🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁴⁹
مهدی هرموقع که میومد مادروپدرش و مادروپدر منو دعوت میکرد خونمون.
وقتی میومد مارو میبرد بیرون، یا بعضیوقتا بچههارو خونه مادرم میزاشت و منو میبرد بیرون و توپاساژ، دستمو توی دستاش فشار میداد، گرمای دستاش برام حس خوبی داشت.
مهدی هی میومد پیشم میگفت:
+ نفسبانو ببخشید تورو با بچهها تنها میزارم و انقدر بهت زحمت میدم.
منم بهش میگفتم:
- آخه مهدی من اینا چه حرفیه؟! اونا بچههای منم هستن، هیچوقت از بچههام خسته نمیشم.
• • •
یکسال شد که هی میرفت و میومد...
دوماه ازش خبری نداشتیم، منم حالم بد بود.
رفتم آزمایش بدم که چیز خطرناکی نباشه که فهمیدم دوبارهباردارم.
نفهمیدم چون هیچکدوم از بچهها این حس رو نداشتم.
نمیدونستم با بیخبری چیکار باید بکنم، خیلی حالم بد بود، ایندفعه به جز رقیه و محمدعلی منم حالم بد بود و هیچی نمیخوردم.
مهلا و مامانم هرروز پیشم بودن یه طرف بچهها و یه طرف من.
بچه سومم دختر بود.. نرگس!
دهماه از مهدی هیچ خبری نداشتیم، تصمیم گرفتم بچهها رو پیش مامانم جا بزارم و خودم برم دنبال مهدیم.
محمدعلی اصرار میکرد که منم باید بیام، من مرد شدم و باید همرات بیام تا مواظبت باشم.
ولی خب نبردمش و خودم رفتم.
به هزار زحمت رفتم مرز.
هیچکس ازش خبری نداشت، میگفتن مفقودالاثره.
اوناهم مثل ما دهماهی بود ازش خبر نداشتن و فکر میکردن اومده پیش ما.
یکماه تو مرز دنبال مهدی میگشتم و هیچ خبری پیدا نکردم.
میگفتم لااقل اگه شهید شده جنازه شو بدید ببرم.
بیشتر اجازه ندادن بمونم، میگفتن خطرناکه.
با ناامیدی برگشتم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁵⁰
(پارتآخر)
رقیه هجدهسالش بود، محمدعلی پانزدهسالش، نرگس سیزدهسالش شده بود.
نرگسی که باباشو هیچوقت ندیده بود.
بعداز خوندن نماز صبحم نشستم رو سجاده و تسبیحات حضرتزهرا(س) رو خوندم و مشغول دعا کردن شدم که صدای در اومد..
نرگس بود.
+ سلام مامان ببخشید مزاحمت شدم میشه بیام داخل؟
- بیا عزیزم.
+ مامان یکم از بابا برام بگو.
- چقدر از بابا بگم آخه، بهت گفتم که چندین بار!
+ آخه چرا بابا رفت و منتظر نشد منو ببینه؟
- بابا تورو هنوزم میبینه اما تو نمیبینیش.
+ مامان من به رقیه و محمدعلی حسودیم میشه.
- چرا دخترم؟!
+ چون اونا بابارو دیدن اما من نه
- خب ولی اونا هم باید بهت حسودی کنن.
+چرا؟!
- میدونی من اسم رقیه محمدعلی رو انتخاب کردم اما تو نه.
+یعنی چی مامان؟
- روزی که اسمارو از لای قرآن درآوردم اسمایی بودن که خودم گفته بودم. بعدش بابات میگفت اگه بازم خدا بهمون دختر داد اسمشو بزاریم نرگس.
+ واقعا مامان؟! دلیل خاصی داشت؟
-آره وقعا، میگفت چون مادر امامزمان اسمشون نرگسه و اسم امامزمان مهدی اسم تورو بزاریم نرگس که بشی مادر بابا مهدی!
ذوقزده با چشمای خیس آماده گریه پرید بغلم.
+ مامان خیلی خوشحال شدم و میخوام جیغ بزنم.
- نرگسی حالارو بیخیال شو که رقیه و محمدعلی بیدار نشن.
