- زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه ، چون نگری ، سر به سر همه پند است
به روز ِنیک کسان گفت تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
زمانه گفت مرا : خشم خویش دار نگاه
که را زبان نه به بند است ، پای دربند است .
- ما زمین خورده ی لبخند رفیقی بودیم
که به سر شوق زمین خوردن ما را دارد
وقت غم ها دمشان گرم به دورم جمع اند
لحظه ی سوختن شمع تماشا دارد .
- هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی
از این زمانه دلم سیر میشود گاهی
عقاب تیز پر دشت های استغنا
اسیر پنجه تقدیر میشود گاهی
صدای زمزمه ی عاشقانه ، آزادی
فغان و ناله ی شبگیر میشود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته من تیر میشود گاهی
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی
بگو اگرچه بجایی نمیرسد فریاد
کلام حق دم شمشیر میشود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان ، دیر میشود گاهی
بسوی خویش مرا میکشد چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر میشود گاهی
- عاقل آن است که این موقع شب خوابیده
من دیوانه که خوابم به خیالت طی شد .