حوزه توییت (توییتر طلاب)🇵🇸
👓 محمدعلی زم پدر #روح_الله، پس از اعدام پسرش، نامه ای توهین آمیز به نظام و قدیس ساز از پسرش منتشر کر
👓 بخشهایی از نامه موهن #محمدعلی زم در اعتراض به اعدام پسرش:
🔹 به یاران جمهورِ جانی!! عرض سلام!
🔹 ... بچهها و روحالله درخواست جماعت كردند! بهقدری #نور وجودش را گرفته بود خجالت كشيدم جلو بايستم. تعارفش كردم حتی خواستم عبا بر دوشش بياندازم، تواضع كرد و بوسيد. همراه او و خانواده بدون شركت مأموران در جماعت، نماز خواندیم. اما نماز عجيبی از کار درآمد!
🔹 شايد حتی نمازهای كنار خانه خدا در ٢٠-٣٠ سال پيش هم برايم اينقدر دلچسب نشده بود.
🔹... تو فرض را بر این بگذار که اعدامت قطعی است و ما و شما هیچکس را جز خدا در این تنهایی دنيا و غربت اسارت وزندان نداری، تا میتوانی از درگاهش طلب مغفرت و استغفار داشته باش.
🔻 گفت من با خدا #معامله كرده و با #استخاره به اين راه آمدم، هيچ نگرانی ندارم فقط اينها من رو تا #كربلا آوردند اما نگذاشتند #زيارت كنم، گفتم نگران نباش امام حسين در قلب طالبان زيارتش هست، امام پيش توست!!!
🔹 جايش خالی همگی آمدیم منزل، دور هم شام خورديم و براي سلامتی و نجاتش دعا كرديم، تصميم گرفتيم دستهجمعی سهشنبه با قطار مشرف به زيارت امام هشتم بشويم و آنجا تحت عبا، برای آزادیاش، حديث كساء بخوانيم!
💬 محمدعلی زم
@HozeTwit
حوزه توییت (توییتر طلاب)🇵🇸
👓 چالش بزرگ #دست_الهی ❗️ سوال مهم و کوتاه: چه شد طلبه شدید؟! چه اتفاقی افتاد که این میل و عزم در وج
👓 از کلاس اول دبیرستان که با دوستان مذهبی بیشتری آشنا شدم به مسجد ولیعصر که پاتوق آنها بود می رفتم. با اینکه فاصله منزل ما تا آنجا زیاد بود ولی هر جوری بود با دوچرخه، پیاده یا تاکسی خودم را به آنجا می رساندم.
🔹 بعد از اتمام اول دبیرستان تصمیم گرفتم که طلبه شوم ولی برادرم که مثل پدر برایم بود گفت: اول دیپلمت را بگیر. دو سال دیگر باید درس می خواندم تا دیپلم را بگیرم.
❗️ با اتمام سال سوم دبیرستان تمایلم به دانشگاه بیشتر شد از طرفی به طلبگی هم علاقمند بودم. به مرحوم حجت الاسلام حاج سید علی اکبر سیادتی (ره) امام جماعت مسجد ولی عصر مراجعه کردم. #استخاره برای حوزه بد آمد!
خیلی خوشحال شدم که تکلیفم روشن شده بود بنابراین در امتحانات ورودی حوزه شرکت نکردم و به فکر کنکور پیش دانشگاهی بودم.
❗️ برخی روزها ظهر به قبرستان قدیمی سنادره که برخی بستگان نزدیکم آنجا دفن هستند میرفتم و در مورد سرنوشت انسان و آخرت فکر میکردم. یک روز که در تنهایی خودم آنجا قدم میزدم در مسیر برگشت کنار قبرهای قدیمی یک قلب چوبی (یا پلاستیکی) دیدم؛ همان قلبی که روی آن شیرینی عروسی و تولد می گذارند و درست در کنار آن یک استخوان پوسیده افتاده بود.
❓ با خودم فکر کردم این دنیا چقدر بی ارزش است؟! روزی انسان به دنیا می آید جشن تولد میگیرد، ازدواج می کند و روزی هم می میرد و تبدیل به استخوانهای پوسیده میشود. به این فکر کردم من چگونه می توانم از عمرم بیشترین استفاده را ببرم؟
✅دیدم اگر طلبه شوم ان شاء الله موجب هدایت خیلی ها خواهم بود و این با شغل های دیگر قابل مقایسه نیست. از یک طرف حرف مردم هم برایم مهم شده بود. با خودم گفتم من نمیتوانم باب میل همه باشم بالاخره اگر مذهبی باشم به هر مقامی که برسم باز هم عده ای با من بد خواهند بود پس چه بهتر که راه طلبگی را در پیش بگیرم و به حرف دیگران توجه نکنم. در همانجا تصمیم گرفتم طلبه شوم. حکمت بد شدن آن استخاره هم این بود که من عزم راسخ نداشتم و حالا اراده قوی برای راه آینده ام پیدا کرده بودم.
💬 محمدمهدی
#دست_الهی
@HozeTwit