هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" #خروج امام #حسین«ع»از مکه بسوی عراق "
سپس حضرت به راه ادامه دادند. گروهی از قبایل بنی حزاره و بجیله چنین نقل می کنند که: هنگام خروجمان از مکه، همراه زهیر بن قین بودیم. با حسین علیه اسلام هم بودیم ، تا آن که به او رسیدیم هر جا فرود می آمد، گوشه ای دیگر می رفتیم [ تاحضرت را رو در رو ملاقات نکنیم ] یکی از روزها، آن حضرت در جایی فرود آمد که ما چاره ای جز فرود آمدن در همان جا نداشتیم. مشغول غذاخوردن بودیم که فرستاده حسین علیه السلام روبه ما آمد و پس از سلام، گفت:" ای زهیر بن قین ! اباعبدالله حسین ،مرا در پی تو فرستاده است، تا نزد او بروی" [ با شنیدن این مطلب ] همه ما لقمه هایی که در دست داشتیم ، رها کردیم و [ چنان ساکت شدیم که] گویی پرنده ای برسرما نشسته است ، همسر زهیر که دیلم ، دختر عمرو بود ، گفت : « سبحان الله ! فرزند رسول خدا بدنبال تو فرستاده است، ولی تو نزدش نمی روی؟ چرا نمی روی و سخنش را نمی شنوی ؟
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتبیستوسوم نشردهید🏴
#محرم #اربعین
.
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستوسوم🌷
#حلالمشکلات
.
☘.•[راوی:یکیازدوستانشهید]
.
❃↠از پیامبرﷺسوال شد: "کدامیک از مومنین ایمانی کاملتر دارند؟
فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند"
.
❃↠سردار محمد کوثری(فرمانده اسبق لشکر حضرت رسولﷺ) ضمن بیان خاطراتی از ابراهیم تعریف میکرد:
در روزهای اول جنگ در سرپلذهاب به ابراهیم گفتم ؛ برادر هادی ، حقوق شما آماده است هروقت صلاح میدانی بیا و بگیر.
.
❃↠در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟!
گفتم: آخر هفته.
بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم ، تهران رفتی حقوقم رو در این خونهها بده!
.
❃↠من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هرسه ، از خانوادههای مستحق و آبرودار بودند.
.
❃↠از جبهه برمیگشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر ؛ الان برسم خانه همسرم و بچههایم از من پول میخواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟!
.
❃↠سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم ، اما او هم وضع خوبی نداشت.
.
❃↠سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمیدانم چه کنم!
در همین فکر بود که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم.
.
❃↠تا من را دید از موتور پیاده شد ، مرا در آغوش کشید.
چند دقیقهای صحبت کردیم. وقتی میخواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟!
گفتم: نه ، هنوز نگرفتم ، ولی مهم نیست.
.
❃↠دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمیگیرم ، خودت احتیاج داری.
گفت: این قرضالحسنه است. هروقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.
.
❃↠آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم.
خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」