بسم الله القاصم الجبارین
بأی ذنبٍ قتلت؟!
«حضور فسادبرانگیز آمریکا در این منطقه[غرب آسیا] منتهی بشود؛ تمام بشود. آنها در این منطقه جنگ آوردند، اختلاف آوردند، فتنه آوردند، ویرانی آوردند، خراب شدن زیربناها را آوردند... این منطقه قبول نمیکند حضور آمریکا را در کشورهای منطقه؛ ملّتهای منطقه قبول نمیکنند، دولتهای برخاسته از ملّتها قبول نمیکنند؛ بدون تردید.»
امام خامنهای (مدظله العالی)
دخترکان مکتب سیدالشهدا میشنوید؟
صدای ضجه های دردمند مادران کابل را؟ و مگر تمام میشود این کابوس تکراری؛ جانِ مادر بلند شو، دخترکم بلند شو و افطار کن، با لب و دهان تشنه نخواب، عزیزکم بلند شو تا با هم دعا بخوانیم :اللهم لک صمنا ...
خواهران و برادران افغانم تسلیت ، ما نیز همانند شما در این داغ گران گریستیم و دعا کردیم دیگر هیچگاه هیچ مادری در بین گلهای پرپر شدهی کفن پوش به دنبال جگرگوشهاش نگردد و مگر کم دردی است داغ فرزند؟
منطقه غرب آسیا مدتهاست هر روزش را با اخبار کشتار و حملات وحشیانه آغاز میکند و این خونهای ریخته شده بهای زیاده خواهی و منفعت طلبی شیطان بزرگ و همدستان اوست که وقیحانه اعتراف کردهاند که تکفیر را برای منافعشان به وجود آوردهاند.
این جنایات وحشیانه و ددمنشانه که هرازچندگاهی رخ میدهد؛ با هدف ایجاد ناامنی در راستای تکمیل نقشههای استکبار جهانی به سرکردگی آمریکا برای غارت منابع خدادادی، استفاده از ظرفیتهای بالقوه و بالفعلی که تنها حق امتیاز بهرهوری از آن خاص ملت افغانستان میباشد و تثبیت جایگاه آمریکا در این کشور به بهانه برقراری امنیتی که خود برهم زننده آن است رخ میدهد.
امنیت یک کشور مرهون مجاهدت های قهرمانان و مردان میدان آن کشور است نه اجنبیهایی که چشم به مال و ناموس آن کشور دوختهاند.
امنیت کالا و خدمت نیست که قابل خرید و فروش باشد؛ امنیت را جوانان و قهرمانان یک کشور خلق میکنند؛ نه کسانی که با قتل و غارت و تجاوز سعی در چپاول کشور دارند.
خالقان امنیت افغانستان ، شهدا و فرماندهان تیپ فاطمیون هستند که انتقام دلاوری هایشان در جنگ با داعش از دختران معصومشان در کابل گرفته شد . مگر آن رئیس جمهور ملعون وخبیث آمریکا اعتراف نکرد که داعش ساخته و پرداخته آمریکاست و با حمایت های مالی سعودی_صهیونیستی ایجاد شده است پس چگونه از کشورهایی که قادر به برقراری امنیت خود نیستند و خود مولد تروریسم هستند، میتوان انتظار امنیت آفرینی داشت؟!
تا هنگامی که وجود نحس آمریکا و متحدانش در منطقه از ریشه خشک نشود این جنایات سازمان یافته ادامه دارد.
و انشالله به زودی شاهد خواهیم بود که امنیت و آبادانی افغانستان با هشیاری و عزم راسخ جوانان غیور و قهرمان افغان رقم خواهد خورد.
بار دیگر صمیمانه وقوع این حادثهی دردناک را به دولت و ملت افغانستان تسلیت عرض مینماییم و از خداوند منان برای بازماندگان صبر و اجر جزیل مسئلت داریم.
«هسته بینالملل ناحیه بسیج دانشجویی استان اصفهان »
#جان_پدر_کجاستی
#پایگاه_خبری_تحلیلی_ایبسنا
#ناحیه_بسیج_دانشجویی_استان_اصفهان
خبرگزاری تحلیلی خبری ایبسنا اصفهان
چرا تو افغانستان یکی پیدا نمیشه با " زبون دیپلماسی " به داعشی ها بفهمونه نباید جلوی مدرسه دخترونه عم
بشیر دوربین گذاشت روی شانه و رفته عکاسی یامصطفی؟!
دیشب بعد از شام که افطاری خوردیم عجب خوابم برد! سنگیییین، انگار که روح از جانم رفته بود.
هوای کابل همینطوری از دود زغال ها و موتَر ها آلوده است اما توی خوابم چشم چشم را نمیدید.
مصطفی کامره «camera» توی دست هایش، از غبار هوا عکس میگرفت.
آقایش گفت:« ای بچه دیوانه شده...
عجب حرفی زد سیدخان!عجیب به دلم نشست..
صبح مصطفی خواب بود به جایش اما بشیر رفته بود. جایش خالی بود پتویش را هم تا نزده بود. دست کشیدم به بالشتش سرد بود مصطفی گفت خیلی وقت است رفته و خیلی وقت هم بود. از ملا اذان شاید یا موقع خروس خوان چه میدانم... جایش را جمع کردم، رفتم حیاط، عبای سفید سیدخان با شال حکیمه دود زغال به خود گرفته بود. حالا اگر بفهمد خون جگر می شود بازآب میکشم پهن شان می کنم. توی دلم می گویم کاش امروز هوا خوب باشد....
حکیمه میگوید امروز خشک نمی شوند اینها، شال سرخ ام را می پوشم.
بیشتر هم بهم می آید نه؟!
سر تکان می دهم میروم حیاط،توی آفتابه مسی آب میریزم. پخششان میکنم کف حیاط، یک لحظه می نشینم روی ایوان. روزهای آخر رمضان است.. روزه همه ی شیره ی جانمان را گرفته...
عبای سید هنوز خیس است آسمان هم هنوز خاکستری.
من دل نگران بشیر بودم،حکیمه از کورس زبان «کلاس زبانش» می گفت، این هفته بعد از ظهری بودند.
حکیمه باز کتاب میخواهد استادشان گفته سطح شان رفته بالا باز باید کتاب بخرند، کتاب جدید، چه می دانم اسم این دفتر دستک هایشان چی هست...
حکیمه میگوید دختر غلام کربلایی کتابها را خریده!
نگاهش می کنم میگویم پول دواهایم را برو بخر! سرش توی کتاب ها یک چیزی می گوید و می خندد...
بعد از چاشت بیتاب شدهام.
هی چشم میبندم که بخوابم. دلشوره دارم خوابم نمی برد. دل نگران بشیر ام. صلوات میفرستم، از جایم بلند میشوم، دستهایم را به هم می مالم هی پاهایم را تکان تکان میدهم، حکیمه رفته، پولها را گذاشته بالای سرم.
حواسم میرود پیش دختر غلام که کتاب دارد...
ساعت سه شده باخودم میگویم چقدر خوابم نمی برد و چقدر خوابیده ام. چشم هایم می سوزد، میروم توی حیاط، عبا باز لک افتاده، سیاه شده.. میگویم شانس خو نداریم...
صدای بوق زدن های ماشین ها توی کوچه های تنگ شهرک دوازده امام به گوش می رسد. در را باز می کنم ماشینها قطار ایستاده اند. دخترهای دانشجوی شال سفید میدوند.فوزیه دخترش را بغل گرفته وگریه میکند.
شال را میندازم دور گردنم. می آیم بیرون پسر ها رفته اند بالای بام ها کالاهایشان را باد می زند. از راننده ی کنار جوب میپرسم:« کدام گپ شده؟!» دست به دهان می گیرد. چشمهایش ترس دارد. میگوید دشت برچی را زدهاند! انتحاری شده، اوضاع خوب نیست...
بشیراز ضمیرم رد می شود. نگران حکیمه می شوم. می دوم که بروم دشت برچی، مدرسه دخترانه را هدف گرفتهاند، این را که میفهمم چشمهایم بین صبر و گریه بلاتکلیف میشوند.
هوا بیشتر خاکستری می شود.
دودها از یک جایی جمع شده می آیند بالا.
مدرسه اهل بیت امن و امان است تا سیدالشهدا دلم ریزریز می شود کم کم همه را آشفته می بینم. غلام کربلایی می دود او را که میبینم گریه می کنم، بغض کتاب خریدن برای دخترش را توی دلم خالی می کنم.
دمپایی ها توی پایم می لغزند. صدای آژیر هادل میخراشد یکی بعد از دیگری.
یک ماشین دم درمدرسه میسوزد، دخترها روی زمین دراز به دراز افتاده اند، شالهای سفید از سرشان افتاده، پیرمرد روی کتابچه گوشت های تکه تکه شده را جمع کرده. کف خیابان ازخون شده. جوب آب راخون گرفته جیغ میزنم حکییییمه!
کتاب ها توی کیف ها آتش گرفته، دلم می سوزد، بدن ها به زمین سائیده، حکیمه چرا نیست؟!
یکی مویه میکند بالای سر یکی دیگر، چطور صورت سوخته و له شده اش را شناخته...
هم دعا میکنم حکیمه پیدا شود هم بین اینها نباشد.
پسرک به ماشین سوخته لگد می زند بشیر را بین جمعیت میبینم که عکس میگیرد. با مشت میزنمش، گریه می کنم، حکیمه کو بشیر؟!
انگار که تازه یادش باشد حکیمه اینجا درس می خوانده.
می دود سمت مدرسه، دوربین توی دستش تلو تلو می خورد!
پاهایم سست شده یا کرخت، من چطور تا حالا زنده ام، چقدر از خود بیخودم، تار میبینم که یکی خودش را جمع کرده افتاده کنارجوب، شال اش سرخ است. میدوم سمتش. یا علی می گویم بلندش می کنم!
سر خم می کنم زیر سرش که حکیم هست یانه؟! گردنش روی آرنج ام میلغزد، کتابهای سرخ از خون از بغلش می افتد. حکیمه جان ندارد،نه نمیخندد نه پول کتاب میخواهد همان قبلیها را از ترس توی بغلش گرفته که به مانند دیگر کتابها نسوزد.
چرا حرف نمی زند صبح که می گفت و می خندید، چرا قلم به دست نگرفته!
امشب افطار خانهمان عزاخانه میشود.
حکیمه بلند شو من حوصله پوشیدن لباس سیاه ندارم...
به قلم نرگس نوری نویسنده جوان افغانستانی مقیم اصفهان
#جان_پدر_کجاستی
#پایگاه_خبری_تحلیلی_ایبسنا