#به_وقت_شعر...✨
درخت ، منتظر ساعتِ بهار شدن
و غرق ثانیههای شکوفهبار شدن
درخت ، دست به جیب ایستاده آخر فصل
کنار جاده در اندیشهی سوار شدن
و او شبیه به یک کارمند غمگین است
درست لحظهی از کار برکنار شدن
گرفته زیر بغل ، برگههای باطله را
به فکر ارّه شدن ، سوختن ، غبار شدن
درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟
و یا مسافر گردونهی بهار شدن؟
درخت ، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکر پر غبار شدن
و گفت: پنجرگی... آه ، دورهی سختیست
بدونِ پلک زدن ، چشم انتظار شدن
و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن ، چوبهی مزار شدن
درخت ، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن
...ولی درخت ندانست قسمتش این بود
برایِ یک زنِ آوازهخوان ، سهتار شدن
#محمدسعید_میرزایی
•••✾•🌿🌺🌺🌺🌿•✾•••
✨@HidajeNoo ✨
تمام شهر ، پر از حس کنترلشدگی
تمام راه پر از ترس دوربینها بود
من و تو تا ته دنیا قدم زدیم آنشب
شبی که مرگ ، خداوند سرزمینها بود
تمام مردم دنیا شبیه هم بودند
تمام پنجرههای جهان هماندازه
و هیچچیز به شکل خودش نبود آنجا
به جز زنی که فقط پشت ویترینها بود
به جز زنی که تو بودی، شبیه خود بودی
و در کنار من آرام راه میرفتی
زنی که نقش اساطیر اولینها بود
زنی که وعدهی محتوم آخرينها بود
زنی که سلطنت عشقِ جاودانش بود
زنی که قاتل اعقاب عاشقانش بود
به سنگ پیرترین قبرها نشانش بود
و نام روشن او بر همه نگینها بود
زنی که پاکترین عاشقان خود را کشت
و استخوانهاشان را به سینهاش آویخت
و اشک جادوییاش چشمهای مقدس شد
که تا ابد پُر آواز آفرینها بود
زنی که از پس ابر ستارهها سر زد
و هر هزاره به دیدار عاشقش آمد
و در معاشقهاش عشق و مرگ توأم بود
و غیرقابلِباورترينْ يقينها بود
ببین به روی هم افتاده استخوانهاشان!
به من بگو به کجا پر کشید جانهاشان؟
به نام عشق پذیرایشان شدی یا مرگ؟
مگر نه دست تو تنها در آستینها بود؟
مرا چگونه به دیدار آخرین کُشتی؟
چهقدر بوسه زدم بر لب تو خون خوردم؟
چهقدر شعر برایت نوشتم و مُردم؟
تو ای زنی که فقط پشت نقطهچینها بود...
مرا بُکُش! تهدنیا رسیدهایم ببین!
فقط بمان و کمی بر جنازهام بنشین
من اولین دلِ دلداده ، آخرین عاشق
که در نگاه تو از بینشانترینها بود
صدای زوزهی سگهای پاسبان در باد
میآمد و خط خونی غلیظ جاری شد
و خاک ، مه شد و یک لنگهکفش قرمز ماند...
شبی که مرگ ، خداوند سرزمینها بود
#محمدسعید_میرزایی
•••✾•🌿🌺🌺🌺🌿•✾•••
✨@HidajeNoo ✨