❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت شصت و هشتم
#احساست_رانشان_بده
💟–دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم.بیاید توی حیاط بیمارستان.رفتم توی حیاط.
خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد.بعد از سه روز،بدون هیچ مقدمه ای،
🔶–چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟حتی اون شب ، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ،که فقط بهتون غذا بدم .
حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟
🔘پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید.ساکت که شد ،چند لحظه صبر کردم،
🔷–احساس قابل دیدن نیست ...
درک کردنی و حس کردنیه...
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه ی یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ...
غیر از اینه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ،چطور دم از احساس می زنید؟
🔶–اینها بهانه است دکتر حسینی ...
بهانه ای که باهاش ،فقط از خرافات تون دفاع می کنید...
🔷کمی صدام رو بلند کردم.
–نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد.
نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ،شما می تونید کسی رو زنده کنید؟
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟
👌اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمی کنید؟اونها رو به زندگی برگردونید
دکتر دایسون ... زنده شون کنید...
💢سکوت مطلقی بین ما حاکم شد.
نگاهش جور خاصی بود.
حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره.آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم...
🔷–شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ، من ببینم.
محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید، از من انتظار دارید، احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ...
⁉شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد.
✔–زنده شدن مرده ها توسط مسیح ،یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست.همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود...
چند لحظه مکث کرد...
–چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم...
حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می کنید؟
❌اگر این حرف ها حقیقت داره ، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه...
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این بازیا کنید! خیلی خوبه😂👌
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدل مو با دستمال توالت 😁👌
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁سلام
💐صبحتون بخیر
💐الهی امروزتان
🍁آغازی باشد برای
💐شکر بیکران از نعمتهای
🍁الهی دل هایتان جایگاه محبت
💐زندگیتان سرشار از شادی
🍁روحتان غرق در آرامش و
💐جسم و جانتان
🍁در سلامت و عافیت کامل باشد
•|آیہ گࢪافے...
والصُبْحِاذاتَنفس…
و قسم بہ صبح هنگامےڪھ تنفسڪند
۱۸تڪویر
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
『 #بہ_وقتــ_شعࢪ🎈 』
دل ࢪا چو اناࢪ ترشوُشیرین
خونبستہ و دانہدانہ دیدم
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ شصت و نهم و هفتاد
#خدا_را_ببین
💥اگر این حرف ها حقیقت داره ،به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه!
با قاطعیت بهش نگاه کردم...
❌–این من نبودم که تحقیرتون کردم،
شما بودید.شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست...
👌عصبانیت توی صورتش موج می زد.
می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش
رو کنترل می کرد. اما باید حرفم رو تموم می کردم...
✔–شما الان یه حس جدید دارید.حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ،احدی اون رو نمی بینه ...
بهش پشت می کنن ...
بهش توجه نمی کنن ...
رهاش می کنن و براش اهمیت قائل نمیشن ...
🌟تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن اما نخواستن ببینن و باور کنن...
شما وجود خدا رو انکار می کنید، اما خدا هرگز شما رو رها نکرده، سرتون داد نزده، با شما تندی نکرده...
🔷من منکر لطف و توجه شما نیستم.
شما گفتید من رو دوست دارید اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید.
💕خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ، چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
✳اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد، اما این، تازه آغاز ماجرا بود...
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد.
چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به
ندرت با هم مواجه می شدیم.
💟تنها اتفاق خوب اون ایام ، این بود که بعد از 1 سال با مرخصی من موافقت شد.
می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم. فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود.
💮بعد از چند سال به ایران برگشتم.
سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت.حنانه دختر مریم، قد کشیده
بود وکلاس دوم ابتدایی بود اما وقار و شخصیتش عین مریم بود.
💔از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه، همه شون اومده بودن.
همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد.
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم.
شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت...
💢با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت.حنانه که از 1 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم.
🔶خونه بوی غربت می داد ...
حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه
غریبه تبدیل می شدم ...
♨اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن اما من فقط گاهی اگر وقت و فرصتی بود ،اگر از شدت خستگی روی مبل،نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ...
🔷غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود.
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم کمی آروم می شدم.چشمم همه جا دنبالش می چرخید.
💫شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش...
برای نماز صبح که بلند شدم ،پای سجاده داشت قرآن می خوند...
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش...
❤یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ...
با اولین حرکت نوازش دستش بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت...
💘–مامان ...
شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شهید سید طاها ایمانی
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...