به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۶ از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخههای لخت را این
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۱۷
چای دم کشید. استکانها را پر کردم. باران مرتب میبارید. حیاط از پشت شیشه دلم را میبرد. بودن اسما هم حالم را بهتر میکرد.
بچهها توی اتاق سرگرم بودند. اسما شالش را زد سر جالباسی: بیو بیشین دَدِه¹. یه دیقه بیبینمت برم.
سینی چای را گذاشتم روی میز: یه چایی چه قابلی داره!
نشستم روی مبل کناری. آرام گفت: هنوز با هم حرف نمیزنین؟
سر بالا انداختم. ابروی کمانش را بالا برد: خوب طاقت میارید! نه من نه منصور، اصّاً تاب نمیاریم با هم حرف نزنیم.
لم داد به دسته مبل: نهایت سهچار ساعت باهاش حرف نزنم. هر جور شده مجبورم میکنم آشتی کنم.
چشمهایم را باریک کردم: منصور و نستوهو با هم مقایسه میکنی؟!
دست گذاشت بغل صورت گردش: اووم... بیراهم نمیگی... هر که یه خلقوخویی داره.
دست به سینه به اسما نگاه کردم: خدا زیباییا رو یا میده به دختر اولی یا آخری. اون وسط هر چندتا دختر باشه، شانس داشته باشن قابل تحملن فقط.
خندید: چه حرفا! هر کی یه خوشگلیی داره.
پا روی پا انداخت: بچهها چیکار میکنن؟ گناه دارن این وسط.
چای را جلویش گذاشتم: کاری ندارن.
پولکی گذاشتم پهلویش: ضایعبازی در نمیارم.
اسما چای را دست گرفت: هه!
از گوشه چشم نگاهم کرد. نگاهم را دزدیدم. بچهها پشت سر هم از اتاق دویدند بیرون. راستین آخر از همه. بلوز حنا را کشید: قایمباشک!
حنا ایستاد. رو کرد به هم: خاله! وای! خسته شدم.
به راستین نگاه کردم: بیا یه چیزی بخورید. بعد با حنا بازی کن.
حنا موهای تو صورتش را کنار زد. نشست پهلوی متین. پسرم خودش را کنار کشید. لبخند به لبم آمد.
اسما بعد چای نماند. اصرار نکردم ولی تعارف زدم: بمون بیشتر.
کاپشن حنا را تنش کرد. فرستادش بیرون. بچهها مثل جوجه اردک پشت سر هم راه افتادند تو حیاط. باران بند آمدهبود. نفس عمیقی کشیدم: بـــه! شهر شسته شدا.
نیمپوت را پا کرد. دلم نمیخواست برود. گفتم: کاش بیشتر میموندی؟
خندید: شوهرت که چِش دیدار ما رو نداره. بمونم بیاد وضع توام بدتر میشه.
قلبم پر از درد شد. تکیه دادم به سنگ سفید و سرد پشت سرم. چتر را ازم گرفت. صورتم را بوسید: درست میشه. حالا عصبانیه.
بغلش کردم: این دفعه با همیشه فرق داره. بهم تهمت زده.
سر تکان داد: خدا هدایتش کنه.
(۱) خواهر
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
خیلی دوست دارم وقتی برگ جدید میفرستم برداشته از شخصیتها رو حداقل بگی
☺️
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
گروه تحلیل
#تحلیل_الههی_نستوه
کاربر: z ani
سلام
اولا ممنون از خانم خلیلی عزیز با قلم شیواشون من بلد نیستم تحلیل کنم اما یه جورایی با الهه همزاد پنداری میکنم چون بعضی چیزا که میگه حسش کردم
تهمتی که بهش زده شد بابت گوشی و فضای مجازی البته چون وسط داستان بود نمیدونم کی مقصره اما به نظرم تو زندگی مشترک اعتماد مهمترین چیزه و وقتی از بین بره همه چی کم کم نابود میشه بعد اونجا که الهه میگه بالاخره خسته میشه میاد سراغم آدم مخصوصا یه زن را داغون میکنه حس بدی داره که همسرت مرد زندگیت فقط یه جا بخوادت یکی دیگه اونجا که دوستش اسما اومده بود و گفت شوهرت اگه منا ببینه بدتر میشه خیلی بده که آدم نتونه آزادانه با دوستان و اقوامش رفت و آمد کنه و همش نگران باشه چون شوهرش بهش شک داره و قشقرق به پا میکنه
البته این چیزاییه که من خودم درکش کردم امیدوارم جریان الهه و نستوه اینجور نباشه و من اشتباه برداشت کرده باشم
#تحلیل_الههی_نستوه
کاربر: عصمتالسادات علوی
ممنون بابت برگ جدید.
