هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" #خروج امام #حسین«ع»از مکه بسوی عراق "
واقعا مال محمد بن داود قمی بود، روایتی دیدم که از امام صادق(ع) روایت کرده بود که فرمود: محمد بن حنفیه شب پیش از حرکت حسین(ع) از مکه، نزد او آمد و گفت: برادر! کوفیان کسانی اند که ناجوانمردی آنان با پدرت و برادرت را فهمیده ای، می ترسم وضعیت تو همانند وضعیت آن دو شود. اگر نظر داری (در مکه) بمانی، عزیزترین و محفوظ ترین شخص در حرم الهی خواهد بود.
حضرت به او فرمود: ((برادرم! می ترسم یزید بن معاویه با نیرنگ مرا در حرم به قتل برساند و [در این صورت] از کسانی باشم که به واسطهٔ او احترام این خانه [=کعبه] از بین می رود)).
ابن حنفیة به حضرت گفت: (( اگر از چنین چیزی می ترسی، به سوی یمن، یا یکی از بیابان های دور دست برو که به این واسطه، کاملا محفوظ خواهی بود و کسی نمی تواند به تو دست یابد)).
فرمود: گفته ات را بررسی می کنم.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتهجدهم نشردهید🏴
#محرم #اربعین
.
ھـور !'
#یڪڪتاب_یڪزندگے ↺. #قسمتهفدهم 🌷 . ☘.•[راوی:ایرجگرائی] . ❃↠داور اولین اخطار و بعد ه
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتهجدهم 🦋
.
🗣.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.
.
❃↠همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها ، آنها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود!
.
❃↠همراه ابراهیم راه میرفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما ، پسر بچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. ابراهیم از درد روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
.
❃↠ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت و داد زد:بچهها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید!
.
❃↠بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم.
.
❃↠توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود!؟
گفت:بندههای خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند.
.
.
❃↠در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.
.
❃↠تا وارد شد بی مقدمه گفت:ابرام جون ، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که میاومدی دوتا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند! بعد ادامه داد: کاملا مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」