اینروزا رو به امیدِ اینکه روضه حضرت فاطمه تو خونهمون خونده میشه، شب رو صبح میکردم. به امید اینکه چای روضه بریزم. به امید اینکه ظرفهای بعد روضه رو بشورم. گریه کنم و خیالم راحت بشه بهخاطر نیمنگاهی که بهم شده. اما روز آخر بود. روز آخری که معلوم نیست دفعهی بعدِ اینهمه لذت قراره کی باشه. روز آخر پر اشک. روز آخری که نمیدونم نگاهی میندازه یا نه. رزق دارم یا نه.. دست مادری روی سرم کشیده میشه یا.. اما آدمیزاد به امید زندهست. درست میشه. نه؟
میگفت آدمیزاد جوریه که هربار موقعیتی برای دعا براش پیش میآد، بدون اینکه حواسش باشه پرتِ دعا برای خودش میشه. اینروزا تو تکتکِ کارهایی که انجام میدادم بیاراده فقط یکنفر رو تو ذهنم میچرخوندم. انگار مغز و دلم رو بهنام خودش زده. نیست ولی هست. موقعیت عجیبیه. نمیدونم.
فیالبداهه.
خدا رحمتی مزرعه آخوند داشتن
از روزایی که واقعاً چیپ بودم اونروز بود. واقعاً خدا میدونه وقتایی که با دوستامم چیم میشه که کلاً نوشتههارو چپه میبینم. مثلا اون مهندسفنیپرواز رو یهچیزی گفتم که الان یادم نمیادش. اونجا بود که متینا و شیرین مطمئن شدن فکر نمیکنن منگلم، واقعاً و عمیقاً منگل و کورم.😂
تو جنگجوی تازهنفس، من حریفِ خوب
من زورگوی قصهام و تو ضعیفِ خوب
من مرد، افتضاحِ خداوند در زمین
تو زن، شاهکارِ خلقت و جنس لطیفِ خوب..
فیالبداهه.
فقط منم که پاکبان میبینم خسته نباشید میگم یا شمام بله؟
تو هرکی رو میبینی خستهنباشید میگی بهش، فرقی نداره پاکبان باشه یا خادم یا نجار یا بنا