-إِلَهِی إِن کانَتِ الْخَطا یَا قَد أَسقَطَتْنی لَدَیْکَ
فَاصفَحْ عَنِّی بِحُسْنِ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ..
+پروردگارا!
اگر گناهان، مرا در پیشگاه تو خوار و پَست
کرده،پس به سبب توکل و اعتماد نیکویم
به تو،از من درگذر..🤍🌱
-منآجآتشعبآنیه-
هیچ کس جز آنکه دل به خدا سپرده
رسم دوست داشتن نمیداند . .
شهیدمرتضیآوینی💚
دو دوتا چهار تای خدا
با دو دوتا چهارتاۍ ما
فرقداره!
یہگناهترکمیشه،
همہچۍبہپاتریختہمیشہ!
یہجاحواستپرتمیشہ...
صدسالراهتدورمیشہ!
#تلنگر
#حاج_حسین_یکتا
[أَدْعُوكَيَارَبِّراهِباًراغِباراجِياًخائِفاً]
تورامیخوانمایپروردگارم
درحالهراسواشتیاقوامیدوبیم!
#خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشــڪ چشمم بــارشی بی منتهاست
ابتدایش مشهد استُ انتهایش کربلا
#امام_حسین_علیه_السلام
#کربلا ♥️
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله
ھَمْ نَفَسْ :)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایدراینحادثهها،
نامتوآرامشمن..
یاصاحبالزمان'
#امام_زمان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ـ ـ ـ ــــــــ«𑁍»ــــــــ ـ ـ ـ
ھَمْ نَفَسْ :)!
إِلَهِيوَرَبِّيمَنْلِيغَيْرُك
همیشهدعآماینه↓
معبودِمن...
ڪمڪمڪن؛درهآییروڪهبستی؛
نخوآمبهزوربآزڪنم!
ودرهآییکهبآزڪردیرواِشتبآهینبندم:❤️🩹)
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹¹
به خودم گفتم یکم اذیتش کنم برم عقب بشینم اگر هم گفت بیا جلو نرم.
رفتم عقب بشینم که گفت
- توروخدا بیاین جلو دیگه
+نه میخوام عقب بشینم راحت ترم اگر شما راحت نیستید پیاده میشم..
- خیلی ناراحت شد گفت نه بشینین.
+لبخندی زدم و گفتم ممنون!
راه افتادیم..
تا دم در رستوران هی از خانوادش گفت و من لام تا کام حرف نزدم!
رسیدیم .
گفت: چه جای با کلاسی عجب سلیقه ای دارید بانو!
+ممنون لطف دارید شما
- سلامت باشید
رفتیم داخل و نشستیم روی میز دو نفره.
گارسون اومد برای گرفتن سفارش.
- چی میخورید نفس خانم؟
+نفیسه حسینی هستم!
- ببخشید نفیسه خانم ، حالا چی میخورید؟
+فرقی ندارهـ.
- من چلو مرغ میخورم شما چی؟
+منم همون چلو مرغ.
- باشه.
گفت: آقا دو تا چلو مرغ لطفا!
گارسون رفت
پرسید: از من خوشتون نمیاد؟
گفتم چرا فقط...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹²
+چرا فقط از بعضی کاراتون خوشم نمیاد!
-میشه بگید کدوم ها تا اصلاحش کنم..
+دوست ندارم تا وقتی محرم نشدیم شما بیاید مدرسه دنبالم یا منو ازخونه ببرید مدرسه و اینکه دوست ندارم تا قبل محرمیمون جلو بشینم
با ناراحتی گفت: شما اگه اینجوری میخواین باشه!
در ادامه گفتم: تا قبل اینکه نیومدین خاستگاری و بله من رو نگرفتین دیگه قرار نزاریم.
- باشه.
ایندفعه رو ناراحت نشد چون پس فردا میخواستن بیان خاستگاری..
شام رو اوردن!
درحال شام خوردن بودیم که یک انگشتر خیلی زیبا از تو جیبش ارد بیرون، خیلی قشنگ بود!
- اینو از من قبول میکنید؟
+بله، چرا که نه خیلی زیباست!
- بفرمایید
+ممنون
همون لحظه دستم کردم، اونم خوشحال شد!
شاممون که تموم شد بلند شدیم که بریم خونه
- میشه من برسونمتون؟
+مزاحم نباشم
- نه بابا چه حرفیه!
رسیدیم پهلوی ماشین و سوار شدیم منم با خیال راحت عقب نشستم!
تو حال خودم بودم که گفت
- یعنی من تا پس فردا شما رو نبینم؟
+قرارمون این بود دیگه، شما هم قبول کردید
- بله میدونم، فقط میشه لا اقل بهتون پیام بدم؟
+بله مشکلی نیست!
- تشکر.
رسیدیم، خداحافظ کردم و پیاده شدم.
زنگ در رو زدم و در باز شد.
وقتی رفتم داخل آقا مهدی رفت..
مامانم اومد پیشم و سلام کرد
- خوش گذشت؟
+حالا، بد نبود
- همینم خوبه
+خندیدم
پرسیم: بابام اومده؟
گفت: آره، تو اتاق خوابش برده
گفتم: الهی بمیرم شما بخاطر من بیدار موندی؟
گفت: خدانکنه مادر، آره گفتم بیای بعدا بخوابم!
لپش رو بوس کردم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کنم..
لباسامو که عوض کردم رفتم پیشش نشستم دیدم درحال بافتنه؛
گفتم مامان چی داری میبافی؟
لبخندی زد و گفت: دارم واسه دخترم شالگردن میبافم!
+دستت درد نکنه مامان.
- خواهش میکنم!
نگاهش افتاد رو انگشترم
- این کجا بوده عزیزم؟
+آقا مهدی داده.
-مبارکت باشه نفسم
+ممنون مامان
- برو بخاب که صبح باید بری مدرسه.
+باشه مامانم، شب بخیر!
- شب تو هم بخیر
و رفتم خوابیدم و صبح ساعت ۶ونیم بیدار شدم و رفتم برای آماده شدن که مهلا زنگ زد...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹³
گوشی رو برداشتم و جواب دادم..
+سلام مهلا، خوبی؟
- سلام نفس، خوبم ممنون تو خوبی بهتری؟
+آره، بهترم!
- امروز میای مدرسه دیگه؟
+آره، میام!
- خب خداروشکر، میبنمت خداحافظ.
+سلامت باشی خدانگهدارت.
گوشی رو قطع کردم آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون، دیدم مامانم لقمه آماد کرده و منتظرمه؛ لقمه رو اورد سمتم منم لقمه رو گرفتم خداحافظی کردم که برم که مامانم گفت میخوای ببرمت؟
گفتم نه مامان پیاده میرم یه بادی هم به سر و کلم بخوره..
مامانم گفت باشه هرجور راحتی.
من: بای مامانم
مامانم: خداحافظ
رفتم بیرون دیدم ثریا و مهلا دم درن با ماشین!
من: سلام بچه ها
مهلا: سلام
من: این ماشین کیه؟!
ثریا : ماشین منه..
من: واقعا؟!
ثریا: آره، بشین بریم!
من: کجا:
مهلا: خونه پسر شجاع! مدرسه دیگه.
من: آهان؛ فقط کی راننده است؟
ثریا: خب وقتی ماشین برای منه، منم رانندشم دیگه...
منم با تعجب گفتم تو آخه مگه ۱۶سالت نیست؟ رانندگی بلدی مگه؟
ثریا گفت آره یکم از بابام یاد گرفتم.
منم گفتم باشه و سوار شدم.
خیلی آروم میرفت که گفتم آخه اینطوری که میری تا شب هم نمی رسیم!
ثریا جواب داد خب میترسم تند برم دیگه!
نیم ساعت شد تا رسیدیم..
خوب شد که وقتی رسیدیم دیر نشده بود.
من به خودم میگفتم مگه قرار نیست جمعه بیان خاستگاری خب امروز چهارشنبه هست دیگه هیچی نمیشه اگه به بچه ها بگم..
بچه ها رو صدا زدم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