🔴 بهمنظور ارتقای تعاملات فکری و فرهنگی و مقاومتی نسل نوجوان برگزار شد ؛
پاتوق گفتگویی برای دختران نوجوان
✍️به گزارش روابط عمومی اداره کل تبلیغات اسلامی استان زنجان ؛به منظور ارتقای تعاملات فکری و فرهنگی و مقاومتی نسل نوجوان، قرارگاه نوجوانی دختران وابسته به ادارهکل تبلیغات اسلامی استان زنجان اقدام به برگزاری پاتوق گفتوگو با حضور جمعی از دختران نوجوان فعال فرهنگی کرد.
🖥👈 لینک خبر https://B2n.ir/qk2356
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #گزارش_ویدئوی
🔸به منظور ارتقای تعاملات فکری و فرهنگی و مقاومتی نسل نوجوان، قرارگاه نوجوانی دختران وابسته به ادارهکل تبلیغات اسلامی استان زنجان اقدام به برگزاری پاتوق گفتوگو با حضور جمعی از دختران نوجوان فعال فرهنگی کرد.
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
🔴 پاتوق گفتگویی برای نوجوانان
🔸به منظور ارتقای تعاملات فکری و فرهنگی و مقاومتی نسل نوجوان، قرارگاه نوجوانی دختران وابسته به ادارهکل تبلیغات اسلامی استان زنجان اقدام به برگزاری پاتوق گفتوگو با حضور جمعی از دختران نوجوان فعال فرهنگی کرد.
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
🔴پاتوق گفتگوی نوجوانی
راستش وقتی برای اولین بار اومدم این پاتوق گفتوگو، خیلی مطمئن نبودم که چی قراره بشنوم. تو دلم میگفتم: "مقاومت؟ بازم همون حرفای همیشگی، شهید و جنگ و سختی... ما که خودمون کلی مشکل داریم، دیگه حوصلهمون نمیکشه!"
ولی نشستیم، نوشیدنی دستمون، صداها آروم... حرفها شروع شد.
یکی گفت از امام حسین، از اینکه چطوری تو دل ظلم وایستاد و نگفت "بیخیال، حالا یه جوری بگذره". یکی دیگه گفت از زینب، که توی دل خرابهها، با همهی داغهاش، جلو یزید وایساد و گفت "ما رأیت الا جمیلاً".
من همینطور ساکت نشسته بودم، ولی انگار یه چیزی تو دلم قلقل میزد.
یهو فهمیدم مقاومت فقط اون چیزی نیست که همیشه تو تیتر اخبار میشنویم.
مقاومت یعنی وقتی همه میخوان یکی باشی، تو خودت بمونی.
یعنی وقتی دنیا ازت توقع داره کوتاه بیای، تو بگی نه، چون دلت به یه چیزی بنده.
یعنی شبیه زینب بودن، وسط داغ، وسط غربت، ولی خم به ابرو نیاری.
یعنی تو دنیایی که هزار تا دلیل برای تسلیم شدن هست، دنبال یه دلیل برای ادامه دادن بگردی.
اون روز، بیسر و صدا، یه چیزی تو نگاهم تغییر کرد.
مقاومت دیگه فقط اسم یه واقعهی تاریخی نبود. یه حس بود. یه جور سبک زندگی.
یه چیزی مثل:
"باش، محکم باش، اما با عشق."
و حالا هر وقت اسم امام حسین حسین علیه السلام میاد، یادم میافته که میشه دختر بود، دلنازک بود، ولی باهاش کوه رو هم جابجا کرد... اگه باور داشته باشی.
#پاتوق_گفتگو
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
#ایران_امام_حسین
#ایران_امام_حسین_تا_ابد_پیروز_است
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
🔴#سلسه_روایتهای_اربعین
🔸امسال، نخستین بار است که گام در راهی نهادهام که به گمانم، نه با پا که با دل باید پیمود.
راهی که از صحن نجف آغاز میشود و به آستان خورشید کربلا ختم.
من، دختری پانزدهسالهام، با چادری ساده و دلی لبریز از شوقی ناآزموده.
از دیرباز در خیال کودکانهام، پیادهروی اربعین قصهای بود از زبان مادر، عطری بود که از جان زائران میتراوید، تصویری محو در قاب تلویزیون.
اما اینک... منم، در میان این خیل عاشقان، در مسیر نور، بر خاکی که بوی خون خدا میدهد.
سحرگاهان، در سکوتی رازناک، بند کولهام را بستم، چادرم را بر سر انداختم و رو به آسمان آهسته گفتم:
"یا حسین... مرا بپذیر. ناتوانم، کوچکام، اما آمدهام..."
کسی نشنید جز نسیمی که بر گونهام بوسه زد، و دلم که به تپشی تازه افتاد.
در هر قدم، مهربانی موج میزند. مردی خسته، نانی گرم به دستم داد. زنی مسن، با لهجهای شیرین، دعایم کرد. دختربچهای عراقی با چشمانی درخشان، لیوان آبی به سویم گرفت و بیهیچ کلامی، لبخند زد.
