به وقت بهشت 🌱
رواق واسه به وقت بهشتیا میتونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خوانندهها در میون بذاری☺️
نظرتون چیه امشب برگ بعدی رو بفرستم؟🤭🤭
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی برگ۲۳ سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکانها بلند
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۴
برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه منتظرمان بودند. پوسترهایی را که آماده کردهبودم دست گرفتم. چندتایشان عکس شهدای مشهد بود. چندتا هم جملههای یکخطی.
رفتم سراغ خانم حسینی. برگهها را دادم دستش: خدمت شما. بزنید رو شیشهی اتوبوس.
چشمهایش برق زد: آوردی؟! من فک کردم یادت رفته.
_شب آخر طراحی کردم. صبح سفرم رفتم چاپخونه.
تندتند نگاهشان کرد: خیرببینی دختر.
از حسینیه رفت بیرون. برگشتم بروم سر ساکم آماده شوم. لاله چشمهایش را باز کرد: کجا منو آوردی تو! اینم شد سفر؟
مانتو را از ساک کشیدم بیرون: گفته بودم اسکان حسینیهس. میخواسی نیای.
آماده شدم. در حسینیه ایستادم. جز لاله کسی نمانده بود. دستمال کشیدم روی کفشهایش. جفت کردم گذاشتم جلوی در.
خانم حسینی صدایم زد. رفتم پیشش. برگهها را زیرورو میکرد. یک دستهش را گرفت جلویم: اینا اضافهس بدم بزنن به اتوبوس برادرا.
_هر طور صلاح میدونید.
برگشتم طرف در: لاله! بیا دیگه.
توی شیشهی در حسینیه چادرش را مرتب کرد: میام الآن.
حاجآقا پای اتوبوس برادرها بود. کنارش مردی با او حرف میزد. دست گرفتهبود جلوی صورت، آفتاب اذیتش نکند.
پسری با کلمن آب رفت سمت اتوبوس. مرد سر جایش چرخید. نیمرخش آمد روبهرویم. نستوه بود. نگاه ازش گرفتم. خانم حسینی با صورت درهم آمد کنارم. گفتم : مگه نمیریم؟
_معطل آقای سترگیم. پیر شده نمیذاره پوسترا رو تو اتوبوس برادرا بزنیم.
نگاهی به حاجآقا و نستوه کردم . هنوز داشتند چک و چانه میزدند. پرسیدم: چرا؟
_میگه پایینش نوشته واحد خواهران.
نگاهم رفت روی پوسترهای توی دست حاجآقا. چسب بهشان بود. خانم حسینی رد نگاهم را گرفت. سر تکان داد: چسبونده بودن به شیشهها. اومده همه رو کنده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۴ برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه
حرفی حدیثی ...🚶🏻♀🚶🏻♀
تحلیلی😍😍
اگه دارید
من اینجام
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
💠💠رواق بهشت💠💠
به وقت بهشت 🌱
حرفی حدیثی ...🚶🏻♀🚶🏻♀ تحلیلی😍😍 اگه دارید من اینجام https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c3
تصمیم گرفته بودم هر شب الههی نستوه بفرستما🤭
آدمو دلسرد میکنید♥️❄️
محبوب من؛
اگر مىتوانستم
جاى گل
صدايت را در گلدانى مىكاشتم.
✍🏻الا آلاگز
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اکنون عالم به غفلت قائمست، که اگر غفلت نباشد این عالم نماند. شوق خدا و یاد آخرت و سکر و وجد، معمار آن عالم است. اگر همه آن رو نماید بکلیّ به آن عالم رویم و اینجا نمانیم و حق تعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد. پس دو کدخدا را نصب کرد؛ یکی غفلت و یکی بیداری، تا هر دو خانه معمور ماند.
📚فیه مافیه
✍🏻مولوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۴ برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۵
برنامهی بهشت رضا تمام شد. یک ساعتی وقت دادند برای خودمان خلوت کنیم. چادرم را تکاندم. تو حال و هوای حرفهای آقای دلبریان بودم. راوی برنامه. لاله کنارم بیحرف راه میآمد. گمانم احوالش مثل خودم بود. لابهلای روایتهای آقای دلبریان پرسه میزد. یکجا میان قبرها خیلی شلوغ بود. از دور عکس محمود کاوه را دیدم. لاله گفت: بریم اونجا.
تا ما برسیم مردها رفتند کنار. فقط زنها بودند. آفتاب تمام زورش را جمع کرده بود سرمان. لاله بطری آب را از کیف درآورد. سرش را شل کرد. پاشید روی صورت. دلم نمیخواست اذیت بشود. گفتم: بریم تو سایه؟ لب جدول زیر درختا بشینیم؟
بطری را گرفت جلویم: بزن به سر و روت.
سر بالا انداختم. درختها را نشانش دادم: بریم؟
_دوست دارم سر خاک همین شهید بشینم.
_باشه پس. من یه دور میزنم میام.
یکی دو بلوک رفتم بالاتر. اتفاقی رسیدم به قبر شهید مشتاقیان. یک بار مادرشان را دیده بودم. پاهایم همانجا شل شد. نشستم بین دو قبر. اسمها را خواندم. هادی و مهدی مشتاقیان. دفترچهم را درآوردم. شروع کردم به نوشتن: "مشتاق دیدارهاییم که شهیدا روزیم میکنن.
ممنون آقاهادی"
زدم صفحهی بعد. لبم را دندان گرفتم. داشتم فکر میکردم یک قولی قراری با شهید ببندم.
نوشتم: "قدر مامانمو دیگه بیشتر میدونم:)"
چهارزانو نشستم. دست گذاشتم زیر چانه. به عکس حک شده روی سنگ نگاه میکردم. یک چیزی کم بود. آلبوم موبایل را بالا پایین کردم. هندزفری گذاشتم توی گوش. پخش را زدم. صدای آهنگران بغضم را شکست. زانوهایم را ضربدری جمع کردم. چادر کشیدم دور پاهایم. دلم از هیچجا پر نبود اما آسمان چشمهایم هوای گریه داشت. همراه با بیت بیتی که آهنگران میخواند گریه کردم. همراهش زمزمهوار خوادم: "اگر دیر آمدم مجروح بودم. اسیر قبض و بسط روح بودم".
با روسری اشکهایم را گرفتم. گوشی توی دستم لرزید. دیگر صدایی نشنیدم. دکمهی بغل تلفن را زدم. صفحه روشن نشد. تلفنم خاموش شدهبود. بلند شدم. به صورتهای آرام دو برادر نگاه کردم: در باغ شهادت را نبندید. به ما بیچارگان زان سو نخندید.
راه افتادم. رفتم طرف قبر شهید کاوه. هیچکس نبود. پشت سرم را نگاه کردم. کسی را ندیدم. قبرستان خالی بود. مانده بودم میان سکوت قبرها. یک دور کامل چرخ زدم. حتی دورتر هم کسی را نمیدیدم. گوشی را درآوردم به لاله زنگ بزنم. صفحهش سیاه بود. یاد آمد خاموش شده. پا تند کردم. صدای قدمهایم میپیچید. به خیابان رسیدم. حرارت آسفالت داغ به صورتم میخورد. قفسهی سینهام بالا و پایین میشد. قدمهایم را تندتر کردم. به چهارراه رسیدم. نمیدانستم از کدام سمت بروم. ایستادم. چند نفس بلند کشیدم. الا بذکرالله خواندم. حدس زدم باید از راست بروم. بسمالله گفتم و راه افتادم. میانهی خیابان صدای موتورسیکلت شنیدم. از پشت سر میآمد. صدایش نزدیکتر شد. چادرم را سفت گرفتم. راه کج کردم کنار خیابان. سرعت موتور کم شد. صدایش اما نزدیک بود. سایهام جلوی پایم زود میرفت. تشویقم میکرد تندتر بروم. نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. جز تالاپ تولوپ قلبم و صدای موتور چیزی نمیشنیدم. سرعت موتور بیشتر شد. سمت چپم با فاصله از من میآمد. سرعتش را کم کرد. چادرم را سفتتر گرفتم تا دستهایم نلرزند. زیرچشمی نگاهش کردم. دهانم باز ماند. نستوه با موتور! آن هم توی بهشت رضا.
