🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part27 #تلاقے_خطوط_موازے بیا بشین ببینم دخترجون. هردوروی نیمکت نشستیم ومن سربه زیر اد
💎🔮💎
🔮💎
💎
#part28
#تلاقے_خطوط_موازے
نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد.
حالا که نُه روز شده بود دوازده روز،حس ترس
ودلهره را به خودم نزدیک تر میدیدم.
نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب
میدانستم در کشمکش راضی کردن احسان هستند.
تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من
تماس گرفت:
-سلام دخترم خوبی؟
خودت میدانی چه حالی داشتم
-سلام..
-منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم!
-چی؟؟
-درسته بهت قول داده بودم...
چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم:
-ببخشید نمیشنوم.بلند تر میگید؟
-میگم درسته قول دادم به کسی نگم تو اومدی باهم حرف زدیم اما مجبورشدم به امیراحسان
بگم! آخه میدونی طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم
بگم خودت راضی ای...
بر پیشانی ام زدم وگفتم:
-وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟
-شرمندتم دخترم.
آخه اصلاً زیربار نمیرفت.
مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه!
-حالا چی میشه ؟
-هیچی دیگه فردا میایم.
بامامان هماهنگ کردم.
فقط خواستم حلالم کنی وراضی باشی.
-نه مشکلی نیست.خداحافظ
-خداحافظ
****
تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم ساختم که بهترین باشد،گرچه
امیراحسان نگاه نمیکرد.
دلم از تصور وجودش قنج رفت! قبول داشتم که به شدت احمق وغیرقابل
تحمل بودم.
اما من تصمیمم را گرفته بودم؛مثل حوریه پررو باشم وحق نداشته ام را با پررویی از
دنیابگیرم.
کلی جمله در ذهن داشتم که برای به دست آوردن دل امیراحسان به او بزنم.
وقتی زنگ
را زدند،از دیدن شادی پدرومادرم لبخند زدم.
تا این حد به آنها علاقه داشتند؟
یا از من سیر شده
بودند؟!
این بار مخفی نشدم ومثل بقیه برای بدرقه ایستادم.
فقط خودش وپدرمادرش آمده بودند و تا
حدودی ازدرصد مهربانی همیشگی اشان کم شده بود.اما بازهم خوب وخوش رو بودند.
این وسط
امیراحسان بوضوح ناراضی بود ومعلوم بود به زور و تو سری همراهشان اورده اند!
با اخم نگاهم کرد ولبخند محوم را بی پاسخ گذاشت.
نشسته بودند ومن ونسیم در تدارکات
بودیم.
آنقدر گند زده بودم که حالا حرفی برای زدن نداشتند وسکوت مطلق موجود در پذیرایی
تنها با گفتن "بفرمائید میل کنید"های مزمن پدر ومادرم شکسته میشد.و
قتی شربت را مقابلش
گرفتم,بدون آنکه نگاهم کند با لحن بد وکلافه ای گفت:
-تشکر!
اعتماد به نفسم را ازدست ندادم گفتم:
-چرا؟
آهسته گفت:
-ممنونم خانوم.نمیخورم.
مغلوب،کنار کشیدم ونشستم.
جو سنگین تر از آن چیزی بود که بشود
با چهارکلمه توصیفش کرد.
آنقدر سکوت بود که حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت می
آمد!
حاج آقا سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت:
-خب...من نمیدونم چی بگم ! امیراحسان جان،آقای غفاری،بهار خانوم، دیگه خودتون
میدونید...
روبه پدرم گفت:
-اجازه هست برن حرفای آخرو بزنن انشاءَالله ؟
کمی دلخوری حس
میکردم.
#ادامه_دارد... 💗
👑👉🏻 @im_princess
لینک پارت اول رمان #تلاقے_خطوط_موازے 😍👇🏻
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670
💎
🔮💎
💎🔮💎
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part27 :+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم کرد(میخندد)خواهریم دیگه؟دوقلو؟ :_
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part28
به من چشـمک میزند.
از موقعیت استفاده میکنم :میشه من برم؟
مامان میخواهد اعتراض کند که بابا میگوید: میتونی بري...
بلند میشوم و از منیرخانم تشکر میکنم. از سالن که خارج میشوم
میشنوم که مامان میگوید: مسعود آخر این کاراي تو،تربیت این
دخترو بهم میزنه.
بابا جوابش را میدهد:پدر و مادراي ما بهمون یاد دادن ؟آخرش
خودمون یاد گرفتیم دیگه،کاریش نداشته باش،این همه حــرص
نخور عزیزم
به اتاق که میرسم،لپ تاب را روشن میکنم. شاید بتوانم راه حلی براي
آشفتگی ام بیابم.