چه خوش گفت مولانا که:
> ز کعبه دل گذشتم، چو دیدم آن جمالی
که صد کعبه بگردد، طواف آن خیالی
هر بار که خستگی بر تنم مینشیند، یادم میآید که این راه، راه رنج نیست، راه وصل است.
و وصال آسان به کف نمیآید.
قدمهایم را محکمتر بر زمین میکوبم. چون میدانم که در دوردست، در پس گردنهها و غروبها، گنبدی هست که بر دلهامان پرتو میافکند.
و من…
من، دخترکی ساده از تبار خاک، آمدهام تا در صف عاشقان بایستم.
آمدهام تا بگویم:
ای پادشاه بیسَر،
ای کشتهی عطشان،
ای آینهدار صبر زینب…
اگر راهی به کربلا هست، من نیز از آنم.
نه به پای خود، که به نیروی عشقی که در جانم شعله میکشد.
و اینک، دل من، پیشتر از من، به کربلا رسیده است.
✍به قلم
ر.بیات
👈منتظر ارسال روایتهای اربعینی شما هستیم.
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
🔴#سلسه_روایتهای_اربعین
🔸پیش از آنکه راه را آغاز کنیم، پیش از آنکه کفشها خاک بگیرند و پاها تاول ببندند، دلمان را آوردیم به دیدار نخستین عشق؛ نجف…
شهری که آسمانش همیشه رنگ غروب دارد و خاکش، بوی وصال.
وقتی برای اولینبار گنبد طلایی مولا را دیدم، نفَسم برید.
نه از عظمت بنا، که از احساس غربتی که در دل پیدا شد؛
انگار قرنها دیر کرده بودم…
و حالا، بالاخره رسیده بودم به خانهی پدر.
به جایی که تمام خستگیها قبل از آغاز راه، شفا میگیرند.
از میان کوچههای قدیمی اطراف حرم که عبور میکردم، صدای اذان با صدای زنگ ناقوس دل درهم میآمیخت.
زائری از پاکستان با لباسی ساده کنار دیوار نشسته بود و بیصدا اشک می ریخت
کودکی کفشها را مرتب میکرد.
و پیرزنی عراقی، با سینی پر از خرما و استکانهای چای، زائران را صدا میزد:
"تعال… زینب ما ترید تمشی وحدها…"
اینجا موکبها فرق میکنند؛
رنگینترند، ولی نه از پارچهها…
از نیتها.
نشسته بودم در سایهی یکی از همین موکبها.
باد خنک میوزید و صدای صلوات آرام از هر سو میآمد.
زن جوانی برایم سیب قاچ کرد. با لهجهی شیرین جنوبی گفت:
"دخترم، امیرالمؤمنین نگاهت میکنه…
اول با علی، بعد با حسین. این رسم این راهه."
در دل شب، رفتم به حرم.
نه برای زیارت از روی عادت… بلکه برای گفتوگو با پدری که نه دیده بودمش، نه صدایش را شنیده بودم، اما همیشه حسش کرده بودم.
روبهروی ضریح ایستادم.
نه شعر خواندم، نه زیارتنامه.
فقط نگاه کردم…
و آهسته گفتم:
"مولای من…
آمدهام که از خانهی تو آغاز کنم، و تا خانهی فرزندت بروم.
آمدهام به اذن تو، به امید تو، به قوت نگاهی از تو."
اشکهایم بیاجازه میریختند.
کف دستم را روی سینه گذاشتم. قلبم میکوبید.
شاید مولا صدایم را میشنید.
آن شب، در کوچههای نجف، بوی نان داغ، صدای نوحه، و خنکای سحر درهم آمیخته بود.
موکبها هنوز بیدار بودند؛ چای میریختند، زائر میپذیرفتند، و دعای فرج پخش میکردند.
نجف نمیخوابید…
شاید چون خودش هم دلتنگ حسین بود..
به قلم.
ر.بیات
👈منتظر ارسال روایتهای اربعینی شما هستیم.
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
🔴#سلسله_روایتهای_اربعین
🔸با دلی که هنوز در نجف مانده بود، گام در راه نهادم.
عمودها، یکییکی، از برابر چشمانم میگذشتند؛ مثل تسبیحی از نور، دانهدانه در دست مسیر.
نخستین عمود را که پشت سر گذاشتم، حس کردم تازه متولد شدهام.
انگار دختری بودم که در دل این خاک، دوباره جان گرفته.
بر سینهام نام حسین بستهام، در دلم نور علی، و بر لبانم دعایی که خودم هم تمامش را بلد نبودم…
اما میدانستم که تا کربلا، خدا واژههای ناتمامم را کامل میکند.
در راه، پیرمردی نابینا عصا به دست راه میرفت. جوانی بازویش را گرفته بود و آرام میگفت:
"یاعلی... یاعلی..."
موکبها، همچنان مهربان.
