eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.6هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
. إلهی‌اَعِنّی بِالْبُڪاءِ‌عَلى‌نَفْسی خدایا..! کمکم‌ڪُن‌تابرخودم‌بگریم..💔 🪴C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
🧡🍂•••」 .⭑ عِشق‌یَعنےرو؎زَمین‌خاڪۍخونسَردباشے.. .⭑
‌‌‌‌‹💙🦋› - - ‌‌‌‌خدآیـٰآمرآچ‌ـشم‌بہ‌هم‌زدنۍ‌بہ‌ح‌ـٰآلم‌خودم‌ رهـٰآنڪن..ジ! - -
مولای غریبم این روزها نبودنت درد مشترک اهالی خزان زده‌ی زمین است! اگر خورشید طلوع و غروب می‌کند و زمین هنوزم زنده‌ است تنها به عشق توست ... وگرنه دنیایی که ما ساخته‌ایم این همه آمدن و رفتن ندارد ... ▪️دلم به اندازه تمام برگ های افتاده در زمین،بودنت را میخواهد...
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥صحبت های کوبنده رفیق شهید آرمان در مراسم وداع...شهید آرمان علی وردی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت دوازدهم ... ضعف کرده از روی دیوار سر خوردم و پخش زمین شدم . این نفس لعنتی چرا رفته و برنمی گرده . مریم جیغ کوتاهی کشید و صدام زد : کیانا .... کیانا صداش رو از می شنیدم اما نفسم کم بود ......... انگار زمانی که محکم به دیوار خوردم نفسم قطع شده بود. چشمم رو بسته بودم و سعی می کردم نفس رفته ام رو برگردونم اما نمیشد هوا کم بود . صدای دیگری هم به صدای مریم که حالا در حال گریه بود اضافه شد : خانوم فرهمند .....خانوم فرهمند نفس بکش سعی کن نفستو بدی بیرون. صدای استاد کیایی بود . همهمه بیشتر شد ........ فقط شنیدم استاد داد زد : دورشو خلوت کنید نفس بکشه . باز هم میون گریه های مریم صدای استاد بگوشم خورد : نفستو بده بیرون فرهمند ....... لعنتی چرا نفس نمیکشی ؟ برای یک لحظه از کمبود از هوا احساس کردم قلبم نمی زنه اما سیلی محکمی که توسط استاد کیایی به صورتم خورد احساسم رو بهم زد و راه نفسم رو یکدفعه باز کرد . شروع کردم به کشیدن نفس عمیق . اما ضعف از برخورد محکم با دیوار هنوز توی تنم بود . دست مریم رو محکم گرفتم و چشمام رو باز کردم مریم دست چپ مثل خودم روی زمین نشسته بود و تعدادی دانشجو هم رو به روم بودن و زل زده بودن به من و سمت راست استاد کیایی یک دستش رو به دیوار بالا سرم گرفته بود و روی زمین نشسته بود. باز هم صدای استاد رو شنیدم که گفت : انگار نفسش برگشت یکم عقب برید بذارید راحت نفس بکشه . مریم که حالا صورتش خیس اشک بود گفت : خوبی کیانا جونم ؟ نصف عمرم کردی عزیزم. من انگار که تازه به خودم اومده بودم اما کتفم به شدت درد میکرد. یکدفعه زدم زیر گریه ....... ترسیده بودم . انچنان گریه میکردم و هق میزدم که نگو . استاد کیایی کیف و ساکم رو از زمین برداشت و بلند شد و رو به بقیه گفت : برید داخل اتاقتون حالش خوب شده ...... ترسیده یکم . بعد از اینکه دانشجو ها رفتن دوباره جلو پاهام نشست و گفت : بهترید خانوم فرهمند ؟ با بغض گفتم : بله و سر تکون دادم . مریم گفت : خدا لعنتشون کنه اصلن صبر نکردن ببینن چی شد ، چی کار کردن با دختر مردم . استاد گفت : اونم مشخص میکنم ....... نگران نباشید . انگار حالم جا اومده بود . سرم رو که بلند کردم دیدم استادو مریم دارن با هم بهم نگاه می کنند اما استاد دقیقتر . خیلی خجالت کشیدم ....... مرد نا محرم و اون طور جلوش غش کرده روی زمین افتاده بودم. موقعی که نفسم بالا اومده بود چون استاد خیلی نزدیکم بود کاملا بوی ادکلن تلخش توی بینیم رفته بود . از یاد اوری اون لحظه خیلی خیلی خجالت کشیدم . خواستم بلند شم و خودم رو جمع و جور کنم که استاد گفت : بشین . راحت باش .اگر الان بلند شی مطمئنا سرت گیج میره و میخوری زمین . باز هم خجالت کشیدم ...... رو به مریم گفت : خانم رادمنش لطفا برید اتاقتون مطمئنا قند و لیوان هست یه اب قند بیارید . مریم بدون معطلی بلند شد و کلید به دست به سمت اتاقمون که دو نفره بود رفت . حالا من و استاد تنها بودیم . این خجالتم رو ده برابر میکرد. انگار قصد نداشت از جلوم بلند شه . استاد همونطور که نگاهم می کردگفت : از اینکه مجبور شدم بهتون سیلی بزنم عذر میخوام . از فکر اینکه دستش حتی برای سیلی به صورتم خورده باشه از خجالت احساس کردم سرخ سرخ شدم ........ جای حاج بابا خالی که ببینه چه گلی کاشتم. همونطور که سرم پایین بود چشمم خورد به دستانش که بر روی دو پا به انها تکیه کرده بود ....... انگشتان کشیده و مردانه ........ حلقه ای در دستش نمی دیدم . فقط در دست چپش یک ساعت مردانه خیلی شیک بود ....... فکر کنم انقدر که خجالت کشیده بودم عین لبو شده بودم . مریم با یک لیوان اب قند رسید و داد دست من .یک قلپ خوردم شیرینی اش زیاد بود .همیشه از چیزهای خیلی شیرین بدم می امد . لیوان رو اوردم پایین که استادکیایی گفت : تا تهش بخورید لطفا . 🌿 ادامه دارد ........ @kashaneh_mehrr 🌿 مژده به مخاطبین عزیز این رمان جذاب منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت سیزدهم ........ ناچارا به اصرار مریم لیوان رو تا ته سر کشیدم . دیگه میخواستم از جام بلند شم که حراست هتل اومد انگار تازه متوجه شده بودن . حراست که مردی جا افتاده بود گفت : مشکلی پیش اومده جناب کیایی؟ استاد جواب داد : بله ایشون و به من اشاره کرد و گفت : دانشجوی بنده هستن ........ مثل اینکه تو این طبقه چند پسر که فکر کنم مال دانشگاه گلستان هستن با ایشون برخورد کردن باعث شدن دانشجوم آسیب ببینن . حراست گفت : الان حالشون چطوره ؟ اگر نیازه براشون دکتر خبر کنیم ؟ که استاد گفت : خدا رو شکر بهتر شدن فقط در خواستی که دارم دوربین ها چک بشه و اون دونفری که باعث این اتفاق شدن رو ببینم . حراست با خنده گفت : حالا که به خیر گذشت جناب کیایی . استاد با عصبانیت داد زد : چقدر راحت حرف می زنید شما ...... دانشجوی من از ضربه محکمی که بهش وارد شد نفسش بالا نمی اومد که بخواد نفس بکشه اون وقت می گید بخیر گذشت . بعد ادامه داد : مثل اینکه مشکل من با حراست اینجا حل شدنی نیست و باید رئیس هتل رو ملاقات کنم. از اینکه می دیدم اینقدر داره ازم طرفداری میکنه و سنگ منو به سینه اش می کوبه از حرف های که توی لابی هتل در موردش زدم ناراحت شدم. احساس میکردم بیش از حد صمیمی شده ...... ولی سریع جلوی افکار منحرف ذهنم رو گرفتم .......