسیقی زندگیت می شوند،
فقط خودت تا آخر شنونده خودت خواهی ماند!
مهم اینست طوری بنوازی
که تا آخر از این موسیقی
لذت ببری.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