اما به نظرم دل خرمی داره الهه که میگه ضایعبازی در نمیارم و بچهها کاری ندارند. بیشتر به نظرم بچهها هم دارند به سمت زندگی به عنوان همخانه در خانه پدر و مادرشان عادت میکنند. خانه بیشتر حکم خانه دانشجویی را دارد که هر کس برای استراحت میآید و دانگ خودش از وظایف در خانه را انجام میدهد. دانگ نستوه پول در آوردن و انجام خرید بیرون خانه است، دانگ الهه پخت غذا و رسیدگی به امورات درون خانه، دانگ بچهها انتقال پیامهای ارتباطی بین الهه و نستوه! مسئله مشترکی این وسط نیست که اسمش زندگی مشترک باشد.
البته ترکهای این زندگی در حد ترکهای خاک سله بسته است. با یک آبیاری درست میشود و برای جلوگیری باید یک شخم سطحی زد و مشکل را پیدا کرد. اما ادامه پیدا کردن این وضعیت گسل به وجود میآورد.
اینکه خواهر الهه گفت نستوه از ما خوشش نمیآید یعنی فرضه دوم من، بددل بودن آقای نستوه و عادت به بستن دست و پای طرف مقابل داشتن، به واقعیت نزدیکتر است. خوب این آدم با این روحیات، ببخشید بیجا کرده زن توی هیئت و همایش دانشگاه انتخاب کرده! با این روحیات باید مامان را میفرستاد خواستگاری خانهای که از در و همسایه شنیده است به جز چندتا پسرشان، یک تعداد دختر هم دارند که سالی یک بار در عید با آژانس همراه مادر میروند بازار خرید. بقیه مواقع کسی ترددشان را هم ندیده!
اینجوری زندگی برای خودش و طرف مقابلش زهر نمیشد. باور کنید از این قبیل خانوادهها که مناسب اخلاق آقای نستوه باشند هم هست! چه کاریه که همکار ابلیس میشوند و آدم فعال و مذهبی و اهل معاشرت با خانواده را خانهنشین و منزوی میکنند؟!
فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همهی سنگریزهها
✍🏻 فاضل نظری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
غرض رفتن است نه رسیدن...
زندگی کلاف سردرگمی است، به هیچ جا راه نمیبرد، اما نباید ایستاد. با این که میدانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد.
وقتی هم که مردیم؛ مردیم به درک...!
✍🏻صمد بهرنگی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هر كدام از ما چيزي را كه برايش با ارزش بوده از دست ميدهد.
موقعيتهاي از دست رفته٬ احساساتي كه هرگز نميتوانيم دوباره به دست بياوريم. اين بخشي از آن چيزيست كه معنياش زنده بودن است.
اما درون سرمان اتاق كوچكي است كه آن خاطرات را در آن نگه ميداريم. اتاقي شبيه قفسههاي توي اين كتابخانه. و براي درك عملكرد قلبمان بايد مدام كارتهاي مرجع جديد درست كنيم.
بايد هرچندوقت يكبار چيزها را گردگيري كنيم٬ آنها را هوا بدهيم٬ آب گلدانها را عوض كنيم.
تو براي ابد در كتابخانهي خصوصي خودت زندگي ميكني...
📚کافکا در کرانه
هاروکی موراکامی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
من به هیأتِ « ما » زاده شدم به هیأتِ پُر شکوهِ انسان,
تا در بهارِ گیاه به تماشایِ رنگین کمانِ پروانه بنشینم.
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم.
تا شریطه یِ خود را بشناسم و جهان را به قدر همّتِ و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.
✍🏻احمد شاملو
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
شايد دير شود !
به هر دليلِ ندانمی!
شايد ، همين حالا كه يادش در تو می وزد ، دارد دير می شود...
از كجا معلوم ، شايد قرارِ خدا به بردن آنهاييست كه زيادی دلواپسشان می شويم!
شايد خدا دارد نگرانی ها را كم می كند!
اما سهم ما چيست؟
شايد پرسيدن ها و ديدن ها و دوست داشتن ها ، شايد ما بايد خيالِ خدا را راحت كنيم كه جايی برای نگرانی نيست...
ما اينجا حواسمان به هم هست!
تو سايه كن تا ما در آن نفسی تازه كنيم...
نميدانم شايد !
الهی نگران كسی نشوی ، نشوم، نشويم!
✍🏻صابر ابر
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( دوچرخه ی آلمانی )
سروان مولر: راستی بگو ببینم چرا تو اون سالها کیسههای شن رو با خودت از مرز رد میکردی؟!
سروان شولز: هه اونم با دوچرخه! راستشو بخوای ما فکر میکردیم تو دیوانهای
صداپیشگان: مسعود عباسی - محمد حکمت - مسعود صفری - کامران شریفی
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat