#داستان_شیدا🤍
#قسمت_نهم🪴
با بغض گفتم:
+ لطفا ادامه ندید. میخوام ببینمش!
پوف کلافه ای کشید:
_ شیدا فرق شما فرقِ زمین و آسمونه.
مصمم نگاهش کردم؛
+ خب... برا یه بارم که شده زمین به آسمون برسه، مگه چی میشه؟
نگذاشتم جوابم را بدهد؛
+میتونم ببینمش؟
سرش را به نشانه تأیید تکان داد؛
_ صبر کن سِرُمت رو در بیارم. امیدوارم سر عقل بیای! وگرنه...
وگرنه به پدرم همه چیز را می گفت؛
وارد آی سی یو شدیم. اشک هایم روی گونه ام سر خوردند؛
+ یعنی اینقدر حالش وخیمه؟
_ چی شد که چاقو خورد؟ پلیس زمانی که بیهوش بودی اومد، دوباره میان که ازت بازجویی کنن.
صورتم بیشتر تَر شد؛
+ تقصیر من بود.. به خاطرِ من..
مقابل اتاقش ایستادیم، دست هایم را روی دهانم فشار دادم، اشک دیدم را تار میکرد. باورم نمیشد مردِ میان اینهمه سیم و دستگاه ها، امیرحسینِ من باشد. دستم را روی شیشه ای که بینمان فاصله انداخته بود، گذاشتم و با بغض صدایش زدم:
+ امیرحسین.. میشه چشماتو باز کنی؟
صورتم را روی شیشه تکیه دادم، سردی اش تا عمق جانم نفوذ کرد اما از داغِ روی سینه ام چیزی کم نکرد.
آن روز قبل از اینکه مادرش برگردد، خلافِ میلم آی سی یو را ترک کردم. اگر دستِ من بود تا آخرین ثانیه عمرم همانجا،کنارش می ماندم اما.. روی نگاه کردن به مادر پیرش را نداشتم..
#ادامه_دارد...
به قلم: فاطمه نجاتی✍🏻🌸
کپی شرعاً و قانوناً جایز نیست🔒
- 𝗡𝗮𝗯𝘇𝗲𝗵𝘀𝗮𝘀 -