+ چشم مامان.
- چشمت بیبلا.
+ مامان میشه پیشت بمونم؟
- بله چرا نمیشه؟
بیدار موندیم و کلی باهم حرف زدیم و بعدش بچههارو صدا کردم تا آماده شن برن مدرسه.
محمدعلی با موتور دخترارو میبرد مدرسه بعدش خودش میرفت مدرسه.
بعداز رفتنشون نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم.
حدود ساعت نهونیم بود که بهم زنگ زدن گفتن:
+ سلام، خانوم حسینی؟
- سلام، بله خودمم!
+ شما همسر آقای مهدیمیرزایی هستین؟
- بله، چطور؟ چیزی شده؟
+ جنازه شوهرتون پیدا شده بیاید ببینید.
گوشی از دستم افتاد، به گریه افتادم حالم بد شد.
هیچکس پیشم نبود، زیر لب میگفتم میگفتم خدایاشکرت که مهدیم پیدا شده.
زنگ مامانم زدم بهش با صدای لروزن گفتم که چی شده.
اونم با بابام اومد دنبالم و بعد رفتیم دنبال بچهها.
آدرس و نتونسته بود بهم بگه چون گوشی رو قطع کردم برای همین اساماس کرد.
رفتیم به همون آدرسی که گفته بود.
فهمیدیم مهدی یکماهگی نرگس شهید شده!
نرگس گفت مامان توروخدا بزار اول من برم، من تاحالا بابامو ندیدم توروخدا بزار من برم.
دلم سوخت، گریمو پشت لبخندم پنهان کردم و اجازه دادم بره.
یکساعت نرگس تو اتاق بود، ترسیدم گفتم شاید اتفاقی براش افتاده برای همین رفتم داخل اتاق که دیدم روی تابوت با چشمای خیس خوابش برده.
در آغوشش گرفتم، باهم یه دل سیر گریه کردیم، رقیه و محمدعلی هم اومدن.
محمدعلی گریه نمیکرد، یه جا نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود و سرش رو رو زانوهاش گذاشته بود.
با خودم میگفتم ای کاش گریه میکرد ولی کاری نمیتونستم بکنم.
همکلاسی های نرگس نرگس رو مسخره میکردن میگفتن تو بابا نداری که نازت کنه.
همون روز درخواست کرد جنازه رو به مدرسش ببریم.
وقتی بردیم از یکی آقاهایی که جنازه رو اوردن درخواست کرد دست راست باباش رو بهش بدن.
دست راست باباشو جلوی تموم بچههای مدرسش گرفت بالا و بعد رو سرش گذاشت.
+ این بابای منه بابایی که هیچوقت ندیدمش، بابایی که آرزو داشتم بغلم کنه، این بابای منه، دیگه حق ندارید بگید من بابا ندارم چون بابام اینجاست و داره با دستش نوازشم میکنه.
نرگس با بغض حرف میزد و همهما با گریه گوش میدادیم.
خوشحال بودم از اینکه جنازه مهدی من پیدا شده و ناراحت بودم از اینکه دیگه مطمئنم پیشمون نیست.
البته از لحاظ جسمانی...
.پایان.
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_سوم
کلید انداختم و رفتم داخل.
مامان اومد دم در، منم رفتم تو بغلش و بعد رفتم تو اتاق.
لباسامو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم که خوابم برد.
با صدای حُسنیه بیدار شدم..
حسنیه: ای بابا پاشو دیگه آجی بابا اومده میخوایم شام بخوریم..
حوریه: باشه عشقم تو برو من میام..
حسنیه: دوباره نگیری بخوابی ها.
حوریه: باشه برو...
حسنیه رفت و منم رفتم دست و صورتمو شستم.
بعد از چیدن میز سره میز نشستم.
تا خواستیم غذامونو شروع کنیم تلفن زنگ خورد..
حسنیه تلفن رو جواب داد و بعد به سمت مامان دراز کرد..
حسنیه: مامان بیا بگیرش میگه مامان پارسا هست و با تو کار داره.
مامان تلفن رو از حسنیه گرفت..
مامان: الو.. سلام، خوبین؟
-...
مامان: خوبن همگی سلام میرسونن.
-...
مامان: خواستگاری؟
-...
مامان: والا نمیدونم چی بگم!
-...
مامان: باشه حالا شما بیاین مشکلی نیست.
-...
مامان: خدانگهدار.
تلفن رو قطع کرد و رو به بابا گفت..
مامان: پنجشنبه قرار پارسا و خونوادش بیام برا خواستگاری حوریه!
بابا نگاهی به من کرد بعد با لبخند به مامان گفت..
بابا: چقدر حوریه زود بزرگ شد..
منی که داشتم بال در میاوردم ولی به روی خودم نیاوردم...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_چهارم
ناهارمونو خوردیم و من کمک مامان میزو جمع کردم.
رفتم تو اتاق حسنیه که اگه مشقی چیزی داره کمکش کنم، حسنیه کلاس شیشم بود.
نمیدونم واقعا دعوای خواهرا چطوریه چون واقعا ما دعوا نمیکردیم..
از همکلاسی هام میشنیدم که همیشه میگفتن با خواهراشون دعواشون میشه اما ما نه..
منو حسنیه واقعا خیلی باهم خوب بودیم...
رفتم تو اتاق حسنیه مه دیدم داره کاربرگ ریاضی شو حل میکنه.
من: خواهری نیاز به کمک داری؟
حسنیه: آره آبجی، یه چند تا سوالارو نتونستم حل کنم.
من مشغول شدم به راهنمایی حسنیه، وقتی کاربرگش تموم شد رفتم تو اتاقم.
به پارسا پیام دادم...
من: واقعا مردی!
یک دقیقه بعد جواب داد...
پارسا: واقعا مردم!
من: خوبه خوبه پرو نشو..
پارسا: عه حوریهههه منمااا!
من: باشه بابا حالا ناراحت نشو. ولی واقعا خیلی خوشحالم کردی.
پارسا: اینکه چیزی نبود.. در انتظار خوشحالی های بیشتری که باهام تجربه میکنی...
من: خیلی داری هواییم میکنی. منم صبر ندارما...
پارسا: خب خانومی حالا اینا رو ولش کن، فردا صبح میبرمت دانشگاه ظهر هم خودم برت میگردونم.
من: باشه، بای.
پارسا: بابای عزیزززم...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_پنجم
ساعت کوک کردمو گوشی رو گذاشتم بالا سرم.
داشتم به زندگی با پارسا فک میکردم، به این که بعداز چهارسال وصل هم میشیم، که خوابم برد..
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و بعداز آماده شدن رفتم صبحونه خوردم و از خومه بیرون رفتم..
با دیدن ماشین پارسا خواب از سرم پریدو با دو به سمت ماشین رفتم و نشستم تو ماشین..
من: سلام پارسای من!
پارسا: سلام خانوم من، خوبی؟
من: عالیم پارسا عالی.
پارسا: چه خوب! خب حالا بریم؟
من: اوهوم، بریم.
دیگه تا دانشگاه حرفی بینمون رد و بدل نشد..
وقتی رسیدیم گفت..
پارسا: ظهر میام دنبالت بریم باهم چیزی بخوریم و بازم خرید کنیم.
حوریه: باشه فقط ایندفعه من حساب میکنما
پارسا: حالا صحبت میکنیم.. برو دیرت شدااا
حوریه: باشه هناس بای
پارسا: خدافظ
رفتم سره جام نشستم..
همه اومده بودن الا یه نفر..
استاد اومد..
حواسم نبود فقط داشتم به خودمو پارسا فکر میکردم..
استاد داشت حضور غیاب میکرد ولی من صداشو نمیشنیدم..
یه دفعه به خودم اومدم که دیدم یکی داره میزنه به بازوم،
سپیده بود...
آروم تو گوشم گفت: اسمتو صدا زد استاد کجایی تو دختر؟
که گفتم حاضر
صدای در اومد..
در که باز شد یه پسر خیلی خوشتیپ و زیبا دم در ایستاده بود..
از استاد اجازه گرفت و نشست.
وقتی اسم محسن سبحانی رو خوندن دستشو بالا اورد..
اون روز هیچی از درسا ها نفهمیدم و خداروشکر استاد ها هم کاری با من نداشتن..
کلاسام تموم شد، از ذوق اینکه پارسا اومده دنبالم تا دم در دانشگاه رو انگار پرواز کردم، ولی با دیدن ماشین بابا بالام کنده شدن...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_ششم
رفتم سمت ماشین درو باز کردم و تا اومدم بشینم..
بابا: عه وایسا!
من: چی بابا؟ برا چی؟
بابا: پارسا اومده دنبالت که، منکه دنبالت نیومدم با مدیر کار داشتم...
دوباره بال در اوردم و سریع خدافظی کردم و منتظر نشدم بابام جواب بده و با دو رفتم سمت ماشین پارسا و پریدم تو ماشین..
من: سلاااام
پارسا: سلام، عه وا یواش چرا یهو سقوط کردی؟
من: آخه دیدمت ذوق زده شدم، اگه مشکل داری برم!؟
پارسا: حالا باشه ناراحت نشو.. اینطوری که تو پیش میری فکر کنم تو دوران زندگی از هفت روز هفته هشت روزشو خونه باباتی!
و زد زیر خنده..
پوکر نگاش کردم و گفتم..
من: حالا که اینطوریه منم میرم، خواستگاری هم منتفی!
پارسا: دلت میاد؟
واقعا دلم نمیومد ولی خب برای اینکه پرو نشه گفتم...
من: آره دلم میاد!
پارسا: ناراحت شم؟!
من: ای بابا اینطوری نکن دیگه یکم غرور مردونه داشته باش، نگا شبیه بچهها رفتار میکنه..
پارسا: خب پسرتم دیگه!
من: عاها الان شوما پسر منی؟
پارسا: آره دیگه
من: خب پسرم بیا سره جا من بشین منم سره جا تو بچهها که نباید رانندگی کنن.. تازه میخوام ببرمت بستنی بخرم واست.
لبخند پیروزمندانهای زدم که پوکر نگام کرد و طوری که پشیمون باشه از حرفش گفت..
پارسا: خب دیگه امر خانوم رو نباید نادیده گرفت..
من: آفرین پسرم زودباش
جاهامونو عوض کردیم و منم با سرعت رفتم به یه کافه و پارک کردم..
من: پسرم پیاده شو!
پارسا: چشم..
رفتیم داخلو بازم مثل همیشه شیک و کیک سفرش دادیم...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_هفتم
درحال خوردن کیک بودم که نگاهی رو روم احساس کردم..
سرمو که بالا اوردم دیدم پارسا داره نگاهم میکنه.
انگار دونه دونه قلب از چشماش میافتاد،
منم مثل خودش نگاهش کردم.
چند دیقهای همینجور گذشت که گفتم..
من: پارسا تمومم کردی!
پارسا: عه خب دوس دارم خانومیمو نگا کنم دیگه.
من: خب اینطوری تموم میشم دیگه نیستم نگام کنی ها، از من گفتن..
پارسا: چشم ببخشید..
با لحن بچگونهای گفت..
پارسا: مامانی بریم؟
من: بریم.
پارسا دستمو گرفت و سمت دهنش برد که گفتم..
من: عه زشته اینجا..
پارسا: هیس!
دستمو بوسید و بعد محکم فشار داد و راه افتاد..
نشستیم تو ماشین و منم پوکر نگاهش کردم.. گفت..
پارسا: چته خانومم؟
من: پسر خوب به حرف مامانش گوش میده.. این چه کاری بود جلو مردم کردی؟
و با صدای بلندتر عصبانی تر گفتم..
من: ها؟
پارسا یه لحظه جا خورد..
صورتشو بهم نزدیک کرد و دره گوشم گفت..
پارسا: ببین خوشگلم خب بزار واست توضیح بدم..
تو زنمی مادرمی عشقمم هستی عاشقتم هستم..
ولی خب دست خودم که نیست دوست دارم جلو مردم ابراز علاقه کنم، مشکلیه؟!
چه قشنگ باهام حرف میزنه..
مثل پسرای هیز و هول نیس همین بود که عاشقش شده بودم..
طوری که فکر نکنه پیروز شده (البته خب پیروز شده بود من نمیخواستم بفهمه) گفتم..
من: آخه جلو مردم؟ واجبه واقعا؟
از حرفم انگاری ناراحت شد، ماشینو روشن کرد و راه افتاد..
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تا اینکه رسیدیم خونمون..
تعجب کردم! چرا منو آورد خونه؟!
درو باز کردم مکثی کردم که چیزی بگم اما منصرف شدم و پیاده شدمو بدون خدافظی درو بستم و به سمت خونه حرکت کردم..
گلومو بغض گرفته بود..
درو باز کردمو رفتم داخل که خوشبختانه کسی نبود و نباید جولب میدادم که چرا ریختم اینطوری شده..
بعداز عوض کردن لباسام خودمو پرت کردم رو تختمو بالشمو جلری دهنم گرفتم و جیغ کشیدم..
خب منکه بهش چیزی نگفتم چرا باهام اینطوری کرد؟
تو این فکر بودم که صدای پیامک از گوشیم اومد...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_هشتم
با دیدن اسم پارسا❤️ دوباره خر کیف شدم..
پیام داده بود..
پارسا: چرا دوسم نداری؟
آخه نامرد من دوست ندارم؟
شوخی میکرد مگه نه؟
جولب پیامشو ندادمو گوشیمو پرت کردم رو مبل و از اتاق رفتم بیرونو رفتم پایین تا ببینم چیزی داریم بخوریم یا نه..
بعداز خوردن اهاری که مامان واسم گذاشته بود دوباره رفتم تو اتاقم..
گوشیمو برداشتم و روشنش کردم، دیدم پارسا سیزده بار زنگ زده و بیست تا پیام داده که ده تاش استیکر بود چند تاشم عشقم نفسم نوشته بود..
پارسا: میدونم که پیاممو دیدی ولی جواب نمیدی..
ببخشید ناراحتت کردم
فقط میخواستم واکنشتو ببینم
ببین حوریهی من، منه دیوونه عاشقتم میفهمی؟؟
بعد چندتا پشت سره هم نوشته بود..
پارسا: نفسم عشقم زندگیم و...
میخواستم جواب پیاماشو بدم که زنگ زد...
جواب دادم..
من: الو سلام..
پارسا: متنفرم از وقتایی که سرد جوابمو میدی و کل روزمو خراب میکنی!
خر کیف شدم اما به رو خودم نیاوردم...
من: امرتون آقای لهراسبی؟
پارسا: حوریه من، حالا دیگه من شدم آقای لهراسبی؟!
من: زنگ زدی مزاحم شی قطع کنم؟
پارسا: یه نگاهی به صفحه گوشیت بنداز، نوشته پارسا ها منو با کی اشتباه گرفتی؟ عشقم من پارسام!
من: پارسا بودی، الان نیستی..
باورم نمیشد ولی خب با بغض گفت...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_نهم
پارسا: توروخدا حوریه اذیتم نکن!
من: خدانگهدار!
منتظر جوابش نشدم، قطع کردم..
نیم ساعت بعد پیام دادم..
من: عشقم منم شوخی کردم..
فقط خواستم ری اکشنتو ببینم..
قهر نکن که طاقت ندارم!
نفسمی، جونم..
بعداز یک ربع جواب داد..
پارسا: ینی شدم پارسا عشقم؟
من: نچ!
پارسا: ینی چی؟!!
من: شدی تموم زندگیم(:
پارسا انگار شوکه سده بود از حرفم چون تا چند دقیقه چیزی نگفت..
پارسا: my best
من: بهترینم..
گفتوگومون همین جا تموم شد..
گوشی رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم، که با صدای حسنیه بیدار شدم..
چشمامو مالیدم و گفتم..
من: حسنیه آجی ساعت چنده؟
حسنیه: شیشونیم!
من: وای خدا! آجی چرا زودتر بیدارم نکردی خب؟
حسنیه: چمیدونستم خواهر، حالا چیکار داری مگه؟
من: هیچی فقط شب زود خوابم نمیبره!
حسنیه پوکر نگام کرد و گفت..
حسنیه: منو مسخره میکنی؟
بعدم بالشو برداشت و کوبوند تو سرم و در رفت.
خمیازهای کشیدم و از جام پاشدم و رفتم پایین..
من: مامان خوشگله، دخملتون گرسنهاشه..
مامان: بیا اینجا بشین یه چیزی بدم بخوری.
رو میز نشستمو منتظر شام شدم، شام که نه یه جورایی عصرونه بود.
گوشیم صداش در اومد..
پارسا بود.
پارسا: همدمم فردا بیام ببرمت دانشگاه؟
من: آره فقط بعدازظهره کلاسم.
پارسا: باشه، پس صبح زود پاشو بریم بیرون..
من: باشه عشقم.
پارسا: خدافظت عزیزدلم.
من: ماچ بهت عشقم، بای.
میزو جمع کردمو رفتم بالا تو اتاقم..
حوصلم سررفته بود..
رفتم دم در اتاق حسنیه..
در زدمو با شنیدن صدای حسنیه که گفت بیا تو رفتم داخل..
من: حسنیه آجی درس نداری باهم حل کنیم؟
حسنیه: چرا آجی، یه برگه ریاضی هست و یه برگه علوم، کمکم میکنی؟
من: آره اجی، بیارشون..
اورد و باهم حل کردیم و بعدش با صدا زدن مامان رفتیم واسه شام و بعداز خوردن به اتاق حجوم اوردمو خواب رفتم...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_دهم
صبح ساعت نه بیدار شدم و زنگ پارسا زدم..
بعداز سه بوق بر داشت و با صدای خوابالودگی گفت..
پارسا: سلام، جانم؟
من: نمیای بریم بیرون، خودت گفتی صبح بلند شم.
پارسا: تا یک ساعت دیگه دم خونتونم، آماده باشی ها مثه دفه قبل نشه که نیم ساعت دم در موندم!
من: عه! باشه.. بابای
پارسا: خدافظ.
بلند شدمو رفتم پایین، صبحانهای که مامان رو میز گذاشته بودو خوردمو رفتم سمت سرویس، صورتمو با فوم شستوشو صورتمو شستم و بعد رفتم اتاقم..
یه شومیز سفد آبی پوشیم با شلوار مشکی گشاد، یه شال آبی هم سرم کردم و کمتراز همیشه آرایش کردم و بهش زنگ زدم..
پارسا: جونم؟
من: کجایی؟
پارسا: ده دقیقه دیگه خونه شمام.
من: اوکی منتظرم..
با صدای بوق ماشین پارسا با دو به سمت در رفتمو کفشمو پا کردم رفتم سوار ماشینش شدم..
من: بهبه آقا پارسای نامرد!
پارسا: عه حالا ما نامرد شدیم؟!
من: نه پس.
پارسا: باشه شما راست میگی، ولی من بودم هی آقای لهراسبی آقای لهراسبی میکردم نه؟
من: شما اول شروع کردی، یادت نیس؟
پارسا: آقا باشه ما تسلیم!
رفتیم بازار، اصن بازار رفتن با اون یه حس قشنگی بود واسم..
...
پارسا از این پسرایی نبود که یه عالمه دختر دورو برش باشه.
تا حالا با دوستاش جایی نرفته بودیم، بهش هم اعتماد داشتم که اهل این چیزا نیست که هر روز با یه دختری باشه..
منو پارسا وقتی چهارده سالم بود و اون هفده سالش بود باهم آشنا شدیم..
باباش همکار بابام بود و مامانش همکار مامانم، یه روز خونمون دعوت بودن که از همون لحظهای که دیدمش عاشقش شدم.. بهتره بگم عاشق همدیگه شدیم!
انقد باهاش خاطره دارم، هرروز باهاش بیرونم..
گوشیشو صدبار به بهونه عکس یا هرچیزی چک کردم..
تا الانم پام صبر کرده، با اینکه بیست سالگی رو رد کرده و میتونه ازدواج کنه اما پنج ساله باهامه...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