به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۱ الهه: گر گرفتم. سترگ از کجا آمد! کاش صدتا بیرق
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۲
ساعت سه بعد از ظهر بود. نستوه کمکم پیدایش میشد. زیر قرمهسبزی را روشن کردم، گرم بشود. متین پای تلویزیون خواب بود. متکا و پتو برایش بردم. پایم رفت روی لوگو. از درد جانم دررفت.
جمع کردم بردم تو اتاق. راستین آمد. آبیهایش را جدا کرد. گفتم: تو که بازی نمیکنی. بذا جمشون کنم.
مشت کرد توی سطل. چندتای دیگر هم درآورد: آبیا رو میخوام.
صدای در آمد. حتما نستوه بود. به راستین گفتم: میری گازو خاموش کنی؟
دوید بیرون: خاموش میکنم.
در سالن به هم خورد. راستین دوید طرف در: سلام بابا. گل خریدی؟
صدای ماچ آبدار نستوه آمد: بشین اینجا پویا ببین. باشه؟
آمد توی اتاق. قلبم به تاپ تاپ افتاد. پاهایش را میدیدم. بقیهی لوگوها را جمع کردم. آمد نزدیک: سلام.
خیلی عجیب بود. داشت پا پیش میگذاشت. تو مخیلهام هم نمیگنجید. نگاهم مانده بود روی جورابهای سفیدش. شستهایش را با هم تکان داد. به خودم آمدم: سلام.
در سطل را بستم. روی کندهی زانو چرخیدم. سطل را گذاشتم تو کمد اسباببازی. آمد کنارم. چند شاخه گل نرگس گرفت جلویم. از بغل چشم گلها را نگاه کردم. چرا حرفی نمیزد؟ عین مترسک ایستاده بود. یعنی هیچ حرفی بلد نبود بزند؟!
اولین بار بود گل میخرید برای آشتی. دستم برای گرفتن جلو نرفت. شاید اگر حرفی میزد وضع عوض میشد. وقتی کلامی نمیگفت اصلاً گل گرفتنش به چه درد میخورد؟
بیحرف برگشت و رفت. نفس بلندی کشیدم. تکیه دادم به اسب چوبی. این چه کاری بود نستوه کرد! چه عجب! حاضر شد غرورش را بشکند. از او بعید بود.
بیشتر از هر چیز شوکه بودم. وقتی رفت پشیمان شدم. باید از دستش میگرفتم. تا همینجایش هم زیادهروی کرده بود. نستوه را چه به این کارها!
صدای راستین میآمد: برای مامانه؟
_مامانت که نخواستش.
دلم برایش سوخت. خل بودم دیگر. بلند شدم رفتم توی سالن. نستوه لم دادهبود پای صندلی عثمانی. زیرچشمی میپاییدم. گل را روی کانتر پیدا کردم. برداشتم، چندبار عطرشان را نفس کشیدم. گلدان آوردم. گذاشتمشان توی آب. باز هم بوییدم: چه عطری داره؟
راستین آمد کنارم: گل چیه؟
با لبخند به گلها نگاه کردم: نرگس.
توی دست چرخاندم: خیلی خوشگلن!
سنگینی نگاه نستوه هنوز رویم بود. دیگر عذاب وجدان نداشتم. گل را گذاشتم کنار سینک. رفتم اتاق خودمان. روی تخت دراز کشیدم. از پنجره بیرون را میدیدم. گربهی سفیدی پرید روی نردههای سنگی بالکن. پشت به من نشست. دم را مثل عصا پیچ داد.
نستوه آمد تو. در را با پا بست. نه خیر. انگار عزمش را جزم کرده بود. نشست کنارم. تکیه زد به شکمم. جایش درست نبود ولی عقب نکشیدم. دست را پشت زانوهایم ستون کرد: بپوش بریم بیرون.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اینم لینک رواق بهشت برای عزیزانی که هنوز نظر ندادن و قلندارانه بیدارن
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
جونم براتون بگه که یه عده از اهل رواق میگن الهه اشتباه کرد گلو نگرفت....
و باید همینجا ختم غائله میشد.
واقعا بعد از اون تهمت، با چند شاخه گل باید سروته قضیه به هم بیاد؟
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
یا نه شما یه حرف دیگهای برامون داری؟👆🏻
یه چیزایی نوشتم ولی نمیشه اسم پارت روش گذاشت
دیگه دست شما و نیتتون رو میبوسه
یه ذکری بخونید حداقل قبل دوازده برسونم خدمتتون
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۳
نستوه سر جایش وول خورد. تکان نخوردم. چانهام را گرفت: الهه!