زنهای عراقی، با صورتهایی آفتابسوخته و دلهایی خورشیدی، از زائران با جان و دل پذیرایی میکردند.
نان داغ، پنیر محلی، و چای سیاه در استکانهایی که برق میزد از صداقت دستهایی که آنها را پر میکرد.
یاد دختربچههایی افتادم که در مسیر، پرچمهای یا حسین در دست داشتند و با اشتیاق، کفش زائران را میبوسیدند.
کفشی که خاک راه حسین روی آن نشسته، برایشان از طلا گرانتر بود.
ساعت به غروب نزدیک میشد.
آسمان کمکم نارنجی میشد، صدای مرثیهای از دور میآمد:
دلها همه سمت نینوا میرفتند
پاها، اگرچه زخمی، بیادعا میرفتند
شب، زیر چادری ساده، کنار دخترانی همسن و سال خودم خوابیدم.
نه بالش بود، نه لحاف.
فقط آسمان، و دلی که با هر تپش، زمزمه میکرد:
"قربان تو یا حسین..."
✍️به قلم: ر.بیات
👈منتظر ارسال روایتهای اربعینی شما هستیم.
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
3.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 راه درازیست تا کربلا، اما دل که باشد، خستگی نیست...
«هر که دارد هوس کربوبلا بسمالله»
#روایت_اربعینی_دختران_نوجوان
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پیادهرویست، اما مقصدش بهشت است...
با هر قدم، دل از دنیا میکَنم و به حسین میسپارم.
#روایت_اربعینی_دختران_نوجوان
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
🔴 #سلسله_روایتهای_اربعین
چند عمود بعد، خادمانِ یک موکب، کف پای زائران را میشستند.
نه برای نمایش، نه برای فیلم گرفتن، نه از سر اجبار.
با عشق، با لبخند، با دستانی که حتی به التماس هم نمیرسیدند، فقط میگفتند:
"اجازه بده، ما نوکر حسینیم، تو مهمان مایید…"
لحظهای کوتاه، نشستم و نگاهم به خادمی افتاد که با صبر و احترام، پای پیرمردی را شست.
بعدازظهر، در موکبی، دختران نوجوانی مثل خودم دور هم جمع شده بودند. از ایران، لبنان، هند، و حتی نیجریه.
یکی از آنها – دختری اهل حلب – شروع کرد با لهجهی عربی قرآن خواندن.
صدایش آرام، شفاف، و بیاندازه دلنشین بود.
وقتی به آیهی:
> وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا
رسید، همه ساکت شدیم.
همه فهمیدیم.
با آنکه زبانمان یکی نبود، ولی حسمان یکی شد
و من در دلم گفتم:
«شاید اربعین، فقط راهپیمایی نیست؛
شاید اربعین، مدرسهایست که در آن "محبت" و "تواضع" و "نور" را یاد میگیری… نه از کتاب، بلکه از دستهای مردم.»
شب، وقتی در گوشهی موکب روی پتو دراز کشیده بودم، چشمهایم را بستم و مرور کردم:
– پای شستهشدهی زائر
– کودک بادزن
– دختران قرآنخوان
همهشان تکههایی بودند از بهشت…
و من آهسته، بیصدا، لب زدم:
"یا حسین…
خودت میدانی که این سفر، دیگر من را مثل قبل برنمیگرداند…"
👈منتظر ارسال روایتهای اربعینی شما هستیم.
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
🔴خدا را شکر که نسیم عنایتش مرا رساند به نجف؛
آنجا که خاک درگاهش، تاج سر عاشقان است.
#روایت_اربعینی_دختران_نوجوان
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان
#سلسله_روایتهای_اربعین
پاهایم دیگر رمقی نداشت، اما صدای «لبیک یا حسین» از هر طرف، شانههایم را به جلو میراند. از میان خیابان شلوغ کربلا گذشتم؛ عطر اسپند و گلاب، با بوی خاک خیس از غبار و اشک در هم آمیخته بود. خورشید مایل شده بود و نورش، جایی در افق، بر چیزی میتابید که مثل طلا میدرخشید.
قدمهایم بیاختیار کند شد... نفس در سینهام گیر کرد.
گنبد طلایی، میان ازدحام پرچمها و سرهای خمیده می درخشید.
صدایم لرزید: «السلام علیک یا اباعبدالله…» اشکم داغ بود، گونههایم سرد. حس میکردم تمام سالها، تمام دعاها، همهٔ مسیر، فقط به این لحظه ختم شدهاند.
پیرمردی کنارم زیر لب میخواند:
🌸به سر میبردم شبان و روز، به یاد کربلا
که روز وصل بیاید، به کام جان و دلم
دستهایم را روی سینه فشردم. در همان لحظه فهمیدم، اینجا نه پایان راه، که آغاز سفری است که تا ابد در دلم ادامه خواهد داشت.
👈منتظر ارسال روایتهای اربعینی شما هستیم.
#قرارگاه_نوجوانی_دختران
🌐https://eitaa.com/Ido_zn
🌐https://nehzat.ir/provinces/زنجان