وارد جست وجوگر می شوم و می نویسم:چادري
و سراغ عکس ها میروم.
جرقه اي چراغ ذهنم را روشن میکند،شاید باز هم ایمیلی از آن
ناشناس رسیده باشد.
دیگر این معما مهم نیست که او چه کسی بود،مهم این است که مثل
فرشته اي به داد من رسید.
زیر لب میگویم:آره تو یه فرشته اي،شک ندارم.دو ایمیل جدید از طرف او ارسال شده،خودم را لعنت می کنم که چرا
زودتر به فکر ایمیل نیفتادم...
اولی را که باز میکنم،تنها یک جمله و دیگر هیچ....
(وقتش رسیده که از امام حسین بیشتر بدونی)
امام حسین....آه خداي من،چرا تمام این مدت از کشتی نجاتم غافل
شدم... همان که تا اینجا رسیدن را مدیون او هستم.... غم او بود که
بر جانم نشست و من به اینجا رسیدم.. تاریخ ایمیل،متعلق به دوهفته
پیش است. اي واي من،کاش زودتر میخواندمش..
ایمیل بعدي را که باز میکنم،نوشته:
«برو سراغ اهل بیت
از اون ها کمک بخواه
این کتابا به دردت میخورن:
کشتی پهلوگرفته
سقاي آب و ادب
آفتاب در حجاب
و
لهوفبه ترتیب بخونشون،از نهج البلاغه و احادیث هم غافل نشو،نوبت
زیارت عاشورا هم رسیده.
مداحی هم گوش بده،راستی
چرا
نمازخوندن رو
امتحان
نمیکنی ؟»
نـــــمـــــــاز؟مـــــــــن؟شاید یهتر است امتحانش
کنم.... لیست کتاب ها را می نویسم،باید خانه تکانی کنم،دِلَــمــ
را....
#ادامه_دارد
لینڪ اولین پارتـ رمانـ فراری👇😍
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part28
به من چشـمک میزند.
از موقعیت استفاده میکنم :میشه من برم؟
مامان میخواهد اعتراض کند که بابا میگوید: میتونی بري...
بلند میشوم و از منیرخانم تشکر میکنم. از سالن که خارج میشوم
میشنوم که مامان میگوید: مسعود آخر این کاراي تو،تربیت این
دخترو بهم میزنه.
بابا جوابش را میدهد:پدر و مادراي ما بهمون یاد دادن ؟آخرش
خودمون یاد گرفتیم دیگه،کاریش نداشته باش،این همه حــرص
نخور عزیزم
به اتاق که میرسم،لپ تاب را روشن میکنم. شاید بتوانم راه حلی براي
آشفتگی ام بیابم.
وارد جست وجوگر می شوم و می نویسم:چادري
و سراغ عکس ها میروم.
جرقه اي چراغ ذهنم را روشن میکند،شاید باز هم ایمیلی از آن
ناشناس رسیده باشد.
دیگر این معما مهم نیست که او چه کسی بود،مهم این است که مثل
فرشته اي به داد من رسید.
زیر لب میگویم:آره تو یه فرشته اي،شک ندارم.دو ایمیل جدید از طرف او ارسال شده،خودم را لعنت می کنم که چرا
زودتر به فکر ایمیل نیفتادم...
اولی را که باز میکنم،تنها یک جمله و دیگر هیچ....
(وقتش رسیده که از امام حسین بیشتر بدونی)
امام حسین....آه خداي من،چرا تمام این مدت از کشتی نجاتم غافل
شدم... همان که تا اینجا رسیدن را مدیون او هستم.... غم او بود که
بر جانم نشست و من به اینجا رسیدم.. تاریخ ایمیل،متعلق به دوهفته
پیش است. اي واي من،کاش زودتر میخواندمش..
ایمیل بعدي را که باز میکنم،نوشته:
«برو سراغ اهل بیت
از اون ها کمک بخواه
این کتابا به دردت میخورن:
کشتی پهلوگرفته
سقاي آب و ادب
آفتاب در حجاب
و
لهوفبه ترتیب بخونشون،از نهج البلاغه و احادیث هم غافل نشو،نوبت
زیارت عاشورا هم رسیده.
مداحی هم گوش بده،راستی
چرا
نمازخوندن رو
امتحان
نمیکنی ؟»
نـــــمـــــــاز؟مـــــــــن؟شاید یهتر است امتحانش
کنم.... لیست کتاب ها را می نویسم،باید خانه تکانی کنم،دِلَــمــ
را....
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