🔳 إِنَّـا لِـلَّـهِ وَ إِنَّـا إِلَـیْـهِ رَاجِـعُـونَ
شهادت مظلومانه تعدادی از هموطنان عزیزمان در حادثه تروریستی زائران گلزار شهدای کرمان تسلیت عـــــرض مینماییم.
تسلیت به مردم ایران💔💔💔
و خانواده های عزادار کرمان
#کرمان_تسلیت
#حاج_قاسم
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
11.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( بی معرفت )
♦️ فرشته رو به مرد عابد کرد و گفت: این سگ بی حیا نیست ،او سالهای سال سگ در خانه مردیست.شبهایی که به او غذا داد پیشش ماند،شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماند ، شبهایی که او را از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشست ... تو بی حیایی!!!
صداپیشگان: مسعود صفری - علی حاجی پور- مسعود عباسی - کامران شریفی
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۲۴ دانش آموز به مدرسه نیامدند
قلبم هزار تکه میشه با دیدن کلیپای حادثه کرمان💔
🎥ببینید | اگر بغل دستی شما دیگر به مدرسه نمیآمد چه حسی پیدا میکردید؟ پاسخها به این پرسش را ببینید.
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( ما مدعیان صف اول بودیم )
♦️ مجید: اِ حاجی...کجا با این عجله؟!
♦️ عبدالله: چیزی نیست مجید جان، میریم منطقه واسه سرکشی و زود برمیگردیم
♦️ مجید: دِکی....حاجی مارو بَبو گیر آوردی؟! داداش ما بچه دروازه غاریم،گنجیشکو رنگ میکنیم چییییی جای قناری میرفوشیم ،این همه نیرو و این همه دنگ و فنگ واسه یه سرکشی؟!
♦️ محسن: بی خیال مجید جان،برو ولمون کن، به خدا گرفتاریم میبینی که
♦️ مجید: مگه گرفتمت که ولت کنم آقا محسن؟هه هه هه
صداپیشگان: علی حاجی پور - مسعود عباسی - مجید ساجدی - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۱ الهه: گر گرفتم. سترگ از کجا آمد! کاش صدتا بیرق
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۲
ساعت سه بعد از ظهر بود. نستوه کمکم پیدایش میشد. زیر قرمهسبزی را روشن کردم، گرم بشود. متین پای تلویزیون خواب بود. متکا و پتو برایش بردم. پایم رفت روی لوگو. از درد جانم دررفت.
جمع کردم بردم تو اتاق. راستین آمد. آبیهایش را جدا کرد. گفتم: تو که بازی نمیکنی. بذا جمشون کنم.
مشت کرد توی سطل. چندتای دیگر هم درآورد: آبیا رو میخوام.
صدای در آمد. حتما نستوه بود. به راستین گفتم: میری گازو خاموش کنی؟
دوید بیرون: خاموش میکنم.
در سالن به هم خورد. راستین دوید طرف در: سلام بابا. گل خریدی؟
صدای ماچ آبدار نستوه آمد: بشین اینجا پویا ببین. باشه؟
آمد توی اتاق. قلبم به تاپ تاپ افتاد. پاهایش را میدیدم. بقیهی لوگوها را جمع کردم. آمد نزدیک: سلام.
خیلی عجیب بود. داشت پا پیش میگذاشت. تو مخیلهام هم نمیگنجید. نگاهم مانده بود روی جورابهای سفیدش. شستهایش را با هم تکان داد. به خودم آمدم: سلام.
در سطل را بستم. روی کندهی زانو چرخیدم. سطل را گذاشتم تو کمد اسباببازی. آمد کنارم. چند شاخه گل نرگس گرفت جلویم. از بغل چشم گلها را نگاه کردم. چرا حرفی نمیزد؟ عین مترسک ایستاده بود. یعنی هیچ حرفی بلد نبود بزند؟!
اولین بار بود گل میخرید برای آشتی. دستم برای گرفتن جلو نرفت. شاید اگر حرفی میزد وضع عوض میشد. وقتی کلامی نمیگفت اصلاً گل گرفتنش به چه درد میخورد؟
بیحرف برگشت و رفت. نفس بلندی کشیدم. تکیه دادم به اسب چوبی. این چه کاری بود نستوه کرد! چه عجب! حاضر شد غرورش را بشکند. از او بعید بود.
بیشتر از هر چیز شوکه بودم. وقتی رفت پشیمان شدم. باید از دستش میگرفتم. تا همینجایش هم زیادهروی کرده بود. نستوه را چه به این کارها!
صدای راستین میآمد: برای مامانه؟
_مامانت که نخواستش.
دلم برایش سوخت. خل بودم دیگر. بلند شدم رفتم توی سالن. نستوه لم دادهبود پای صندلی عثمانی. زیرچشمی میپاییدم. گل را روی کانتر پیدا کردم. برداشتم، چندبار عطرشان را نفس کشیدم. گلدان آوردم. گذاشتمشان توی آب. باز هم بوییدم: چه عطری داره؟
راستین آمد کنارم: گل چیه؟
با لبخند به گلها نگاه کردم: نرگس.
توی دست چرخاندم: خیلی خوشگلن!
سنگینی نگاه نستوه هنوز رویم بود. دیگر عذاب وجدان نداشتم. گل را گذاشتم کنار سینک. رفتم اتاق خودمان. روی تخت دراز کشیدم. از پنجره بیرون را میدیدم. گربهی سفیدی پرید روی نردههای سنگی بالکن. پشت به من نشست. دم را مثل عصا پیچ داد.
نستوه آمد تو. در را با پا بست. نه خیر. انگار عزمش را جزم کرده بود. نشست کنارم. تکیه زد به شکمم. جایش درست نبود ولی عقب نکشیدم. دست را پشت زانوهایم ستون کرد: بپوش بریم بیرون.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اینم لینک رواق بهشت برای عزیزانی که هنوز نظر ندادن و قلندارانه بیدارن
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
جونم براتون بگه که یه عده از اهل رواق میگن الهه اشتباه کرد گلو نگرفت....
و باید همینجا ختم غائله میشد.
واقعا بعد از اون تهمت، با چند شاخه گل باید سروته قضیه به هم بیاد؟
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
یا نه شما یه حرف دیگهای برامون داری؟👆🏻
یه چیزایی نوشتم ولی نمیشه اسم پارت روش گذاشت
دیگه دست شما و نیتتون رو میبوسه
یه ذکری بخونید حداقل قبل دوازده برسونم خدمتتون
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۳
نستوه سر جایش وول خورد. تکان نخوردم. چانهام را گرفت: الهه!
لب باز نکردم. نکند دلگرفتگیهایم بشوند اشک و راه باز کنند. رد نگاهم را گرفت: اون گربهه بهتر از منه؟
پوزخند زدم. روی دست چرخیدم تا نه نستوه را ببینم نه گربه. خم شد صورتم را بوسید: پاشو دیگه.
_من نمیام.
منتظر بودم بگوید ببخشید. عذرخواهی کند که راجع بهم بد فکر کرده. لااقل بگوید کارش اشتباه بود.
دست برد موهایم را پس زد. صورت روی صورتم گذاشت. کنار گوشم نفس میکشید. چشمهایم را بستم. دلتنگ عطر تنش بودم. به آغوشش محتاج. دلم لک زده بود سر بگذارم روی بازویش و خوابم ببرد.
اه! چقدر این لعنتی را دوست داشتم!
تهریش را روی گونهام کشید: پاشو یه هوایی بهت بخوره.
صورتم را کشیدم کنار: فقط میخوام برم پیش بابام.
هر چه خودداری کردم، شد برگ توی دست باد. اشکهایم راه افتاد. دست گذاشتم روی صورت. میان گریه گفتم: بذا به حال خودم بمیرم. دیگه خسه شدم. هر جور بات راه اومدم یه بهونه جدید پیدا کردی. حیثیتمو زیر سوال بردی...
احساس کردم جانم دارد بالا میآید: حالا میگی بیام هوا بخورم؟
شانههای لزرانم را گرفت: هی! الهه؟
دستم را کشید پایین. چشمهایش گرد شدهبود. قهوهای روشنش درماندگی را داد میزد. پرههای دماغ یونانیاش باز مانده بود.
شانهام درد گرفت. دستش را کشیدم. بیفایده بود. صدایم لرزید: ولم کن. خسته شدم نستوه. کاری بت ندارم. هیچی ازت نمیخوام... فقط باز شروع نکن. نمیخوام ده روز باهام گرم شی؟ به خوبیت عادت کنم. باز بحث راه بندازی. برسونیم به جایی که فک کنم هیچ نسبتی باهات ندارم!
مجبورم کرد بشینم. دست انداخت دور کمرم: هیس! بچهها میشنون.
_مگه تا الآن کر بودن؟ دور از جونشون کور بودن؟ نابودم کردی. میگی هیچی نگم؟ دو هفتهس تا پا میذاری تو خونه، میپان ببینن بحث خوابیده یا نه.
سرم را گذاشت روی شانهاش. زدم زیر گریه. اینبار بلند. قفسهی سینهاش بالا پایین میشد. دستش هم همینطور.
مشت زدم به شانهاش. رهایم نکرد. میخواستم و نمیخواستم توی بغلش باشم. درد و درمانم خودش بود. خود مغرور یککلامش.
پیراهنش خیس اشک بود. آرام که شدم، گفت: خوبی الهه خانوم؟ آروم شدی؟
دستها را باز کرد. سرم سر خورد روی بازویش. توی آینهی کنسول صورتش را میدیدم. نگاهش پایین بود: به بچهها گفتم میریم بیرون. تو ذوقشون نزن.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