فیالبداهه.
به قول همون شعره،
یک یا حسین گفتم و دیدم غمی نماند
تسکینِ دردهای دلِ مضطرم حسین..
آدمیزاد است دیگر..
از آن زمستان که چمدان بسته مارا به حال خویش رها کردید، بسیار گذشته.
دختر است و فکر و خیالهای یکی در میانش.
مادر سپرده شامِ امشب با ما باشد، حال نمیدانیم با دلی گرفته از دوری شما، چگونه دل بدهیم و بساطِ پخت و پز به راه اندازیم. تا دست به کار میشویم، یادی از شما حوالهی قلب بیقرارمان میشود و در اندرونیِ خانه، بی شما زندانیمان میکند.
روزها گذشته لیکن در تک تک امورات خانه و کاشانه، تنها چیزی که همواره همراهمان بوده و هست، یادِ شماست.
حتی رقعه هم از دیوانگیمان شرمش میآید.
الیوم که این مرقومه را مینویسیم، زنگ به صدا در آمده، مهمانها آمدهاند و من، تنها پیازی با چشمهای اشکبار تفت داده، در افکار خود فرو میروم که صدای جلز و ولز پیاز ها بلند میشود و تا به خود میآیم قطراتِ روغن اشکباران به سویم روانه میشوند. با سوزش بسیار منتظر غرهای مادر میمانم و به حال خود غبطه میخورم.
تا میآید که حرفی بزند، به حال و روزم مینگرد و با سری به روی تأسف، روانهی پستوی ۹ متریام میکند.
طاقتِ دیدنِ اشکهای دردانهاش را ندارد.
این روزها فراموشی کاسهی داغتر از آش شده و هربار در انتظارِ مرقومهای از جانب شماییم.
ناگهان تکرار مکررات میشود و به خود میآییم.
قلم به سطوح آمده بغض خود را فرو میبرد، رقعه از شبنم های شور رنگ به رویش نمانده، دلش به حالمان میسوزد و با آهی از تهِدل اشکهارا به جان میخرد.
ما میمانیم و نوا و صدایی از جانبِ عزیزِ رفته.
الحق و الانصاف که به تو محتاج تر از من نتوان پیدا کرد.
همین کافیست تا از حالِ ما باخبر باشید.
-فی مجنونها الی محبوبنا.
محبوبِ نیومدهی عزیز؛
اگه قیمه دوس داری سعی کن این سمتا پیدات نشه.
یا اگه پیدات میشه سعی کن حرفی از قیمه نزنی.
وگرنه تضمین نمیدم پرت نشی بیرون از خونه.
هدایت شده از نمیدونم.
و اسکار بدترین سکانس ایگنور شدن به وقتی میرسه که تو یه جمعی داری حرف میزنی یهو وسطش میبینی هیچکس حواسش به حرفای تو نیس و همه مشغول حرفای خودشون یا کس دیگن بعد تن صدات میاد پایین و آخرم وسط حرفت ساکت میشی
یکی لطفاً منو به فرزندخوندگی قبول کنه ببره حرم.
قول میدم فقط اون گوشه گوهرشاد بشینم زل بزنم به گنبد.