لب باز نکردم. نکند دلگرفتگیهایم بشوند اشک و راه باز کنند. رد نگاهم را گرفت: اون گربهه بهتر از منه؟
پوزخند زدم. روی دست چرخیدم تا نه نستوه را ببینم نه گربه. خم شد صورتم را بوسید: پاشو دیگه.
_من نمیام.
منتظر بودم بگوید ببخشید. عذرخواهی کند که راجع بهم بد فکر کرده. لااقل بگوید کارش اشتباه بود.
دست برد موهایم را پس زد. صورت روی صورتم گذاشت. کنار گوشم نفس میکشید. چشمهایم را بستم. دلتنگ عطر تنش بودم. به آغوشش محتاج. دلم لک زده بود سر بگذارم روی بازویش و خوابم ببرد.
اه! چقدر این لعنتی را دوست داشتم!
تهریش را روی گونهام کشید: پاشو یه هوایی بهت بخوره.
صورتم را کشیدم کنار: فقط میخوام برم پیش بابام.
هر چه خودداری کردم، شد برگ توی دست باد. اشکهایم راه افتاد. دست گذاشتم روی صورت. میان گریه گفتم: بذا به حال خودم بمیرم. دیگه خسه شدم. هر جور بات راه اومدم یه بهونه جدید پیدا کردی. حیثیتمو زیر سوال بردی...
احساس کردم جانم دارد بالا میآید: حالا میگی بیام هوا بخورم؟
شانههای لزرانم را گرفت: هی! الهه؟
دستم را کشید پایین. چشمهایش گرد شدهبود. قهوهای روشنش درماندگی را داد میزد. پرههای دماغ یونانیاش باز مانده بود.
شانهام درد گرفت. دستش را کشیدم. بیفایده بود. صدایم لرزید: ولم کن. خسته شدم نستوه. کاری بت ندارم. هیچی ازت نمیخوام... فقط باز شروع نکن. نمیخوام ده روز باهام گرم شی؟ به خوبیت عادت کنم. باز بحث راه بندازی. برسونیم به جایی که فک کنم هیچ نسبتی باهات ندارم!
مجبورم کرد بشینم. دست انداخت دور کمرم: هیس! بچهها میشنون.
_مگه تا الآن کر بودن؟ دور از جونشون کور بودن؟ نابودم کردی. میگی هیچی نگم؟ دو هفتهس تا پا میذاری تو خونه، میپان ببینن بحث خوابیده یا نه.
سرم را گذاشت روی شانهاش. زدم زیر گریه. اینبار بلند. قفسهی سینهاش بالا پایین میشد. دستش هم همینطور.
مشت زدم به شانهاش. رهایم نکرد. میخواستم و نمیخواستم توی بغلش باشم. درد و درمانم خودش بود. خود مغرور یککلامش.
پیراهنش خیس اشک بود. آرام که شدم، گفت: خوبی الهه خانوم؟ آروم شدی؟
دستها را باز کرد. سرم سر خورد روی بازویش. توی آینهی کنسول صورتش را میدیدم. نگاهش پایین بود: به بچهها گفتم میریم بیرون. تو ذوقشون نزن.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
احساس نداری....
اگه...
نیای اینجا
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
و...
