تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت، غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش را گرفته بود.
آدم ها مثل درخت ها بودند، یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد!
زمانی از دست دادن برای من فاجعه بود، بعد ها آن قدر از دست داده بودم که به مرور یاد گرفتم دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم..
به سکوت خو میگرفت و آنقدر بی حضور
شده بود که همه فراموش کرده بودند ،
انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد.