به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۸ پشت سرشان میرفتم. خب مسیرمان یکی بود. دختره وسط
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۹
چند نفر دورمان جمع شدند. زیر دستم تقلا میکرد. لگد پرت کرد. پاش خورد تو درخت. دندانهام چفت بود: جفتک ننداز کثافت.
میخواستم خفهاش کنم. یکی از شانه کشیدم عقب. دستهام شل شد. یارو از فرصت استفاده کرد. زیر دستم درآمد. مشت زد زیر چانهام. مزهی آهن تو دهانم پیچید. چشمهام سیاهی رفت. ولش نکردم. گلوش را فشار دادم. جای نفس خرناس میکشید. یکی آمد بینمان: بس کنین.
نمیتوانستم. تا پوزهاش را به گل نمیمالیدم آرام نمیشدم. خون دهانم را تف کردم: گه زیادی خوردی.
دو نفر آمدند جدایمان کنند. با شانه بهشان زدم. دست آن پدرسوخته را پیچاندم: میشکونم تا دیگه هرز نره.
شکم و سینهاش را صاف کرد. چشمهاش را فشار داد: آخ.
تمرگید روی زمین. بسش بود. دورم را نگاه کردم. پادوها از پشت پیشخوان سرک میکشیدند. پا کشیدم روی زمین. چشم چرخاندم. دنبال الهه گشتم نبود. باید بهش میرسیدم. نکند حالش خراب باشد. یکی بهم نزدیک شد. نفسنفس میزد. برگشتم عقب. حاجآقا بود. گفت: چت بود نستوه؟ دعوا میکردی!
_حقش بود.
کنار هم راه افتادیم. چشمهام دنبالش میگشت. نبود. حاجآقا گلوش را دست کشید: از پل هوایی دیدمت. گفتم بدوم تا مث پارسال درنیاوردی.
نای خندیدن نداشتم. ولی با هم زدیم زیر خنده.
مشهد پارسال بود. یکی در گوش دخترهای هیئت متلک گفت. پسرخالهم هم باهامبود. تو همین خیابان یک فصل کتکش زدم. بعد هم بردیم آشپزخانهی حسینیه بستمش به صندلی. دهانش را هم بستم. آخر سر، حاجآقا شستش خبردار شد. مجبورم کرد ولش کنم برود.
پشیمان نیستم. حالش را جا نمیآوردم هر سال میخواستند مزاحم دخترها بشوند. اگر بو میبردند شیرازی هستند گاومان میزایید. دَمپِرشان را ول نمیکردند. که خوشگلند و بانمک و چه میدانم از این چرتو پرتها.
دست گذاشت روی شانهام: غیرتی هستی خوبه. ترسم اینه یه جا خون بیفته گردنت.
چند قدمجلوتر را نگاه میکردم. نمیشد بگویم این یکی تیکه ننداخته. گه زیادتر از دهانش خورده. آن هم وقتی پای الهه وسط بود.
سر کوچهی بعدی گفت میرود خرید سوغاتی. دل و دماغ خرید نداشتم. از هم جدا شدیم. میخواستم الهه را ببینم. پا تند کردم تو مسیر حسینیه. یکی دو تا تنه خوردم. لیچار هم شنیدم. تنها چیزی که مهم بود رسیدن به الهه بود.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
الهی هر کی پارت جدیدو میخونه و تحلیل نمیده بکن تو قوری🫖
آمین
یاربالعالمین
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۰
هوای سرشب خنک بود. عرقم داشت خشک میشد. بس جلوم را نگاه کردم، چشمهام پس و پیش میدید. دوتا دخترچادری دیدم. نرگس را از کیفش شناختم. آنیکی اما الهه نبود.
تو آن فاصلهی کم کجا رفتهبود؟! برگشتم عقب. سر بزنگاه پیداش کردم. پیچید تو یک کوچه. کنار دیوار میرفت. سه چهارتا پای بلند برداشتم زودتر بهش برسم. کوچهی نیمهتاریک و خلوت. الههای که مثل مورچه راه میرفت و من که دل تو دلم نبود ببینمش. فقط ببینم حالش روبهراه است. شانهاش افتادهبود. عین آدمی که بار غمی را تنهایی میکشد. تو چشم من همان الههی رومی بود. که تو بهشت رضا محکم قدم برمیداشت. اما نه. اینجا غد و سرتق نبود. کوه بلوری بود از تو فروریخته.
دخترهی بیفکر این چه راهی بود میرفت. فکر نمیکرد تو این تاریکی یک اوباش دیگر به پستش بخورد. مثل سگ خلوتگیر خفتش کند؟
صدای زنگ موبایل آمد. از کیفش درآورد و گمانم رد تماس زد. نمیدانستم تو آن کوچه چه میخواست. من دنبال او چه میخواستم؟ کار من با آن پسری که پارسال راه افتاد دنبال دخترها چه فرقی داشت.