حرفی نزنی؛😕
🪴🪴🪴🪴🪴
لینک برگهای رمان الههی نستوه
برگ۱
https://eitaa.com/In_heaventime/32428
برگ۲
https://eitaa.com/In_heaventime/32498
برگ۳
https://eitaa.com/In_heaventime/32583
برگ۴
https://eitaa.com/In_heaventime/32650
برگ۵
https://eitaa.com/In_heaventime/32667
برگ۶
https://eitaa.com/In_heaventime/32699
برگ۷
https://eitaa.com/In_heaventime/32728
برگ۸
https://eitaa.com/In_heaventime/32765
برگ۹
https://eitaa.com/In_heaventime/32877
برگ۱۰
https://eitaa.com/In_heaventime/32956
برگ۱۱
https://eitaa.com/In_heaventime/33034
برگ۱۲
https://eitaa.com/In_heaventime/33212
برگ۱۳
https://eitaa.com/In_heaventime/33286
برگ۱۴
https://eitaa.com/In_heaventime/33317
برگ۱۵
https://eitaa.com/In_heaventime/33336
برگ۱۶
https://eitaa.com/In_heaventime/33358
برگ۱۷
https://eitaa.com/In_heaventime/33378
برگ۱۸
https://eitaa.com/In_heaventime/33410
برگ۱۹
https://eitaa.com/In_heaventime/33426
برگ۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/33463
برگ۲۱
https://eitaa.com/In_heaventime/33540
برگ۲۲
https://eitaa.com/In_heaventime/33602
برگ۲۳
https://eitaa.com/In_heaventime/33682
برگ۲۴
https://eitaa.com/In_heaventime/33692
برگ۲۵
https://eitaa.com/In_heaventime/33719
برگ۲۶
https://eitaa.com/In_heaventime/33763
برگ۲۷
https://eitaa.com/In_heaventime/33842
برگ۲۸
https://eitaa.com/In_heaventime/33910
برگ۲۹
https://eitaa.com/In_heaventime/33992
برگ۳۰
https://eitaa.com/In_heaventime/34000
برگ۳۱
https://eitaa.com/In_heaventime/34015
برگ۳۲
https://eitaa.com/In_heaventime/34073
برگ۳۳
https://eitaa.com/In_heaventime/34077
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
10.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( مانند هرشب آسوده بخواب )
پسر نجار: دیدی چه خاکی بر سرم کردی پدر؟! پس کجاست پروردگار یکتایی که گفتی؟! حالا به کجا بگریزم؟آمده اند سرم را بالای دار ببرند... ️
صداپیشگان: علی حاجیپور - کامران شریفی - مسعود صفری - امیر مهدی اقبال - احسان فرامرزی
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
20.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( دشمن آشکار )
♦️ محمد: سرعت آب حدود 70 کیلومتر در ساعته! باید یک متر هم بریم زیر آب که زیر نور منورهای دشمن شناسایی نشیم
♦️ رضا : محمد این حرفت یعنی قبل از درگیری تلفات داریم! همه ی غواصها نمیتونن از اروند رد بشن !
صداپیشگان: علی حاجی پور- محمد رضا جعفری - مریم میرزایی - مجید ساجدی - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( از روی عشق )
دخترحاکم: به نظرم شما با این فکر و خیالهای بیهوده خودتان را نابود میکنید!
حاکم: هه...بیهوده؟!از نظر توووو.. اینکه من نگران آینده تنها فرزندم هستم ، فکر بیهوده ایست؟!
دختر حاکم: نه… اما..اما علت این همه نگرانی را نمیفهمم!
حاکم: دخترم، عده ی زیادی به طمع مال و مقام من برای ازدواج با تو پا پیش میگذارند.من به دنبال کسی میگردم که تو را برای خودت بخواهد نه جاه و مقام
صداپیشگان: علی حاجیپور - ملیکه عبدالکریمی - مسعود صفری - محمد حکمت - کامران شریفی - مسعود عباسی - احسان فرامرزی
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( سر قولت بمونی )
( به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی )
قسمت اول
مرد دارو فروش: اینجا تو ناصرخسرو گیرش نمیاری.میفتی گیر دلالها، چرا نرفتی داروخونه؟!
مقداد: رفتم... یه بار گفت مسئولیت داره بزرگترت کو؟! یه بارگفت خطش نمیتونه بخونه!
مرد دارو فروش : من موندم چرا تو یه الف بچه رو از کرمان این همه راه تنهایی فرستادن دنبال دارو؟
مقداد: دکترا کرمون گفتن چون تحریمیم این دارو گیرت نمیاد،باید بری تهران…
گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن
آنچنان جای تو خالیــست صدا میپیچد
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور- محمد رضا جعفری - مریم میرزایی - ملیکه عبدالکریمی - محمد حکمت - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده: زهرا یعقوبی
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
25.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( سر قولت بمونی )
( به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی )
قسمت دوم ( قسمت آخر)
مرد دارو فروش: اینجا تو ناصرخسرو گیرش نمیاری.میفتی گیر دلالها، چرا نرفتی داروخونه؟!
مقداد: رفتم... یه بار گفت مسئولیت داره بزرگترت کو؟! یه بارگفت خطش نمیتونه بخونه!
مرد دارو فروش : من موندم چرا تو یه الف بچه رو از کرمان این همه راه تنهایی فرستادن دنبال دارو؟
مقداد: دکترا کرمون گفتن چون تحریمیم این دارو گیرت نمیاد،باید بری تهران…
گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن
آنچنان جای تو خالیــست صدا میپیچد
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور- محمد رضا جعفری - مریم میرزایی - ملیکه عبدالکریمی - محمد حکمت - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده: زهرا یعقوبی
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat