همسرشهید:
خوابشࢪادیدمازشپࢪسیدم
ࢪاستہڪہمیگنموقعشهادت،
امامحسین﴿؏﴾میادڪناࢪشهید؟!
شهیدگفت:
وقتۍتیࢪخوࢪدم…
قبلازاینڪہࢪوۍزمینبيافتم
امامحسین﴿؏﴾منوگࢪفت:)
شہیدمحمدتقۍاࢪغوانۍ
ھَمْ نَفَسْ :)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت:دراخر الزمان...
#امام_الزمان 💚🌱
ھَمْ نَفَسْ :)!
هادی شدی
که پیرو حیدر شویم ما
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهادت_امام_هادی
#پیشنهاد_پروفایل
ھَمْ نَفَسْ :)!
رفاقت فقط یه اسم نیست!
رفیق کسیه که توی بدترین لحظه ها
درکت کنه،توی شادی و غم کنارت باشه
خلوتاتون باهم باشه،گریه و خندههاتون باهم باشه
رفاقت فقط یه اسم نیست؛ یه دنیاست🫠❤️🩹
#ࢪفیقونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش اهالی قدیم به اعضای جدید😁
لفت ندید خب 🥲♥️
#طنز
◖🌿🕊◗
هرڪسۍشھادتوصادقانہبخواد،
خدااونوبہمقامشھادتمیرسونه،
صادقانہبخواهمیشه((((:❤️🩹🤞🏿!"
#شهیدانه🌿
#امام_زمان
بادلماچهکردهای ؟
کهکهنهنمیشودغمت . .❤️🩹
#حاج_قاسم
ھَمْ نَفَسْ :)!
برای هر حرفی، جواب قائل نبود!
و میفرمود:
چه بسیار سخنی که،
پاسخش #سکوت است...
_امیرمومنانعلیعلیهالسلام✨
ھَمْ نَفَسْ :)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم های عظیم ، سکوت میشوند ..✨🌿
ھَمْ نَفَسْ :)!
مکتب حاج قاسم :
میگفتیهرفیقگیربیاریدڪهباهاش
خودسازیڪنید؛ترڪِگناهڪنید . . .
درسبخونیدومباحثهڪنید . . .
سختگیرمیادولیاگهپیداڪردید
ولشنڪنید!تاشھادت! 🖐🏻
#حاج_قاسم
#شهیدالقدس
ھَمْ نَفَسْ :)!
◖🤍🌿◗
[إِنَّاللَّهَهُوَالرَّزَّاقُذُوالْقُوَّةِالْمَتِين]
-خداوندروزیدهنده
وصاحبقوّتوقدرتاست .
‹ 🌿⇢#آیهگرافی ›
‹ 🤍⇢ #پروفایل ›
راستَشروبِخواین...
مانتوییبودَنبَدنیستاَما...
دَرشانمَلَڪہهانیستڪہاَزبینِ...
خۅبۅخوبتَر؛خوبرواِنتِخابڪُنَن:)! ✨✌️🏻
#چادرانہ
#یازهرا
ھَمْ نَفَسْ :)!
__انگشتبهلبماندهامازقاعدهٔعشق ؛ مایارندیدهتبمعشوقکشیدیم...:)
#امامزمانعج💔✨️
ھَمْ نَفَسْ :)!
#انگیزشی
lf God is your support yoU LL
never Gonna Get Down:)😊
اگھ خدا تکیھ گاهت باشھ ـ
هیچ وقت زمین نمیخورے ـ.... 🐚🌾
17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهم اجعل محیای...
#ادیت_خودمون
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹⁴
بچه هارو صدا زدم.
همشون اومدن..
گفتم: میخوام یه چیزی بگم!
مهلا: الان نگو..
من: چرا؟
مهلا: چون وقتی رفتیم کافی شاپ بگو که هیجانش بیشتر باشه.
گفتم: خب من که به مامانم چیزی نگفتم، نگران میشه!
مهلا: ثریا گوشی اورده تو ماشینشه وقتی رفتیم تو ماشین زنگ میزنی.
من با خرشحالی گفتم: باشه، امیدوارم اجازه بده!
زنگ خورد و رفتیم سر کلاس خیلی خوشحال بودم که قراره باری از رو دوشم برداشته شه.
همش تو فکر این بودم جمعه قراره چه اتفاقی بیفته، پس فردا قراره بیان، وای خدای من چه زود میگذره...
زنگ خونه خورد و من هیچی از ریاضی نفهمیده بودم، منو ثریا و مهلا رفتیم که سوار ماشین شیم که به ثریا گفتم برم بگم نرجس هم بیاد؟
ثریا: چرا که نه، اصلا من یادم نبود، برو بگو بیاد!
منم رفتم صداش کردم..
نرجس: خب حالا کجا میخواید برید؟
من: کافی شاپ.
نرجس: خب کسی گوشی داره؟
ثریا: آره من دارم.
منو نرجس زنگ زدیم به مامانامون و خداروشکر اجازه دادن.
رسیدیم کافی شاپ .
بچها گفتن خب بگو چیزی که میخواستی بگی رو!
منم گفتم: جمعه قراره یه خاستگار واسم بیاد.
مهلا: مبارکه خانم، کیه حالا؟ چند سالشه؟
من: سلامت باشی قشنگم؛ پسر همکار بابامه، ۲۰سالشه.
ثریا: خوشبخت شین.
من: ممنون، سلامت باشی.
نرجس: جوابت چیه؟
من: نمیدونم
نرجس: یعنی چی، خب حالا چی میگی وقتی میخوان بیان؟
من: میگم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹⁶
مهلا: سلام نفس خوبی؟ خوشبحالت چه آقای خوش تیپ خوشگلی.
من: سلام مهی جونم ممنون تو خوبی؟ من باهات مخالفم.
مهلا: چرا؟
من: اصلا هم خوش تیپ نیست، اگه دیگه من خوش تیپش کنم...
مهلا: انشالله ، خب حالا چی گفت تو راه چیکارت داشت؟
من: حضوری میگم بهت.
مهلا: باشه، بای
من: قربونت، بابای
صدای در اومد؛
گفتم: بله؟
مامانم بود،
مامانم: منم نفس!
من: بیاین تو.
مامانم: چرا نیومدی سلام علیکی بکنی؟!
من: چون از دستتون ناراحت بودم.
مامانم: چرا فدات شم؟
من: براچی به آقای میرزایی گفتی من کجام که بیاد دنبالم؟
مامانم: گفت کار مهمی دارم.
من: باهم شرط گذاشتیم تا وقتی نامحرمیم نیاد دنبالم اونم قبول کرد، اگه به رفیقام نگفته بودم که آبروم میرفت!
مامانم: حالا که طوری نشده، به دوستات هم که گفتی.
سرمو گذاشتم روی پای مامانم
گفتم: دوست ندارم از پیشتون برم...
مامانم: عزیزم من قول میدم هرروز یا تو خونمون باشی یا من.
من: قول؟
مامانم: قول قول!
مامانم پیشونیم رو بوسید و از اتاق رفت بیرون.
دوباره صدای پیامک اومد، دیدم آقا مهدی پیام داده.
مهدی: سلام بانو حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحمتون شدم، خواستم بگم به سوالم فکر کردید؟
با خودم گفتم چرا که نه عالی میشه اگه آقام یه سپاهی بشه.
بعد جواب دادم: جوابم مثبته!
مهدی: انشالله جواب جمعه تون هم مثبت بشه...
منم زدم زیر خنده، کم کم داشت ازش خوشم میومد.
•
•
شب شد شام رو به همراه خانواده خوردم و بعد هم به مامان کمک کردم و سفره رو جمع کردیم.
رفتم خوابیدم صبح از شدت استرس پا شدم رفتم خونه رو جارو زدم، گردگیری کردم و اتاقمو مرتب کردم.
یه لباس سفید مجلسی قشنگ داشتم که یک بار تو مهمونی پوشیده بودم؛ اونو برداشتم و رفتم شستم، یه چادر سفید هم با گلای قرمز داشتم که مامانم یک ماه پیش که تولدم بود بهم هدیه داده بود اونو هم رفتم شستم، تا شب درگیر بودم خیلی استرس داشتم.
بازم شب که شد خوابیدم انقدر خسته بودم که زود خوابم برد فرداش ساعت دوازده ظهر بیدار شدم اونا هم قرار بود ساعت هفت بیان، لباسا و چادر که شسته بودم رو از روی بند اوردم و اتو کردم ناهارمو خوردم چون دیگه کاری نداشتم رفتم درسی که فردا امتحانشو داشتم رو شروع کردم به خوندن تا ساعت شش و نیم بعد هم کتاب رو بستم و رفتم آماده شدم، یهو صدای در اومد.
آقا مهدی و خانواده بودن...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چجوری جواب ِ این نگاه هارو میخوایم بدیم ؟
مگه اونا تو این دنیا زندگی نمیکردن ؟
مگه شیطان اینارو وسوسه نمیکرد ؟
[به خودمون بیایم تا دیر نشده]
بهش گفتم: بابک من به خاطر خانوادم
نمیتونم بیام دفاع از حرم!
گفت: تویِ کربلا هم دقیقا همین بحث بود
یکی گفت خانوادم
یکی گفت کارم
یکی گفت زندگیم
اینطوری شد که امامحسین(ع) تنها موند...
#شهیدبابکنوری