بقیهی راه را با خیال راحت رفتم. از گوشهی چشم نگاهش کردم. حواسش به جلو بود. به چهارراه بعدی رسیدیم. باز هم نمیدانستم کدامور بروم. نستوه پیچید سمت چپ. چقدر دور اضافه زدهبودم! عقب افتادم. او جلوتر از من میرفت. اتوبوسها را دیدم. خیلی راه مانده بود بهشان برسیم. تا نیمههای راه کنارم بود. بعد گازش را گرفت و ازم دور شد. نفس راحتی کشیدم.
تا برسم اتوبوسها راه افتادهبودند. جز یکیشان که باهاش آمده بودم. خانم حسینی و لاله آمدند جلویم. لاله رنگ به صورت نداشت. پیشانی ش را فشار داد: الهی شکر این برج زهرمار به یه دردی خورد.
خانم حسینی بازویم را گرفت: کجا موندی دختر؟ گوشیت چرا خاموشه.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( به خاطر تو )
( به یاد شهید خلبان عباس بابایی )
اشکان: این هم اتاقیهای آمریکاییمون قرار نیست فقط به ما زبان یاد بدن! اینا رو گذاشتن که ما رو بپان
عباس: بپان؟! آخه واسه ی چی؟!
احمد: واسه اینکه یه وقت شبا یواشکی نریم دیسکو 😂
اشکان: باشه مسخره کن… ولی خودم پرونده عباس رو دیدم.گزارش هم اتاقیش هم خوندم
عباس: چجوری بهشون دسترسی پیدا کردی ؟! چی نوشته بود؟
صداپیشگان: علی حاجیپور - مسعود عباسی - محمد حکمت - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگهاست با یکدیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
✍🏻حسین منزوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اتفاقا یکی از نقائص آدمیزادگان بدبخت این است که چشممان پلک دارد، یعنی دری دارد که هروقت نخواستیم چیزی را ببینیم آنرا ببندیم و به اصطلاح از دیدنش چشم بپوشیم ولی گوشمان در ندارد و نمیتوانیم درش را ببندیم و صداهای زننده را نشنویم. بدین جهت کر بودن یا ناشنوایی نعمتی است که باید قدرش را دانست و آدمی که کر شد از شنیدن صداهای ناهنجار ماشینهای مختلف و جیغ و داد بچهها و بزرگترها و آهنگهای چرند و ترانه های بی معنی و هزار جور قیل و قال دیگر آسوده خواهد شد.
از این گذشته در روزگاری که ما جز خبرهای ناراحت کننده چیز دیگری نمیشنویم، چه بهتر آنکه نتوانیم خبری بشنویم و به کلی از همه جا بیخبر باشیم:
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم.
✍🏻ابوالقاسم حالت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رُبَمَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ
چه بسا روزی فرا رسد که بیدینها آرزو کنند ای کاش مسلمان بودند.
حجر | ۲
💠قرآن کریم
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
👆🏻👆🏻⚜رواق بهشت⚜
#گروهتحلیلرمانبشری #فقط_تحلیل ☺️
نویسنده پیامت رو میخونه😉
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷https://eitaa.com/In_heaventime/6
لینک پارت اول جذذذذذابترین عاشقانهی ایتا
رمان کاملا اخلاقی بشری