#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتهفدهم 🌷
.
☘.•[راوی:ایرجگرائی]
.
❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد!
.
❃↠وقتی داور دست حریف را بالا میبرد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتیگیر یکدیگر را بغل کردند.
حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه میکرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتیگیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پائین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.
.
❃↠داد زدم و گفتم: آدم عاقل ، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو ، ما رو هم معطل نکن.
.
❃↠ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور!
بعد سریع رفت تو رختکن ، لباسهایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت میزدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم.
.
❃↠جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید ، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟!
.
❃↠بیمقدمه گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم ، شک ندارم که از شما میخورم ، اما هوای مارو داشته باش ، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
.
❃↠بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمیدونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم ، نمیدونی چقدر خوشحالم.
.
❃↠مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون ، اگه من جای داش ابرام بودم ، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مث آقا ابرامه.
.
❃↠از آن پسر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشت کردن ، اصلا با عقل جور درنمییاد!
.
❃↠با خودم فکر میکردم ، پوریایولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ، آنها را اذیت کرده ، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
.
❃↠یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان ، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
.
#ادامه_دارد..
•.✿ برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」
⊰♥️⊱
#به_وقتشھادت
#شھیداحمدۍروشن
❁⇜اقـا مصطفۍدر سال 1377 و با رتبه 729 در رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتۍشریف تهـران پذیرفته شد.
وۍ دانش آموخته رشتـه مهندسۍ پلیمـر اَز دانشگـٰاه صنعتۍشَـریف بود.
.
❁⇜ایشون بـا سن پایین حدود 32 سـٰال، داراۍ مقـٰالات متعدد علمۍدر رشتـِه پُلیمر بود.
وشخصۍ شوخ و باصفـٰاو در عین حـٰال مدیرۍ جدۍ و قاطع بود.
.
❁⇜از ڪار اَبایی نداشت؛در زمـٰان تحصیل مدتۍ پستچۍبود.نـٰامه رسانی خوابگاه راقبول ڪرده بود؛ از همان اول، خرجش را از گـَردن پدر برداشت.
.
❁⇜ حتۍاَگر در فضـٰاۍشوخ خوابگـاه به او میگفتند «پت پستچی»، فقط می خندید! استقلال مالۍ برایش اینقدر مهم بود.
.
❁⇜همیشه سعۍ مۍڪرد؛بـا عمل ثابت ڪندچه چیز اشتباه است؛چـِه چیز درست.هیچ وقت با ڪسی وارد بحث نمۍشد.
.
❁⇜از چیزی ڪه ناراحت میشد، هیچ وقت به روۍِ خودش نمۍآورد.
تولُّد↠|۵۸ _۱۷شَهـریوَر|
شَهادَتْ↠|۲۱مـِهر_۹۰|
.
#یڪڪتاب_یڪزندگے ❀
.
.↠☄💌⇅•
📚『 @bezibaeeyekrooya 』
.
ھـور !'
#یڪڪتاب_یڪزندگے ↺. #قسمتهفدهم 🌷 . ☘.•[راوی:ایرجگرائی] . ❃↠داور اولین اخطار و بعد ه
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتهجدهم 🦋
.
🗣.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.
.
❃↠همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها ، آنها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود!
.
❃↠همراه ابراهیم راه میرفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما ، پسر بچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. ابراهیم از درد روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
.
❃↠ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت و داد زد:بچهها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید!
.
❃↠بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم.
.
❃↠توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود!؟
گفت:بندههای خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند.
.
.
❃↠در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.
.
❃↠تا وارد شد بی مقدمه گفت:ابرام جون ، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که میاومدی دوتا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند! بعد ادامه داد: کاملا مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتنوزدهم 🦋
#شکستننفس✨
.
☘.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خندهام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه میآمد!
.
❃↠بچهها میگفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه مییایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم ، آخه این چه لباسهائیه که میپوشی؟!
.
❃↠ابراهیم به حرفهای آنها اهمیت نمیداد. به دوستانش هم توصیه میکرد که: اگر ورزش برای خدا باشد ، میشه عبادت. اما اگه به هر نیت دیگهای باشه ضرر میکنین.
.
❃↠مدتی بعد توی زمین چمن مشغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده. سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و گفتم: چه عجب ، این طرفها اومدی؟! مجلهای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
.
❃↠از خوشحالی داشتم بال در میآوردم ، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم. دستش را کشید عقب و گفت: یه شرط داره!
گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط ، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود.
.
❃↠در کنار آن نوشته بود:«پدیده جدید فوتبال جوانان» و کلی از من تعریف کرده بود. کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون ، خیلی خوشحالم کردی ، راستی شرطت چی بود؟!
.
❃↠آهسته گفت: هرچی باشه قبول دیگه؟
گفتم: آره بابا بگو ، کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو!!
.
❃↠خشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی ، من تازه دارم مطرح میشم!!
.
❃↠گفت: نه اینکه بازی نکنی ، اما دنبال فوتبال حرفهای نرو. گفتم:چرا؟!
جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: این عکس رنگی رو ببین ، اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط دست من و تو نیست.
.
❃↠دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو میزنم. وگرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن ، بعد دنبال ورزش حرفهای برو تا برات مشکلی پیش نیاد.
.
❃↠بعد گفت: کار دارم ، خداحافظی کرد و رفت.
.
❃↠من جا خوردم. نشستم و کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم. از آدمی که همیشه شوخی میکرد و حرفهای عوامانه میزد این حرفها بعید بود.
.
❃↠هرچند بعدها به سخن او رسیدم. زمانی که میدیدم بعضی از بچههای مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفهای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند!
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
.
@bezibaeeyekrooya↜.•
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستم🌷
#پیوندالهي💍
.
☘.•[راوی:رضاهادي]
.
❃↠عصر یکی از روزها بود. ابرایهم از سرکار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر ، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
.
❃↠چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند ، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
.
❃↠ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین ، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من ، تو و خانوادهات رو کامل میشناسم ، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
.
❃↠جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه ، توروخدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم ، ببخشید و...
.
❃↠ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ، ببین ، پدرت خونه بزرگی داره ، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای؟
.
❃↠جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.
.
❃↠ابراهیم جواب داد: پدرت با من ، پدرت با من ، حاجی رو من میشناسم ، آدم منطقی و خوبیه.
جوان هم گفت:نمیدونم چی بگم ، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
.
❃↠شب بعد از نماز ، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند ، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.
.
❃↠و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت توهم!
.
❃↠ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه ، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
.
❃↠فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
.
❃↠یک ماه از آن قضیه گذشت ، ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود.
آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
.
❃↠رضایت ، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
.
@bezibaeeyekrooya↜.•
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستویڪم🌷
#نمازاولوقت☘
.
☘.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠محور همه فعالیتهایش نماز بود. ابراهیم در سختترین شرایط نمازش را اول وقت میخواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت میکرد.
.
❃↠مصداق این حدیث بود که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره میگیرد:"برادری که در راه خدا با او رفاقت کند ، علمی تازه ، رحمتی که در انتظارش بوده ، پندی که از هلاکت نجاتش دهد ، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه."
.
❃↠ابراهیم حتی قبل از انقلاب ، نمازهای صبح را در مسجد و به جماعت میخواند.
رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی میانداخت ؛ "به نماز نگوئید کار دارم ، به کار بگوئید وقت نماز است."
.
❃↠بهترین مثال آن ، نماز جماعت در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان میرسید ، ورزش را قطع میکرد و نماز جماعت را برپا مینمود.
.
❃↠بارها در مسیر سفر ، یا در جبهه ، وقتی موقع اذان میشد ، ابراهیم اذان میگفت و با توقف خودرو ، همه را تشویق به نماز جماعت میکرد.
صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود میکرد.
.
❃↠او مصداق این کلام نورانی پیامبر اعظم(ص) بود که میفرمایند:"خداوند وعده فرموده ؛ مؤذن و فردی که وضو میگیرد و در نماز جماعت مسجد شرکت میکند ، بدون حساب به بهشت ببرد."
.
❃↠ابراهیم در همان دوران با بیشتر بچههای مساجد محل رفیق شده بود.
او از دوران جوانی یک عبا برای خودش تهیه کرده بود و بیشتر اوقات با عبا نماز میخواند.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستودوم🌷
#نمازاولوقت🍁
.
☘.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠سال ۱۳۵۹ بود. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچهها تمام شد.
ابراهیم بچهها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف میکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خندهدار.
.
❃↠بچهها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچهها بعد از نماز جماعت صبح به خانههایشان رفتند.
ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچهها ، همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای نماز بیدار میشدند یا نه ، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچهها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود.
.
.
❃↠ابراهیم روزها بسیار انسان شوخ و بذلهگویی بود. خیلی هم عوامانه صحبت میکرد.
اما شبها معمولا قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب میشد. تلاش هم میکرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هرچه به این اواخر نزدیک میشد. بیداری سحرهایش طولانیتر بود. گویی میدانست در احادیث نشانه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کردهاند.
.
❃↠او به خواندن دعاهای کمیل و ندبه و توسل مقید بود. دعاها و زیارتهای هرروز را بعد از نماز صبح میخواند. هرروز یا زیارت عاشورا یا سلام آخر آن را میخواند.
.
❃↠همیشه آیه وجعلنا را زمزمه میکرد. یکبار گفتم: آقا ابرام این آیه برای محافظت در مقابل دشمن است ، اینجا که دشمن نیست!
ابراهیم نگاه معنیداری کرد و گفت: دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود دارد؟!
.
❃↠یکبار حرف از نوجوانها و اهمیت به نماز بود. ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول ، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهز از خدا نماز نخواندم و خوابیدم. به محض اینکه خوابم برد ، در عالم رویا پدرم را دیدم!
.
❃↠درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. نگاه پدرم حرفهای زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم ، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
.
❃↠از دیگر مسائلی که او بسیار اهمیت میداد نماز جمعه بود. هر چند از زمانی که نماز جمعه شکل گرفت ابراهیم در کردستان و یا در جبههها بود.
ابراهیم هر زمان که در تهران حضور داشت در نملز جمعه شرکت میکرد. میگفت: شما نمیدانید نماز جمعه چقدر ثواب و برکات دارد.
.
❃↠امام صادق(ع) میفرمایند:"قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود ، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام میکند."
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستوسوم🌷
#حلالمشکلات
.
☘.•[راوی:یکیازدوستانشهید]
.
❃↠از پیامبرﷺسوال شد: "کدامیک از مومنین ایمانی کاملتر دارند؟
فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند"
.
❃↠سردار محمد کوثری(فرمانده اسبق لشکر حضرت رسولﷺ) ضمن بیان خاطراتی از ابراهیم تعریف میکرد:
در روزهای اول جنگ در سرپلذهاب به ابراهیم گفتم ؛ برادر هادی ، حقوق شما آماده است هروقت صلاح میدانی بیا و بگیر.
.
❃↠در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟!
گفتم: آخر هفته.
بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم ، تهران رفتی حقوقم رو در این خونهها بده!
.
❃↠من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هرسه ، از خانوادههای مستحق و آبرودار بودند.
.
❃↠از جبهه برمیگشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر ؛ الان برسم خانه همسرم و بچههایم از من پول میخواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟!
.
❃↠سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم ، اما او هم وضع خوبی نداشت.
.
❃↠سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمیدانم چه کنم!
در همین فکر بود که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم.
.
❃↠تا من را دید از موتور پیاده شد ، مرا در آغوش کشید.
چند دقیقهای صحبت کردیم. وقتی میخواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟!
گفتم: نه ، هنوز نگرفتم ، ولی مهم نیست.
.
❃↠دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمیگیرم ، خودت احتیاج داری.
گفت: این قرضالحسنه است. هروقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.
.
❃↠آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم.
خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستوچهارم🌷
.
☘.•[راوی:جمعی از دوستان]
#رسیدگیبهمردم
.
❃↠"بندگان خانواده من هستند پس محبوبترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بیشتر کوشش کنند."
.
❃↠عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند. با ابراهیم رفتسم جلو ، پرسیدم: چی شده؟!
گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است ، هرروز اینجاست. سطل آب کثیف را از جوی بر میدارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه میپاشد!
.
❃↠مردم کمکم متفرق میشدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شده بود. مرد گفت: نمیدانم با این آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما ماندیم و آن پسر!
.
❃↠ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم را خیس میکنی؟
پسرک خندید و گفت: خوشم مییاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو میگه آب بپاشی؟
پسرک گفت: اونها پنج ریال به من میدن و میگن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد.
.
❃↠سه جوان هرزه و بیکار میخندیدند. ابراهیم میخواست به سمت آنها برود ، اما ایستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر ، خونه شما کجاست؟
.
❃↠پسر راه خانهشان را نشان داد.
.
❃↠ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی ، من روزی ده ریال بهت میدم ، باشه؟
پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسیدیم ، ابراهیم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم برطرف نمود.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستوپنجم🌷
.
☘.•[راوی:جمعی از دوستان]
#رسیدگیبهمردم
.
¹
❃↠در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری ، پرسید: موتور آوردی؟
گفتم: آره چطور؟!
گفت: اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه.
.
❃↠تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت ، تا صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد باهم رفتیم سمت مجیدیه ، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانهای را زد.
❃↠پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسایل را تحویل داد.
.
❃↠یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟!
گفت: آره چطور مگه؟!
آمدم کنار خیابان موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا ، این همه فقیر مسلمون هست ، تو رفتی سراغ مسیحا!
.
❃↠همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسی هست کمک کنه. تازه ، کمیته امداد هم راه افتاده ، کمکشون میکنه. اما این بندههای خدا کسی رو ندارند. با این کار ، هم مشکلاتشان کم میشه ، هم دلشان به امام و انقلاب گرم میشه.
.
.
²
❃↠۲۶ سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمعآوری و آماده چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هرکاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم:
شما شهید ابراهیم هادی رو میشناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟
.
❃↠گفت: نه ، تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمیدونستم. آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
برای رفتن عجله داشتم ، اما نزدیکتر آمدم. با تعجب پرسیدم: چه حقی!؟
۱گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید.
من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل ، با خانواده از مسافرت برمیگشتیم. در راه جلوی یک مهمانپذیر توقف کردیم.
.
❃↠وقتی خواستیم سوار شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی رو داری؟ اوهم گفت: نه ، کیفم داخل ماشینه!
خیلی ناراحت شدم. هرکاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.
.
❃↠یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه میکرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام ، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل میکردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
.
❃↠تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل در ماشین کردم. با یک تکان ، قفل باز شد.
.
❃↠با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم و گفتم: ممنونم ، انشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟
.
❃↠با تعجب گفتم: راست میگی ، کدوم کلید بود؟! پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم. چندبار هم امتحان کردم ، اما هیچکدام از کلیدها اصلا وارد قفل نمیشد!!!! همینطور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم ، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستوششم🌷
.
☘.•[راوی:امیرسپهرنژاد]
.
❃↠دوازدهم مهر ۱۳۵۹ است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بیفایده بود.
.
❃↠تا نیمههای شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمیترین دوستم هیچ خبری نداشتم.
بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سکوت عجیبی در پادگان ابوذر حکم فرما بود.
.
❃↠روی خاک محوطه نشستم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور میشد.
هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند.
.
❃↠ناخودآگاه به درب پادگان نگاه کردم. توی گرگ و میش هوا به چهره آنها خیره شدم.
یکدفعه از جا پریدم! خودش بود ، یکی از آنها ابراهیم بود. دویدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بودیم.
.
خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچهها نشستیم. ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف میکرد:
با یک نفربر رفته بودیم جلو ، نمیدانستیم عراقیها تا کجا آمدهاند.
.
❃↠کنار یک تپه محاصره شدیم. نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک میکردند.
ما پنج نفر هم در کنار تپه در چالهای سنگر گرفتیم و شلیک میکردیم.
.
❃↠تا غروب مقاومت کردیم ، با تاریک شدن هوا عراقیها عقب نشینی کردند. دونفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند.
از سنگر بیرون آمدیم ، کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درختها رفتیم.
.
❃↠در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم. خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم.
بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع این گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (س) را بگویید.
.
❃↠بعد ادامه دادم: این تسبیحات را پیامبر ، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختیهای بسیار بودند.
.
.
❃↠بعد از تسبیحات به سنگر قبلی برگشتیم. خبری از عراقیها نبود. مهمات ما هم کم بود.
یکدفعه در کنار تپه چندین جنازه عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجکهای آنها را برداشتیم. مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم. اما به کدام شو؟!
.
❃↠هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر میگفتم. در میان دشمن ، خستگی ، شب تاریک و ... اما آرامش عجیبی داشتیم!
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستوهفتم 🌷
.
☘.•[راوی:امیرسپهرنژاد]
.
❃↠نیمههای شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آنرا ادامه دادیم.
به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.
.
❃↠چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهایی هم در داخل مقر دیده میشد.
ما نمیدانستیم در کجا هستیم. هیچ امیدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتیم ، برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم!
.
❃↠بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم!
با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله ، آن مقر نظامی را به هم بریزیم.
.
❃↠وقتی رادار از کار افتاد ، هر سه از آنجا دور شدیم. ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.
نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز را استراحت کردیم.
.
❃↠باور کردنی نبود ، آرامش عجیبی داشتیم. با تاریک شدن هوا به راهمان ادامه دادیم و با یاری خدا به نیروهای خودی رسیدیم.
.
❃↠ابراهیم ادامه داد: آنچه ما در این مدت دیدیم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهرا(س) گره بسیاری از مشکلات ما را گشود.
.
❃↠بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان ، از نیروهای ما میترسد.
ما باید تا میتوانیم نبردهای نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」