eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت421 چه کسی حالم را درک میکرد.تنها مانده بودم وسط یک. مصیبت عظیم. عشق گوشه قلبم که رهایم. نمیکردو مردی که در مقابلم بودو با حرف هایش عوض دلربایی بیشتر ذهنم را خسته می‌کرد. الان ودراین وضعیت بیشتر از همیشه به وجود یک مرد احتیاج داشتم، یکی که سرم راروی شانه هایش بگذارم واز درد هایم بگویم، بار تمام غصه هایی که به تنهایی به دوش کشیدم. وآن مرد نه عطابک بودو نه علی. انقدر در غم وغصه هایم فرو رفتم که به یکباره سقف آسمان چشم هایم، پاره شد. رعد برق زدو بارید. آرام اشک ریختم وبه گریه افتادم. عطابک حال بدم را که دید،سطل آشغال کنار میز را نشانه رفت وسیگارش را پرت کرد. وفقط یه کلمه گفت : _بریم. از رستوران بیرون رفتم. منتظر ماندم نا عطابک حسابمان را پرداخت کند و باهم سوارماشین شدیم. از این همه توجه عطابک خسته و دل زده شده بود.شاید هرکس دیگری جای من بود، دلش برای محبت های بی وقفه عطابک و توجه هایش میرفت، اما من هیچ واکنشی نداشتم. دلم مرده بود. با غم هام، غصه هام، پوسیده بود، طوری سر عشق وعلاقم بااهیل مونده بودم که هیچ وقت نمیخواستم مرد دیگه ای توزندگیم بیاد. ازاون بدتر این حاملگی غافلگیرانه ومادر شدن یهویی، باید هرجه زودتر به سفره خانه برمیگشتم وبا وارش ومهرزاد فرار میکردیم. سکوت مسیر رادوست داشتم که با صدای عطابک شکست. _میدونم این اشکات. غمات غصه هات، فقط به خاطر اون عشق لایزال از دست رفتته.بهم بگواون کیه، خیلی دوست دارم ببینمش. _یه کتابخونه داره. میبرمت اونجا ونشونت میدم. اما فقط ازدور ، نمی‌خوام منو ببینه. _باشه. آدرس کتابخانه آهیل رو به عطابک دادم. به کتابخانه رفتیم وازدور تماشاچی آهیل شدیم که به همراه افراسیاب کتاب هارا در قفسه کتابخانه جا میداد. عطابک _کدوم یکیه. _اون یکی که سمت راست ایستاده. قد بلندتری داره و پیرهن عنابی تنشه. پسره خان دهمون بود، دست سرنوشت ما رو روبه روی هم قرارداد، عاشقمون کردو بعد شدیم عروسک خیمه شب بازی یه عده آدم. دیگه نه خان خواست عروسش شم، نه آقا جانم ونه اهالی روستامون. ننه کلثوم وفخرالدین وعلی چقدر خوشحال شدن. عطابک با تعجب پرسید : _ننه کلثوم کیه؟ علی وفخرالدین دیگه کین؟ از امروز تا پایان روز مادر تخفیف داریم، رمان رو با ۱۵ هزار تومن تا اخر بخون😍 @AdminAzadeh
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت هشتاد و یکم ......... ساعت نزدیک حدود ۱۰ صبح بود که همگی راهی خونه عمه خاتون شدیم که حکم مادر رو برا اقاجونم داشت . خونشون خیلی شلوغ بود و همه بچه هاش با نوه هاش دورش جمع بودن . اخ که چقدر این زن شیرین بود . با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی هنوز چهره جذاب و قشنگی در کنار چین و چروک صورتش داشت . با دیدن اقاجونم سخت در اغوشش کشید و براش کنار خودش جا باز کرد . بچه هاش نسبت به ما خیلی لطف داشتن . کیا فرزند اخرین دخترش چند سال قبل موقع تحصیل لیسانسم خواستگارم بود ولی چون با کار کردنم بیرون از منزل موافق نبود و چندتا مساله ریز و درشت دیگه بهش جواب منفی دادم . تا اخرین لحظه ای که خونه عمه خانوم بودیم یکسره زل زده بود به من ولی اصلا نگاهش نکردم . بعد از عید دیدنی خونه عمه خانوم همگی راهی خونه اقای رادمنش پدر مریم شدیم . خانواده رادمنش کمتر از اقواممون نبودن و برامون خیلی عزیز بودن . زنگ درب رو زدیم صدای مریم گلی از پشت ایفون رسید : سلام بفرمایید داخل .... همگی رفتیم تو و اقاجونم انگاری که چندین ساله پدر مریم رو ندیده باشه بغلش کرد : به ..... به اقا کیومرث ..... صد سال به این عید و دید و بازدید ها ..... سال خوبی داشته باشی . رفتیم داخل که مریم عین فشنگ اومد و خودش رو انداخت تو بغلم : خیلی خوش اومدی . بعد به گرمی با کتایون و مامان ملبحه و بقیه احوال پرسی کرد و سال نو رو تبریک گفت . همیشه این خانواده لطف عجیبی نسبت به ما داشتند و مریم واقعا برام با کتایون هیچ فرقی نداشت . با اصرار پدر مریم ناهار رو منزل اونا موندیم و انصافا مامان مریم سنگ تموم گذاشت و یه سفره کاملا مفصل چید . چون کل اقوامشون در اصل تهران زندگی می کردن اون روز اونا هیچ مهمونی نداشتن . بعد از خوردن ناهار مامان مریم از مامانم پرسید : بالاخره نگفتی ملیحه جون کیانا میخواد چه جوابی به پسره بده ....... امید به خیری هست ؟ اونقدر خجالت کشیدم که سرم رو اوردم پایین و به هیچ کس نگاه نمی کردم . مامان ملیحه اروم در گوشش گفت : والله از قرار معلوم جواب کیانا مثبته فعلا منتظر زنگ خانواده اونا هستیم که بهشون بگیم که جواب کیانا جون مثبته و یه قراری بذاریم تا ببینیم چی پیش میاد . نسترن خانوم تا اینو شنید اونقدری خوشحال شد که حد نداشت و نتونست خودشو کنترل کنه و شروع کرد به کِل کشیدن . صدای کِل کشیدنش به پذیرایی سمت اقایون هم رسید و اونا هم متوجه شدن که چرا نسترن خانوم کِل کشیده . حالا این من بودم که داشتم مثل بستنی یخی وا می رفتم و اب می شدم . غروب هنگام که به خونه برگشتیم همین که کامران کلید انداخت و درب خونه رو باز کرد تلفن خونه داشت زنگ می خورد . کامران با عجله بیشتری درب رو باز کرد و خودشو به تلفن رسوند . سلام ...... حالتون چطوره ؟ ....... سال نوی شما هم مبارک باشه ..... خواهش میکنم ...... اختیار دارید خانوم مجد ..... گوشی خدمتون باشه . الان مامان خانوم رو صدا می کنم. بعد در حالی که روی صدا پخش کن گوشی رو نگه داشته بود روشو کرد سمت مامان ملیحه : خانوم مجده ..... مثل اینکه با شما کار دارن . مامان ملیحه گوشی بی سیم رو از دست کامران گرفت و روی مبل نشست و منم روی همون پله اخر طبقه بالا ایستادم تا ببینم چی میگن . البته از پذیرایی دیدی به اون جایی که من ایستاده بودم نداشتن . خودم خیلی خجالت می کشیدم و دوست داشتم خودم رو پنهان کنم . سلام علیکم خانوم مجد ..... حالتون چطوره ؟ متشکرم ...... سال نوی شما هم مبارک باشه . انشاءالله سالی پر از سلامتی و شاد کامی داشته باشید ....... والله انشاءالله هرچی که خیره برا این دوتا جوون اتفاق بیافته ..... نظر کیانا جان مثبته ....... ممنونم امیدوارم همیشه به شیرینی و شادکامی باشه ...... پس فردا شب تشریف میارید ؟ قدمتون به روی چشم ..... فعلا با اجازه و خدا حافظ. این مکالمه مامانم با مامان ارین بود که به محض تموم شدنش مامان ملیحه به اقاجونم گفت : بنده خدا وقتی فهمید جواب کیانا مثبته رو پا بند نبود ..... گفتن پس فردا شب میان اینجا بعد از شام تا قرارامون رو با هم بذاریم . از امروز تا پایان روز مادر تخفیف داریم، رمان رو با۳۰ هزار تومن تا اخر بخون😍 @AdminAzadeh
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( وداع با جسم خاکي ) علی: دکتر محاصره شدیم !چیکار کنیم؟! چمران: علی همه ی نیروها رو جمع کن، برید سمت اَبوهُمَیّه علی: برید؟! کجا بریم؟! طاهر: مگه شما نمی یایین؟!!!!! چمران: محاصره شدیم ! اونا دنبال منن، نیروها رو نجات بدین که اسیر نشن،برید صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - محمد رضا جعفری - میثم شاهرخ - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️یک نفر رو مثل آقای خامنه ای پیدا نمیکنید.. ┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
■به اون حدیث رو کتیبه دقت کنید! فرق میکنه با چه دیدگاهی به 'زن' نگاه کنی!😊 ┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
🦋میشنود صدایی به کوچکی صدای تو را خدایی که بزرگتر از جهان هستی است .. ♥️
خدا تنها پناهیه که برام مونده!🤍 تنها کسی بود که تنهام نزاشت با وجود هزاران اشتباه باز منو ببخشید و همیشه کمکم کرد و منو توی مسیر خودم قرار داد...☁️🌱 بعضی وقتا ازش غافل شدم و دور شدم ولی اون هیچوقت من و فراموش نکرد میخام بگم تو تنها نیستی رفیق!🫂✨ اگه هیچکس نیست که باهاش حرف بزنی، خدا هست!اگه همه بهت گفتن نمیتونی، خدا هست که کمکت کنه تا بتونی!اگه از همه خسته شدی؛ خدا هست که کمکت کنه و دستتو بگیره!♥️🌙 خلاصه اش کنم که یادت نره یه نفر هست، که همیشه هست، حتی وقتی تو حواست نیست!💙🌊
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زینب سلیمانی: افتخار می‌کنم فرزند یک روستازاده هستم فرزند «شهید سلیمانی» در روستای قنات ملک: 🔹افتخار می‌کنم فرزند یک روستازاده هستم و در کنار شما زندگی کردم. 🔹اینکه امروز همه شما جمع شدید و برای پاسداشت نام و یاد برادر خودتان مراسمی برگزار کردید برای من کمترین، بعد از مراسم حضرت آقا، پربرکت‌ترین مراسم است؛ چون خودم را از شما می‌دانم. ┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا