🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۱
الهه:
گر گرفتم. سترگ از کجا آمد! کاش صدتا بیرق توی سرم میخورد، او را اینجا نمیدیدم. دلم بیشتر گرفت. یکی را میخواستم راحت باهاش درددل کنم. او چی میخواست تو این اوضاع!
پشت پردهی اشک، مات میدیدمش. دستش مشت شد. نگاه از من گرفت. با آستین عرق پیشانی را پاک کرد. دکمهاش افتاده بود. کاش میشد مطمئن شوم با مردک بیشعور گلاویز نشده. ولی یکی بهم میگفت اتفاقا با همان دست به یقه شدهاند.
خواستم بروم. سر چرخاند طرفم: بیاید راهو بهتون نشون میدم. کوچهی حسینیه که این نیست.
_دارم میرم حرم. نیازی نیست دمبالم بیاید. کار دیگهای ندارید زاغ سیاه منو چوب میزنید؟!
فکش منقبض شد. سرتکان داد: لاالهالاالله.
راهم را گرفتم و رفتم. گنبد روبهرویم بود و من قد تمام دنیا گلایه داشتم. دلم میخواست این لباسها را میکندم میانداختم دور. پاک میشدم. اشکهایم را گرفتم. نمیخواستم توی خیابان چشمهایم قرمز باشد. گوشیم لرزید. پیام نرگس آمد تو نوار اعلان بالای گوشی. " کجا رفتی تو؟ مگه نمیخواستی کیف بخری؟ ما الآن جلوی همون گالری چرمیم"
حس میکردم برادرش هنوز دارد میآید. پشت سر را نگاه کردم. دستهایش توی جیب بود. یواش یواش میآمد.
دلم قرص شد. از خیابان رد شدم. باز برگشتم. ندیدمش.
صدای زنگ آمد. راستین دوید طرف آیفون: آخجون بابا.
لامپ اتاق را خاموش کردم. از لای پرده بیرون را دیدم. نستوه پیاده شد، ماشین را دور زد. صندوق را باز کرد. یک عالمه نایلون بود.
آنقدر دست دست کردم و برای آشتی پیش نرفتم تا خودش پا پیش گذاشت. میدانستم تولدم را فراموش نمیکند. سابقه نداشت آخر. حالا اگر کیک را گذاشت روی میز. آمد طرفم...
دل تو دلم نبود. نمیدانستم چند دقیقهی دیگر تو خانه چهخبر میشود. دلهره داشتم. فکر اینجایش را نکرده بودم.
بچهها آمدند تو. از اتاق رفتم بیرون. کیسهها را گذاشتند کنار یخچال. یکیش قارچ و دلمه و پنیر پیتزا بود بقیه هم میوه و خیار گوجه. توی ذوقم خورد. ولی دلهرهم هم رفع شد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
❄️
سلام سلام
ولادت حضرت فاطمه رو بهتون تبریک میگم😍😍
همه مادرای کانال همه ی خانم های کانال روزتون مبارک😍😍
❄️
🍊🍊🍊🍊🍊
❄️❄️❄️❄️
🍊🍊🍊
❄️❄️
🤱🏻
🍊ردّی از مادر
اولین بار بود سارا میخواست بیاید خانهمان. شوهرش عماد، دوست آقاسید بود. لامپهای سالن را روشن گذاشتم. پردهی گیپور سفید را کشیدم. سیب و پرتقالها را چیدم توی میوهخوری برگیشکل.
قبل اذان آمد. صورتش پرتر شده بود. هیکلش هم کمی تپل. با دیدنش ته دلم شیرین شد. ده دوازده سال بود منتظر بچه بودند. با شنل و شال پشمی نشست بغل بخاری. چایش را داغ داغ خورد.
ظرف میوه را جلویش گرفتم: گرمت نیست؟ اینهمه لباس پوشیدی!
پرتقال برداشت: تا به بخاری نچسبم، گرم نمیشم.
به شکم گرد کوچکش اشاره کردم: به قول قدیمیا کلهپاچه تو شکمته. الآن باید گرمت باشه.
لبخند زد. زیر چشمهایش جمع شد. گفتم: تا آقایون برسن. تهبندی کن.
برایش پرتقال پوست گرفتم. پوست پرتقال مثل مار پیچخورد و افتاد توی بشقاب. پوستهای سفید دور پرتقال را میکندم. با چشمهایی که برق میزد به دستم نگاه کرد. پرسیدم: دلت کشیده بود؟ خب زودتر میگفتی دختر!
آب دهان را قورت داد: پوستای سفیدشو میخوام.
ابروهایم بالا رفت: اینا؟
به انگشتهای توی هم قفلشدهش نگاه کرد: دلم میکشه.
پوستهای سفید را جمع کردم گذاشتم جلویش: نوش جونت.
تکهی اول را توی دهان گذاشت. گمان نکنم خود پرتقال اینطور به دلش مینشست. چندتایشان را خورد: بابا میگه همه ویار دارن تو هم ویار داری؟ زنای حامله چی دلشون میکشه، دختر ما چی؟
سال بعدش سپهر پنجشش ماهه بود. آقاسید تعریف کرد: عماد با زنش زدند به تیپ و تاپ هم.
خیلی ناراحت شدم. خبر مثل بمب صدا کرد. از هرکه میپرسیدم اطلاع داشت. من آخریش بودم انگار.
یکی دو ساعت پکر بودم. بالآخره گوشی را آوردم به سارا زنگ زدم. فکر کردم باهاش حرف میزنم، آرامش میکنم. مشکلشان هر چه باشد حل میشود. مسدودم کرده بود! اول باورم نشد. بعد از چندبار تماس گرفتن مطمئن شدم. به دو نفر دیگر از دوستهای مشترکمان زنگ زدم. آنها را هم مسدود کرده بود. خانهی پدریش را بلد نبودیم. شوهرش هم جز بد و بیراه نمیگفت. انگار این همه سال از یک زن دیگر تعریف میکرد و دوستش میداشت! جوری حرف میزد که گویا سارا مار هفتسر بوده و ما نمیدانستیم....
هفتهی پیش عماد آمد خانهمان. برای کاری. زن جدیدش هم بود. با دیدن سپهر هفتساله قلبم مچاله شد. چطور سارا دلش آمد این را بگذارد و برود!
کاپشن را درآورد. یک بافت کلفت زیرش بود با شلوار لاینردار. با اصرار باباش کلاه را برداشت.
سعی کردم خونسرد باشم. خودم را کنترل میکردم اما توی دلم گردباد میپیچید. زنبابایش صدایش زد: سپهر! بیا پرتقال پوست گرفتم مامان.
پرهای پرتقال را خورد. زنبابایش پوست سفیدها را هم گذاشت جلویش: سپهر این پوستا رو خیلی دوست داره. البته خاصیتش هم زیاده.
✍🏻 م خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل ممنوع🙏🏻
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( اینجا همه برادریم )
( به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی )
مادر: محمد دیگه دارم نگرانت میشم چی شده؟علی کجاست؟!!! نکنه اتفاقی براش افتاده؟ وای خدا مرگم بده، حالا چه خاکی به سر کنم
محمد: نه ...ننه کجا چادرتو زدی زیر بغلت داری میری؟!
مادر: علی چی شده؟ بگو برادرت کجاست؟!
محمد: امان از دست تو، بیا بشین مادرِ من، علی که هنوز کرمانه، فردا اعزام دارن!
مادر: پس چته تو؟نصف عمرم کردی؟ خب حرف بزن چی شده...
صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجی پور- محمد حکمت - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده: مهری درویش
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#مردی_به_رنگ_دریا
وسعت روحش مثل دریا همه را دربرمی گرفت . ساحل امن وجودش ، رنج دیدگان را آرام می کرد. ناپاکی ها وقتی به او می رسیدند، در وجودش غرق ونابود می شدند.
رشادتهایش ، خواب راحت را از دشمن می ربود چرا که اشدّاء علی الکفّاربود.
داغ دیدگان ، بر شانههایش سر گذاشته و بار سنگین مصیبت را با شورابه های اشک سبک میکردند. قوت قلبشان بود. هر بار به درگاه خدا استغاثه می کردند سالم از جبهه برگردد و به دیدنشان برود . آنگاه باکلام پرمهرش شهد محبت درجانشان بریزد. خُلق محمدیش رحماء بینهم را تفسیر می کرد.پیک صلح و دوستی بود در وانفسای آتش منطقه.
دیماه سال نود وهشت من هم مثل بقیه در تدارک شب یلدا بودم. خانه را آماده کردم. غذا پختم. خوراکی ها را توی ظرف های پذیرائی چیدم. خانه هامان گرم بود از امنیتی که سردار با جانفشانی شبانهروزی وبیدارخوابی ، برایمان تامین کرده بود.
چند روز بعد بی هوا به فکر یلدا افتادم. با یادآوری آن شب ، لبخندم پهن شد.
تلویزیون روشن بود . ناگهان با خبری که پخش کرد ، خنده بر لبم خشک شد .
دشمن شادی مردم را تاب نیاورده بود .
ساعت ۱:۲۰ بامداد جمعه بالگردهای امریکایی ماشین حامل سردار ولایت حاج قاسم سلیمانی را درفرودگاه بغداد هدف قرار داده بودند. با تصویری که از لحظه ی شهادت دیدم ، آن را تصور کردم: صدای مهیبی درفضا پیچید. زمین لرزید.
نیل بی کران وجودش شکافت. جسمش تکه تکه شد. عقیق سرخ انگشترش ، دست قلم شده ی حضرت عباس را به یادم آورد. هوا سردتر و سیاه تر شد. بغض درگلویم چنبره زد .این خبر برقلبم چنگ انداخت و آن را مجروح کرد.
بچه های شهدا دوباره درد یتیمی را چشیدند.
ولی او.....
درطول سالها جهاد ومبارزه منتظر این لحظه بود. این بار میدانست لحظهی وصل معبود نزدیک است. چراکه قبل از رفتن چنین وصیت کرد: خدایا مرا پاکیزه بپذیر و آن شب گاهِ پاکیزه شدن او بود. به قول خودش میوه که رسید ، باغبان باید آن را بچیند و او میوه ی رسیده ی باغ خدا بود.
روح بلندش موجی درخشنده وآبی شد سواربربال فرشتگان . لشکر شهدا که به پیشواز آمده بودند ، بردندش بالا .آسمان ها یکباره روشن شد. خون سرخش او را تکثیر کرد . شعله ای شد و قلب عاشقانش را گرمی بخشید وچون آب حیات جاری شد در رگ خشکیده ی زمستان.
باشد فرزندان ما راه ورسم سربازی را در مکتب او بیاموزند و در آینده ای نزدیک ، به یاری حضرت قائم برخیزند.
روزی که قیام کند و آیه ی و نُریدُ اَن نَّمُنُّ عَلَی الَّذین استُضعِفوا فی الارض ونَجعَلَهُم اَئِمّه ونَجعَلَهُمُ الوارثین را درپهنه ی گیتی محقَّق کند.
#صدیقه_هویدا