eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی_آنلاین_ای_قلبی_یاره_زینبیم_مهدی_رسولی.mp3
4.7M
🔳 (ع) 🌴ای قلبی یاره زینبیم 🌴اقبالی قاره زینبیم 🎙
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۵ صدای شرشر آب آمد. چشم‌هایم بسته بود. بالش را کشید
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخه‌های لخت را این‌ور آن‌ور می‌کشید. الحمدلله متین مدرسه نداشت. توی آن باد و بوران دلم دلم را می‌خورد تا برگردد. رفتم حیاط. برگ‌های خیس‌خورده تل شده‌بودند وسط باغچه. کنار زیتون‌ها رد شدم. رسیدم پای انجیر. حیاط تمیزکاری اساسی می‌خواست. دل و دماغ نداشتم. از خیر هواخوری گذشتم. رعدوبرق زد. هوا گرفته‌تر شد. انگار تمام ابرهای سیاه جمع شد روی حیاط ما. باران گرفت. از آن رگباری‌ها. کلاه پالتو را کشیدم سرم. قدم‌های مانده را تند برداشتم. خودم را انداختم تو سالن. تلفن خانه زنگ می‌خورد. در را بستم. دویدم سمت تلفن. شماره‌ی نستوه افتاده بود. گوشی را گذاشتم سر جایش. متین از اتاق بیرون آمد: کیه مامان؟ رفتم سمت اتاق. لباس‌هایم را سبک کنم. تلفن دوباره زنگ خورد. متین جواب داد: سلام ... خوبی بابا... تازه بیدار شدم... گوشی به دست آمد در اتاق: مامان! بابا میگه چی لازمه واسه خونه؟ روتختی را کشیدم روی تخت: تره‌باری. گوشه‌هایش را مرتب کردم. دوباره گفت: بابا میگه چی لازم داری؟ گوشی را گرفت طرفم. نگرفتم: بگو می‌نویسم زنگ می‌زنم. به یخچال نگاه انداختم.‌ خرده‌ریزهای لازم را نوشتم. کاغذ را دادم دست متین: زنگ بزن به بابات بگو اینا رو بخره. چشم‌هایش را گرد کرد: پیام نمیدی بهش؟ پشت کردم بهش: برم داداشت‌و بیدار کنم. سفره صبحانه را جمع کردیم. تلفن باز زنگ خورد. حدس زدم نستوه باشد. تو خانه محل نمی‌گذاشت. حالا گُر و گُر زنگ می‌زد. رفتم آشپزخانه. متین رفت اتاقشان. راستین جواب داد: سلام... خوبم خاله... برگشتم توی هال. حتما اسما بود. گوشی را از راستین گرفتم. اسما حال و احوال‌پرسی کرد. دلم برای دیدنش پر می‌کشید. پرسید تنهایی. گفتم: خودم و بچه‌هام. مکث کرد: اشکال نداره بیام اونجا؟ غصه‌ام گرفت: چه حرفیه! قدمت بر چشم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( تو میدونی مسئولیت یعنی چی؟ ) (به یاد مسیح کردستان شهید محمد بروجردی) محمد بروجردی: داداش جون مشهد یک روز رفت،یک روز زیارت،یک روز هم برگشت...اون 3 روز دیگه را کجا بودی؟!! مگه نمی بینی جنگه!! صداپیشگان: علی حاجیپور - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
حتی امام‌زاده‌ی آبادی هم حرم داره... اما حسن حسن حسن🥺 بقیع🥀 اللهم‌عجّل‌لولیّک‌الفرج امام‌زاده‌ سیدابراهیم روستای هفت‌خوان بیضا🌿 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست نمی کنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت ✍🏻حسین منزوی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۶ از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخه‌های لخت را این‌
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه چای دم کشید. استکان‌ها را پر کردم. باران مرتب می‌بارید. حیاط از پشت شیشه دلم را می‌برد. بودن اسما هم حالم را بهتر می‌کرد. بچه‌ها توی اتاق سرگرم بودند. اسما شالش را زد سر جالباسی: بیو بیشین دَدِه¹. یه دیقه بیبینمت برم. سینی چای را گذاشتم روی میز: یه چایی چه قابلی داره! نشستم روی مبل کناری. آرام گفت: هنوز با هم حرف نمی‌زنین؟ سر بالا انداختم. ابروی کمانش را بالا برد: خوب طاقت میارید! نه من نه منصور، اصّاً تاب نمیاریم با هم حرف نزنیم. لم داد به دسته مبل: نهایت سه‌چار ساعت باهاش حرف نزنم. هر جور شده مجبورم می‌کنم آشتی کنم. چشم‌هایم را باریک کردم: منصور و نستوه‌و با هم مقایسه می‌کنی؟! دست گذاشت بغل صورت گردش: اووم... بی‌راهم نمیگی... هر که یه خلق‌وخویی داره. دست به سینه به اسما نگاه کردم: خدا زیباییا رو یا میده به دختر اولی یا آخری. اون وسط هر چندتا دختر باشه، شانس داشته باشن قابل تحملن فقط. خندید: چه حرفا! هر کی یه خوشگلی‌ی داره. پا روی پا انداخت: بچه‌ها چیکار می‌کنن؟ گناه دارن این وسط. چای را جلویش گذاشتم: کاری ندارن. پولکی گذاشتم پهلویش: ضایع‌بازی در نمیارم. اسما چای را دست گرفت: هه! از گوشه چشم نگاهم کرد. نگاهم را دزدیدم. بچه‌ها پشت سر هم از اتاق دویدند بیرون. راستین آخر از همه. بلوز حنا را کشید: قایم‌باشک! حنا ایستاد. رو کرد به هم: خاله! وای! خسته شدم. به راستین نگاه کردم: بیا یه چیزی بخورید. بعد با حنا بازی کن. حنا موهای تو صورتش را کنار زد. نشست پهلوی متین. پسرم خودش را کنار کشید. لبخند به لبم آمد. اسما بعد چای نماند. اصرار نکردم ولی تعارف زدم: بمون بیشتر. کاپشن حنا را تنش کرد. فرستادش بیرون. بچه‌ها مثل جوجه اردک پشت سر هم راه افتادند تو حیاط. باران بند آمده‌بود. نفس عمیقی کشیدم: بـــه! شهر شسته شدا. نیم‌پوت را پا کرد. دلم‌ نمی‌خواست برود. گفتم: کاش بیشتر می‌موندی؟ خندید: شوهرت که چِش دیدار ما رو نداره. بمونم بیاد وضع توام بدتر میشه. قلبم پر از درد شد. تکیه دادم به سنگ‌ سفید و سرد پشت سرم. چتر را ازم گرفت. صورتم را بوسید: درست میشه. حالا عصبانیه. بغلش کردم: این دفعه با همیشه فرق داره. بهم تهمت زده. سر تکان داد: خدا هدایتش کنه. (۱) خواهر کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
خیلی دوست دارم وقتی برگ جدید می‌فرستم برداشته از شخصیت‌ها رو حداقل بگی ☺️ https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 گروه تحلیل