#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستوچهارم🌷
.
☘.•[راوی:جمعی از دوستان]
#رسیدگیبهمردم
.
❃↠"بندگان خانواده من هستند پس محبوبترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بیشتر کوشش کنند."
.
❃↠عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند. با ابراهیم رفتسم جلو ، پرسیدم: چی شده؟!
گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است ، هرروز اینجاست. سطل آب کثیف را از جوی بر میدارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه میپاشد!
.
❃↠مردم کمکم متفرق میشدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شده بود. مرد گفت: نمیدانم با این آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما ماندیم و آن پسر!
.
❃↠ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم را خیس میکنی؟
پسرک خندید و گفت: خوشم مییاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو میگه آب بپاشی؟
پسرک گفت: اونها پنج ریال به من میدن و میگن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد.
.
❃↠سه جوان هرزه و بیکار میخندیدند. ابراهیم میخواست به سمت آنها برود ، اما ایستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر ، خونه شما کجاست؟
.
❃↠پسر راه خانهشان را نشان داد.
.
❃↠ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی ، من روزی ده ریال بهت میدم ، باشه؟
پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسیدیم ، ابراهیم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم برطرف نمود.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستوپنجم🌷
.
☘.•[راوی:جمعی از دوستان]
#رسیدگیبهمردم
.
¹
❃↠در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری ، پرسید: موتور آوردی؟
گفتم: آره چطور؟!
گفت: اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه.
.
❃↠تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت ، تا صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد باهم رفتیم سمت مجیدیه ، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانهای را زد.
❃↠پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسایل را تحویل داد.
.
❃↠یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟!
گفت: آره چطور مگه؟!
آمدم کنار خیابان موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا ، این همه فقیر مسلمون هست ، تو رفتی سراغ مسیحا!
.
❃↠همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسی هست کمک کنه. تازه ، کمیته امداد هم راه افتاده ، کمکشون میکنه. اما این بندههای خدا کسی رو ندارند. با این کار ، هم مشکلاتشان کم میشه ، هم دلشان به امام و انقلاب گرم میشه.
.
.
²
❃↠۲۶ سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمعآوری و آماده چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هرکاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم:
شما شهید ابراهیم هادی رو میشناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟
.
❃↠گفت: نه ، تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمیدونستم. آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
برای رفتن عجله داشتم ، اما نزدیکتر آمدم. با تعجب پرسیدم: چه حقی!؟
۱گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید.
من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل ، با خانواده از مسافرت برمیگشتیم. در راه جلوی یک مهمانپذیر توقف کردیم.
.
❃↠وقتی خواستیم سوار شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی رو داری؟ اوهم گفت: نه ، کیفم داخل ماشینه!
خیلی ناراحت شدم. هرکاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.
.
❃↠یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه میکرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام ، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل میکردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
.
❃↠تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل در ماشین کردم. با یک تکان ، قفل باز شد.
.
❃↠با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم و گفتم: ممنونم ، انشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟
.
❃↠با تعجب گفتم: راست میگی ، کدوم کلید بود؟! پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم. چندبار هم امتحان کردم ، اما هیچکدام از کلیدها اصلا وارد قفل نمیشد!!!! همینطور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم ، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」