#بیوخاصッ°°
.
^↺دُخترانِ خودنمَا، در چِشمها جای دارند،وَلے دُختَران عَفیف دَر دِل ها.
.
.
#ز_تبار_زهرا ♥🌱
⇲🧕🌼↷•^
「 @bezibaeeyekrooya 」
#ایده ی معنوی
هدف:ظهور حضرت مهدی(عج)
برگرفته از حدیث امام کاظم
جهت ظهور آخرین حجت خدا و بالا بردن سطح معنویت و ایمان و بیشتر نزدیک شدن به خدا,کافیه فقط پانزده دقیقه از شبانه روز را وقت بزارین تا به خدا بیشتر نزدیک و به اهل بیت بیشتر شبیه شین چون در این صورت به حدیث امام کاظم عمل کردین. تازه هرچقدرم گناه ها کمتر بشه دعاهاتون بیشتر مستجاب میشه. فقط کافیه این ایده رو انجام بدین خیلی هم ساده هستش.میتونین برای یک دیگر هم نشر بدین.اجرتون با امام مهدی
التماس دعا
#عاشقانه_مهدوی
هدایت شده از علیرضا پناهیان
تو ظرفیتش رو داری.mp3
2.06M
🎵امتحان بقدر طاقت است!
🔻سختی بیاید تو میتوانی...
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹از کجا بفهمم خدا من رو بخشیده و از من راضی است؟
🔻از کجا بفهمم مشکلاتم، امتحان هستند یا مجازات الهی؟
#تصویری
@Panahian_ir
☘️ آیتاللہ فاطمےنیا:
این همہ در اینترنت و ڪٺابہا میگردے دنبال اینڪہ آقاے قاضے چے گفتہ آقاے بہجٺ چے گفٺہ، این همہ این در و آن در میزنے، چےشد آخر؟
تو هنوز جواب مادرٺ رو تلخ میدی!!!
مےخواے بشے «سالک» بنده خدا؟!
🏴🏴
#بیوخاصッ°°
.
#ز_تبار_زهرا♥️🌱
.
•❃ زِ گَھواره تا گور،↭چادری هَستَم بَدجور..
.
#ز_تبار_زهرا ♥🌱
⇲🧕🌼↷•^
「 @bezibaeeyekrooya 」
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتهفدهم 🌷
.
☘.•[راوی:ایرجگرائی]
.
❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد!
.
❃↠وقتی داور دست حریف را بالا میبرد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتیگیر یکدیگر را بغل کردند.
حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه میکرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتیگیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پائین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.
.
❃↠داد زدم و گفتم: آدم عاقل ، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو ، ما رو هم معطل نکن.
.
❃↠ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور!
بعد سریع رفت تو رختکن ، لباسهایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت میزدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم.
.
❃↠جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید ، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟!
.
❃↠بیمقدمه گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم ، شک ندارم که از شما میخورم ، اما هوای مارو داشته باش ، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
.
❃↠بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمیدونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم ، نمیدونی چقدر خوشحالم.
.
❃↠مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون ، اگه من جای داش ابرام بودم ، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مث آقا ابرامه.
.
❃↠از آن پسر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشت کردن ، اصلا با عقل جور درنمییاد!
.
❃↠با خودم فکر میکردم ، پوریایولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ، آنها را اذیت کرده ، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
.
❃↠یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان ، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
.
#ادامه_دارد..
•.✿ برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」
واقعا براے اونایے ڪه میگن #شهدا بخاطر پول رفتن ، متاسفم😔
⇲🕸🖤••
「 @bezibaeeyekrooya 」
🕊°^
حَتے با نامت،
میتوان عاشق شُد..
بُرید و دل سِپرد؛
آری بےهمتـٰا،
حَتےبا نامت میتوان، جان سپُـرد..
.
⊰خـُـدا♥⊱
#دلنویس
#عاشقانھ
.
▒⇵🦋🍁•^
.『 @bezibaeeyekrooya 』