eitaa logo
هیدج نو
2.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
13.6هزار ویدیو
211 فایل
کانال « هیدج نو » نگاهی نو به شهر هیدج 🍃 مجله خبری، تحلیلی، فرهنگی، ورزشی و... ارتباط با ادمین (ارسال تبلیغات): مهدیخانی @Hidajenoo_admin1 ارتباط با ادمین:نقوی @Hidajenoo_admin2 ارتباط با ادمین:خانم صالحی @Hidajenoo_admin3
مشاهده در ایتا
دانلود
شرح دعای خداحافظی ازماه رمضان -3.mp3
2.98M
🔉 بیانات حضرت آیت اللَّه‏ خوشوقت ره 📖 اللَّهُمَّ إِنَّا نَتُوبُ إِلَيْكَ فِي يَوْمِ فِطْرِنَا الَّذِي جَعَلْتَهُ لِلْمُؤْمِنِينَ عِيداً وَ سُرُورا ⬅️ دعای 45 سجادیه در وداع با () ✳️ بار پروردگارا ما در روز به سوی تو از هر گناهی که انجام دادیم توبه می‌کنیم ⬅️ یکی از آن است ✳️ در این روز به برای و که از دنیا رفته اند می‌کنیم ✳️ به تمام و و آل او و و بر بنده‌های صالح می‌فرستیم •••✾•🌿🌺🌺🌺🌿•✾••• ✨@HidajeNoo
📙 خوانش کتاب برگشتم سمت پرده‌ی ویدئوپروژکتور سمت راست یک قسمت از تخته‌ی کلاس پیدا بود ماژیک را برداشتم و با حوصله و سر صبر نوشتم «بسم الله الرحمن الرحیم از اوّلِ «بای» بسم الله طبق روال همیشگی، در دلم به امام عصر متوسل شدم و از حضرت خواستم آنچه را رضایت دارد بر زبانم جاری کند و بهترین دعاهای خود را شامل حال این بچه‌ها نماید به «میم» رحیم که رسیدم، به ذهنم جرقه‌ای زد برگشتم سمت بچه‌ها و بادی به گلو انداختم و با صدای بلند و شمرده شمرده گفتم: «بسم الله الرحمن الرحيم صوت بلندم نگاه‌ها را متوجه من کرد. سکوت غیر قابل پیش بینی‌ای بر کلاس حاکم شد بهترین موقع برای استفاده‌ی حداکثری از این فضای زودگذر بود سه سوته با همان صدای رسا و محکم و با گره به ابروها گفتم: آقای عزیز ببین چه میگویم آنهایی که مثل من به انقلاب آخوندها انتقاد دارند خیلی سریع از جایشان بلند شوند! بچه‌ها که انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشتند، گوششان را تیز کردند. میشد از چشمان بهت زده‌شان فهمید که هنوز پیام به مغزشان نرسیده یا اگر رسیده چنان محکم اصابت کرده که به سیستم مغزی‌شان ضربه‌ی ناجوری زده تصمیم گرفتم یک بار دیگر آن پیام را مخابره کنم؛ این سری برای این که بعضی‌ها از خواب بیدار شوند، دستهایم را محکم به هم کوبیدم نمیدانستم اینقدر صدا میدهد طفلکی بچه‌های ردیف اول از صدای دستانم جا خوردند .گفتم آقا مگر نشنیدی؟ عرض کردم آنهایی که مثل من مانند من و شبیه من منتقد انقلاب آخوندها هستند، قیام کنند. نکند جا زدید؟ نه گونی در کار است و نه آمار دادن مرد باشید و بلند شوید، بایستید! گویا این حرف آخری من رگ غیرتشان را نشانه گرفت. از سی نفر بیست و پنج نفرشان آرام آرام سر پا ایستادند صدای پچ پچ به گوش میرسید. مشخص بود ایستاده‌ها بدجور در برزخ هستند. نمیدانستند الان چه اتفاقی قرار است بیفتد دو سه نفر از انتهای کلاس با زیرکی نشستند. صدایم را بردم بالا و گفتم آنهایی که نشستند، بلند شوند. چرا دو دره میکنی؟ یک مرد نباید سست عنصر باشد. سریع مثل فنر دوباره خبردار ایستادند پیدا بود دل بعضی‌شان دارد مثل سیر و سرکه میجوشد چند نفرشان واضح بود برای اینکه حق رفاقت را ادا کنند به خاطر دوستانشان ایستاده بودند نفسها در سینه حبس شده بود. هر زمزمه‌ای که گهگداری از گوشه و کنار کلاس به گوش می‌رسید، با نگاه زیرچشمی من در دم خفه میشد شاید فکر می‌کردند میخواهم زهر چشم بگیرم یکیشان که قیافه‌اش در مایه‌های آرنولد فشرده و کمی سینه‌اش جلو بود ذره‌ای جرأت به خودش داد و برای اینکه بگوید لوتی را نباخته گفت: حاج آقا چه کار میخواهید بکنید؟ چشم غره‌ای رفتم. انگشتم را گذاشتم روی بینی؛ آرام و کشدار گفتم: هیس! می‌دانستم اگر یک نفرشان سکوت را میشکست، بقیه هم مثل بازی دومینو، دست خودشان نبود و مجبور بودند لب بجنبانند. لذا بی درنگ با صدای قوی گفتم خب حالا گوش کن آنهایی که نشسته‌اند، به سرعت بیرون بیایند و روبه روی تخته بایستند! چهار پنج نفر بیشتر نبودند. آن بیچاره‌ها هم جاخوردند. باز تکرار کردم با شما بزرگواران هستم سریع تشریف بیاورید بیرون و اینجا بایستید! بالاخره آمدند و کنار هم صف کشیدند. گفتم بقیه سر جایشان بنشینند، من هم بلافاصله رفتم آخر کلاس. کسی برنگردد همه روبه‌رو را نگاه کنید! پچ پچ هم ممنوع ادامه دارد...🍃 •••✾•🌿🌺🌺🌺🌿•✾••• ⚡️@HidajeNoo ⚡️
فائزه میرود و لحظاتی بعد تصویر را برای اعظم میفرستد. فائزه گوشی خود را چک میکند، سپس رو به آرین میکند و میگوید: «حالا میتونی بری.» آرین سکه هایش را از روی میزد برمی‌دارد و میرود. اعظم تصویر را در گوشی اش ذخیره میکند و همان شب آن را از طریق یک راه ارتباطی کاملا سری و امن برای رابط خود در امارات می‌فرستد و آن رابط هم از آنجا طی یک جلسه ای با افسر موساد، تصویر مهدی را که مرتبط با دستگاه اطلاعاتی و نظامی و امنیتی کشور بود میدهد تا از طریق او رد برخی فرماندهان عالی رتبه جمهوری اسلامی در خاک کشورهای دوست و همسایه زده شود. 40 روز بعد / سوریه ساعت 16:00 سشنبه دو نفر از زبده‌ترین نیروهای اطلاعاتی و شناسایی سرویس تروریستی موساد در خانه ای حومه سفارت ایران در دمشق مستقر می‌شوند. ایهود پس از ورود به خانه سیگار برگش را روشن میکند و روی مبل لم می‌دهد. به دبورا که یک دختر 31 ساله و امنیتی است میگوید: +همه چیز هماهنگه؟ _چقدر استرس داری ایهود؟ +یک پدری از این ایرنی‌ها در بیاریم که درس عبرتی بشه براشون. تا دیگه با جوجه های حماس و حزب الله بر علیه ما اقدام نکنن. _نگران نباش. حتما همینطوره. +دیشب بدجور مست کرده بودی؟ _همیشه یک شب قبل از عملیات های مهم عادتمه که مست میکنم. میخوام حال کنم. میخوام عیش و نوشم کامل باشه. +اون موقعی که توی شاباک بودی هم همین بودی؟ دبورا نگاهی به ایهود می اندازد و لبخندی تلخ میزند و چیزی نمیگوید. با دوربینی که پشت پنچره بود اطراف سفارت را چک میکند. ایهود مینشیند و لحظاتی بعد دبورا هم میرود نزدیکش مینشیند و عملیات را باهم بررسی میکنند. ایهود تصویر مهدی را روی مانیتور اتاق می‌اندازد و به دبورا میگوید: _این پسره مهدی فقط یک مرتبط هست با سرویس امنیتی. بیش از حد در رعایت مسائل امنیتی محتاط هست. به سختی تونستیم ردش و بزنیم. سه روز قبل هم از طریق مهدی تونستیم رد چندتا از نیروهای اطلاعاتی قدس و بزنیم. +این سه هفته که داریم همه چیز و دائم رصد میکنیم، این جوجه پژوهشگر بیشتر از هرکسی اصول امنیتی رو رعایت میکنه. ولی خب، دست بالای دست بسیار است و ما تونستیم روی اونا چتر اطلاعاتی پهن کنیم. ایهود قهقه ای میزند و میگوید: _خودتم میدونی، یه سردار و معاونش توی این جمع هست که باید تیم ترور این دوتارو یه جوری بزنه که اسماعیل قاآنی دیگه هوس نکنه مثل قاسم سلیمانی مستشار بفرسته اینجا و بشار هم بخواد براشون فرش قرمز پهن کنه. +عامل ما خبر داده که امروز میان سمت سفارت و از اونجا هم به سمت یکی از پایگاه های نظامی ایران سمت دیرالزور میرن. البته این پسره مهدی هیچ جایی همراهشون نیست. ولی خب ما تونستیم از طریق اون رد اینارو بزنیم. همون یکباری که با اینا بود، برای ما کلی فرصت مهیا شده تا با کسانی که مرتبط هست و شناسایی کنیم. ضمنا، عامل نفوذی ما در داخل ایران، همچنان سفید مونده. اما به دلیل برخی مسائل و عدم حساسیت رژیم آخوندی، باید اون و از ایران خارج کنیم. _باید حواسمون باشه و تیم ترور رو به موقع هدایت و حمایت کنیم. سه ساعت بعد توسط یکی از طراحان اصلی این عملیات و از طریق یک خط امن خبر میرسد که تیم ترور مستقیما ورود نمی‌کند و نقشه عوض شده و باید تیم اطلاعاتی و شناسایی موساد محل را ترک و تیم ترور در یکی دیگر از خانه‌های امن موساد در سوریه مستقر شود. قرار شد موقعیت دقیق تیم ایرانی توسط یک تیم رهگیری به اطلاع ارشدترین مقام عملیاتی موساد برسد. ساعت 21:00 همان شب/پس از تغییر نقشه عملیات تیمی از مستشاران امنیتی و نظامی ایران که 6 نفر بودند، همان شب در یک خانه امن چهارطبقه‌ای در دمشق مستقر می‌شوند. آن شب قرار بود چندتن از نیروهای حزب‌الله و ایران در آن خانه جلسه‌ای درمورد برخی مسائل برگزار کنند. خانه از قبل تحت رصد و اشراف نیروهای اطلاعاتی و عملیاتی موساد قرار داشت. تیم حزب‌الله در راه است، اما... ناگهان یک موشک ورق را برمی‌گرداند و شش تن از نیروهای اطلاعاتی و نظامی و امنیتی ایران در آن خانه شهید می‌شوند. و در آخر مهدی هم با اینکه عنصر گزینه مهم امنیتی و مهم نبود و دشمن میتوانست او را برای عملیات‌های دیگرش زنده نگه دارد و ارتباطات دیگر او را کشف کند، توسط یک عنصر ناشناس در یک تصادف ساختگی در تهران به شهادت میرسد. گاهی یک اشتباه، بلد نبودن برای((نه)) گفتن توسط یک عضو خانواده، و عکس گرفتن و لو دادن توسط یکی از افراد فامیل، یک انسان پژوهشگر متصل و اهل نشست و برخاست با سرویس اطلاعاتی و امنیتی کشور، هزاران کیلومتر آن طرف تر به شهادت میرسد و از طریق او رد خیلی از مستشاران امنیتی هم زده میشود.