دردهاست که آدمها رو به هم نزدیک میکنه.
یه جایی این دردا به ته که نه، ولی عادی میشن.
ولی چرا بعد عادی شدنش، ناخودآگاه همون آدمها از هم دور میشن؟ کاش میشد چسب زد بهشون.
فیالبداهه.
بهخدا که ز کم محلیِ معشوق، زار باید زد.
به خدا که به کم محلی معشوق، اهمیت نباید داد.
بمیره.
فیالبداهه.
به خدا که به کم محلی معشوق، اهمیت نباید داد. بمیره.
حالا ریا نباشه خانم الاهه، انقدر به ما بیمحلی کردید که وقتی اینو گفتم شما تو ذهنم بودید.
فیالبداهه.
حالا ریا نباشه خانم الاهه، انقدر به ما بیمحلی کردید که وقتی اینو گفتم شما تو ذهنم بودید.
بابا من به کسی بی محلی نمیکنم.
من فقط ناراحتم. آدما ام که ماشالا انقد خرن نمیفهمن، فکر میکنن داری اهمیت نمیدهی.
هعی فاتمه. بسه حالا وسط کانال.
چندیست از برای مفارقت یار، در کوچه پسکوچههای دلتنگی آوارهایم. سخنِ بزرگان بود، فرموده بودند "از دل برود هر آنکه از دیده برفت." به روی چشم گذاشتیم و در کنجِ عزلتِ خویش سکنا گزیدیم تا بلکه از دل برود.
هرچه بیشتر در آن کنجِ طاقتفرسا به سر میبردیم، مزیدِ بر دلتنگی بود و زیبایی یار را به رخ میکشید.
تا چشم میبستیم کمی خواب راحت کنیم، نقشبرجستهی وجود میشد و انکار بر سخن بزرگان میکرد.
دوری بود و دلتنگی و یادِ بسیار. هرچه بیشتر میگذشت، یادِ یار همراهتر میشد و حدِ عزلتگزینی به جای میآورد.
روزها گذشت و قاعده بر آن استوار بود که "از دل نرود هر آنکه از دیده برفت"، تیرمان به سنگ خورده بود و شهدِ فایقِ عشق بر ما چیره شده بود.
آری، دل و دیده دو متناقضنمای آشکار بودند که هیچگاه باهم به تساوی نرسیدند.
-فاطمهای که مَن باشم.