و با خودم گفتم حالا طرف اومده دیده داری میمری و هیچ کس جز مریم دورت نیست گفته یک کمکی کنه . تازه از این حرف ها گذشته من ادمی نبودم که بخوام با یه اشاره دست و دلم بلرزه . من دختر حاج بابام بودم و پشتم گرم حمایت مردونه اش از دخترش و حالا حالا هم به حمایت مرد دیگری در زندگی فکر نمی کردم . در همین حال و احوال به کمک مریم از جام بلند شدم و پشت مانتو رو تکوندم .کتفم بدجور در میکرد . استاد کیایی کلافه در حال صحبت با حراست بود و هیچ جوره کوتاه بیا نبود . مریم که کنار ایستاده بود و زیر دستم رو گرفته بود به ارومی گفت : وقتی خوردی به دیوار فهمیدی چی شد ؟ با ناله گفتم : من داشتم می مردم چیو میخواستم بفهمم مریمی؟ گفت : بعد از اینکه از اسانسور اومدیم بیرون استاد هم پشت سرمون داشته می اومده همین که دید تو نقش زمین شدی خیلی سریع دوید و خودشو رسوند بالا سرت . بعد اروم ادامه داد : تو چشمات بسته بود .خم شده بود توی صورت و داد میزد نفس بکش ..... بعدشم که یکی محکم زد تو صورتت . با خودم گفتم : پس بگو چرا اینقدر عطر ادکلن تلخش توی بینیم حس می کردم . همون لحظه استاد برگشت سمتمون و اومد به طرف ما و حراست رفت . استاد کیفش رو توی دستش جا به جا کرد و گفت : اگه نیازه الان میتونیم بریم دکتر خانوم فرهمند . با سر گفتم : نمیخواد حالم بهتره . استاد ادامه داد : اتاق منم داخل همین طبقه هست اگر به کمک بنده نیاز داشتین اتاق شماره ۵۱ برا بنده است . کافیه فقط درب بزنید . بعد دوباره گفت : بهتره برید به اتاقتون و استراحت کنید . با گفتن با اجازه ای از استاد به سمت اتاقمون رفتیم که استاد هم به سمت اتاقش رفت . وارداتاق که شدیم سریع مقنعه ام رو در اوردم و با کمک مریم لباسم رو عوض کردم و سر تختم نشستم ...... اتاق دلبازی بود دو تا تخت داشت و یک پنجره . یک میز عسلی شیشه ای هم بین دو تا تخت بود که روش دستگاه چای ساز و اباژور و قند و فنجان بود . باید هر طور شده استراحت میکردم چون فردا سمینار بود . ساعت از ۱۲ ظهر گذشته بود چون نمازی نبودم روی تخت دراز کشیدم و به صوت زیبای موذن زاده که از گوشیم پخش میشد گوش دادم . مریم رو دیدم که داشت نمازش رو میخوند و به شوخی بهم گفت : چطوری نا مسلمون ؟ همیشه زمانی که نمازی نبودم بهم میگفت نا مسلمون . خنده ام گرفت : خوش به حالت مسلمون . مریم که قامت بست برای نماز چشم منم گرم خواب شد فقط احساس کردم چند دقیقه بعد چیز گرمی روی دست و پام کشیده شد که فکر کنم پتو بود . نمیدونم ساعت چند بعد از ظهر بود که با صدای در از خواب بیدارشدم اما چشمام رو باز نکردم دلم میخواست بخوابم . 🌿 ادامه دارد ........ @kashaneh_mehrr 🌿 مژده به مخاطبین عزیز این رمان جذاب منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
دوستان یه نکته مهم بگم خدمتتون. رمان زیبای عشق در همین نزدیکی() ۴۰۰ پارت هست و روزانه توی همین کانال پارتگداری داریم . توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده. هزینه عضویت فعلا ۳۰ هزار تومان هست و به زودی به ۴۰ هزار تومان افزایش پیدا میکنه. پس زودتر برای عضویت اقدام بفرمایید🌸 https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 شرایط وی ای پی 👆👆