پشت سر را نگاه کردم زن و مردی با بچههاشان میآمدند. الهه پیچید تو کوچهای دیگر. نکند راه را گم کرده بود!
نتوانستم دنبالش نروم. هرکس اسمش را هر چه میخواهد بگذارد. پشت سرش پیچیدم. گنبد حرم جلو رویم بود. دمش گرم اینجا را چهطور پیدا کردهبود! داشت میرفت طرف حرم.
فاصلهمان که کم شد. برگشت. دماغ قشنگش قرمز بود. چشمهاش پرآب. با دیدنم یکقدم عقب رفت. خورد به تیر چراغبرق. نگاهش روی لبهام بود. یادم آمد دهانم مزهی گند خون میداد. نمیشد جلو رویش تف کنم.
پلک روی هم گذاشت. اشک مثل گلوله افتاد روی صورتش.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تحلیلها جاشون اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
23.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( حاج یونس )
قسمت سوم { قسمت آخر}
( به یاد شهید حاج یونس زنگی آبادی )
یونس: یه یونس دیگه هم بود،قصشو میدونی که،خلاصه که حرف خدا رو گذاشت روی زمین و آخرش سر از شکم نهنگ در آورد.خانومم، میدونم سخته،سخته بار این زندگی رو تنهایی به دوش کشیدن،من شرمنده ی معرفت و مرام توأم که داری این تنهایی رو تحمل میکنی ،اما اگه این میدون رو خالی کنیم و بکشیم کنارمیدونی چی میشه؟ اون وقت نه یه یونس،بلکه یه ملت میرن تو شکم نهنگ!... دشمن حمله کرده! جنگه!...
همسر: یعنی سلطان منطق و استدلالی،من حریف زبون تو نمیشم، اصلاً میدونی چیه،من شکایتمو میبرم پیش فرماندت برادر سلیمانی…
یونس: لا اله الا الله از تو بعیده به خدا! این حرفها چیه میزنی؟! جبهه رفتن من چه دخلی به قاسم سلیمانی داره آخه؟!
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - علی حاجیپور
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۱
الهه:
گر گرفتم. سترگ از کجا آمد! کاش صدتا بیرق توی سرم میخورد، او را اینجا نمیدیدم. دلم بیشتر گرفت. یکی را میخواستم راحت باهاش درددل کنم. او چی میخواست تو این اوضاع!
پشت پردهی اشک، مات میدیدمش. دستش مشت شد. نگاه از من گرفت. با آستین عرق پیشانی را پاک کرد. دکمهاش افتاده بود. کاش میشد مطمئن شوم با مردک بیشعور گلاویز نشده. ولی یکی بهم میگفت اتفاقا با همان دست به یقه شدهاند.
خواستم بروم. سر چرخاند طرفم: بیاید راهو بهتون نشون میدم. کوچهی حسینیه که این نیست.
_دارم میرم حرم. نیازی نیست دمبالم بیاید. کار دیگهای ندارید زاغ سیاه منو چوب میزنید؟!
فکش منقبض شد. سرتکان داد: لاالهالاالله.
راهم را گرفتم و رفتم. گنبد روبهرویم بود و من قد تمام دنیا گلایه داشتم. دلم میخواست این لباسها را میکندم میانداختم دور. پاک میشدم. اشکهایم را گرفتم. نمیخواستم توی خیابان چشمهایم قرمز باشد. گوشیم لرزید. پیام نرگس آمد تو نوار اعلان بالای گوشی. " کجا رفتی تو؟ مگه نمیخواستی کیف بخری؟ ما الآن جلوی همون گالری چرمیم"
حس میکردم برادرش هنوز دارد میآید. پشت سر را نگاه کردم. دستهایش توی جیب بود. یواش یواش میآمد.
دلم قرص شد. از خیابان رد شدم. باز برگشتم. ندیدمش.
صدای زنگ آمد. راستین دوید طرف آیفون: آخجون بابا.
لامپ اتاق را خاموش کردم. از لای پرده بیرون را دیدم. نستوه پیاده شد، ماشین را دور زد. صندوق را باز کرد. یک عالمه نایلون بود.
آنقدر دست دست کردم و برای آشتی پیش نرفتم تا خودش پا پیش گذاشت. میدانستم تولدم را فراموش نمیکند. سابقه نداشت آخر. حالا اگر کیک را گذاشت روی میز. آمد طرفم...
دل تو دلم نبود. نمیدانستم چند دقیقهی دیگر تو خانه چهخبر میشود. دلهره داشتم. فکر اینجایش را نکرده بودم.
بچهها آمدند تو. از اتاق رفتم بیرون. کیسهها را گذاشتند کنار یخچال. یکیش قارچ و دلمه و پنیر پیتزا بود بقیه هم میوه و خیار گوجه. توی ذوقم خورد. ولی دلهرهم هم رفع شد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
❄️
سلام سلام
ولادت حضرت فاطمه رو بهتون تبریک میگم😍😍
همه مادرای کانال همه ی خانم های کانال روزتون مبارک😍😍
❄️